داوطلب شهادت؛ محل شهادتش را میدانست
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید فرامرز علیحسینی بیست و
هشتم مرداد ۱۳۴۴ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش ذبیحالله، کارمند بود و
مادرش بتول نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.
سیزدهم اردیبهشت ۱۳۶۳ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد.
مزار او در گلزار شهدای فردوسرضای شهرستان دامغان قرار دارد.
انگار به دلش افتادهبود
سن و سالی نداشتیم. با آستین کوتاه تو جمع نشستهبودم. تا وارد شد آمد کنارم و خیلی آرام گفت: «آبجیجان! برو لباس آستین بلند بپوش!»
وقتی از تهران میآمدم دامغان، هنگام برگشت همراهیام میکرد و منو میرساند تهران. مهربان بود و صمیمی. با تولد اولین فرزندم سر از پا نمیشناخت. خیلی خوشحال شدهبود که دایی شده. خودش تنها برای دیدن فرزندم به تهران آمد.
وقتی هم که جبهه رفت در نامههایش حال همه را میپرسید و مینوشت: صورت خواهرزادهام را از راه دور میبوسم.» به مادرم سفارش کردهبود: «اگر شهید شدم ناراحت نباشید. از دوری من گریه و زاری نکنید و صبر و تحمل داشتهباشید.»
در آخرین اعزامش انگار به دلش افتادهبود که شهید میشود. چند قدمی که جلو میرفت برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد.
یک بار خواب دیدم آمده؛ گفتم: «مگه شهید نشدی؟»
گفت: «نه زندهام و هستم.» وقتی از خواب بیدار شدم گفتم: «نکنه گمنام باشه! یا مفقود شده!» اما نه! خودم جنازهاش را بوسیدهبودم. با این حال باورش برایم سخت بود.
(به نقل از خواهر شهید)
قفس تن برایش تنگ شدهبود
حال و هوای جبهه و جنگ چون نسیم بهاری روح و جانش را نوازش میداد. و با شور و احساس از منطقه و شهادت حرف میزد. بهش میگفتم: «فرامرز! تو جبهه برو نیستی؛ شهید هم نمیشی. این قدر از شهادت حرف نزن!»
اما او رفت و به آنچه میخواست رسید. حالا به خاطر آن حرف میسوزم و خودم را سرزنش میکنم.
با پرواز او در غم فراقش اشک میریزم و به امید شفاعتش در فردای قیامت دل خوش کردهام.
همیشه ما را به داشتن حجاب، نماز اول وقت و قرائت صحیح نماز توصیه میکرد.
در نامههایش مینوشت: «پشتیبان ولایت فقیه باشید و امام خمینی (ره) را تنها نگذارید و راه شهدا را ادامه بدهید و این امانت را به دست صاحبش امام عصر (عج) برسانید.»
احترام به پدر و مادر اول و آخر حرفهایش بود و میگفت: «سکینهجان! صبور باش مانند حضرت زینب (س).»
با این که جبهه رفتنش طولانی نمیشد، مرتب نامه میداد و ما را از وضع خودش باخبر میکرد. در نامههایش گاهی از منطقه و کمبودهای پشت خط میگفت. شوخ طبع بود؛ ولی اگر در نامه لطیفه با حرفهای خودمانی و طنزی مینوشتیم در جواب میگفت: «اینجا جای طنز و لطیفه نیست اینجا جبهه است!»
آخرین باری که مرخصی آمدهبود، از حرفهای شنیدنی جنگ و فداکاری دوستانش میگفت. انگار تو پوست خودش نبود. قفس تن برایش تنگ شدهبود و میشد حدس زد که آماده پرواز و کوچیدن شده است.
محله امام زندگی میکردیم؛ کوچه شهید شاهچراغی. برادر شهید شاهچراغی مرا دید و گفت: «سکینه خانم! نمیخوای بری خانه پدر را آب و جارو کنی؟»
گفتم: «برای چی؟»
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. دلم شور برداشت. آمدم وارد حیاط که شدم عزاخانه بود و صدای مادرم به شیون و زاری بلند. روز تشييع جنازهاش روز غمناکی بود و تشییع باشکوه. پس از غسل و کفن کردن لحظه خداحافظی فرارسید. فکر این که دیگر او را نمیبینم و دیدارها به قیامت میافتد آزارم میداد. او را بوسیدم و گفتم: «فرامرزجان! پیش خدا و امام حسین (ع) ما را شفاعت کن. همان طور که میخواستی زینب وار در فراقت صبر میکنم برادر!»
(به نقل از خواهر شهید)
داوطلب شهادت
یکی از آرزوهایش رفتن به جبهه بود و هر بار که از بسیج نیرو اعزام میشد اصرار او برای ثبت نام بیشتر و مخالفت ما هم همینطور. آخر هفده سال بیشتر نداشت. ما به او میگفتیم: «پس از پایان دبیرستان برو!» اما نه در نهایت ما تسلیم او شدیم و برای گذراندن دوره آموزشی رفت.»
یک روز به خانه آمد. متوجه شدیم براثر افتادن از ارتفاع دست و پایش آسیب دیدهاست. در آن مدتی که استراحت میکرد برای بهبود، باز هم فکر و ذکرش جبهه بود و برگشت دوباره.
نه تنها ما، همه اقوام متوجه تغییرات او شدهبودند. بعد از دوران آموزشی به اهواز منتقل شد و در روز سیزده فروردین سال ۱۳۶۳ به جبهه اعزام شد و در سیزده اردیبهشت همان سال یک نفر را برای انتقال به سنگر انفرادی میخواستند. فرامرز داوطلب میشود و با تلاش بسیار به سنگر انفرادی میرود. پس از چند دقیقه از سوی دشمن متجاوز در حوالی سنگر خمپارهای به زمین میخورد و بر اثر برخورد ترکشها بر سر، به وصال معشوقش میرسد. به گفته همرزمانش در یک هفته آخر در عالم دیگری سیر میکرد. به یکی از دوستانش در حین نوشتن نامه گفتهبود: «این آخرین نامهایست که مینویسم اگر نتوانستم پست کنم شما برایم پست کنید.»
(به نقل از پدر شهید)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان / نشر فاتحان-قائمی
بابالحوائج؛ تنها راه درمان؛ مروری بر زندگی شهید فرامرز علیحسینی