فرزندم را نذر امام رضا (ع) کردیم...
بسم الله الرحمن الرحیم
در خدمت خانواده ی شهید بزرگوار محمد رضا عبدالهی هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوبی مادرجان ؟
الحمدالله .
- خودتون ومعرفی کنید و نسبتتون وبا شهید بفرمایید ؟
من فاطمه زمرّدی اعظم هستم . مادرشهید محمدرضا عبدالهی .
- مادرجان ما ازاستان سمنان اومدیم تا درمورد شهیدتون حرف بزنیم . و خاطرات شما رو ازابتدای طفولیت تاروزی که به شهادت رسید در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت کنیم . لطفا تاجایی که خاطرتون هست به ما کمک کنید . از آنجا که پدر شهید هم بیمار هستند ونمیتونند بنشینند ما مزاحم شما شدیم وسوالات مربوط به ایشون هم از شما می پرسیم .
خواهش می کنم . بفرمایید .
- نام شهید رو کی انتخاب کرد ؟
تو خانواده ی شوهرم پسرها زنده نمی موندند ، به همین خاطر محمدرضا رو نذرامام رضا(ع) کردیم . موهاش هم نذر امام رضا(ع) بود وبرابرش اسکناس می دادیم . مادرش که فوت کرد ، وقتی من اومدم با پدرشون ازدواج کردم گفتند ، موهاش نذرامام رضا (ع)هست .
- شما مادر اصلی محمد رضا نیستین ؟
نه ، وقتی من اومدم تو این خونه شهید سه ساله بود . با خواهرش دو قلو بود وایشون الان هم هست .
- اسم خواهرش چی هست ؟
معصومه خانم .
- پس شما زحمتتون خیلی زیاد بود ؟
بله ، خودم بزرگش کردم .
- از شهید خاطره هم دارید ؟
بله ، همه ی زندگی ام خاطره هست .
- به ما گفتند ، شهید تو نوزادی مریض شده . چه مشکلی داشت ؟
یه بار مریض شد وپدرش هم نبود من خودم پیاده از روستای دماوند آوردمش ایوانکی دکتر . اون موقع ماشین که نبود و باید بیشتر مسیر رو پیاده میومدیم . تا جاده ی کیلان آمدم و با ماشین رفتم ایوانکی . شب هم پدرش اومد دنبالمون و ما رو برد خونه .
تو بچگی خیلی به آب بازی علاقه داشت. به همین خاطر کلیه هاش سرما خورد و یک ماه تو بیمارستان تهران بستری شد .
- مادرشهید چرا فوت کرد ؟
بچه ی آخرش وقتی شش ماهه بوده ایشون سکته می کند . هیچ مشکلی هم نداشته ، ولی یکدفعه تو جوانی سکته میکنه .
- شما تو ایوانکی زندگی نمی کردین ؟
نه ، اون موقع دماوند بودیم .
- شغل پدر شهید چی بود ؟
کشاورز بود .
- خودتون هم به ایشون کمک می کردین ؟
بله ، مثل یه مرد کمک حالش بودم .
- مهارت دیگری هم مثل خیاطی داشتین ؟
بله ، ولی بیشتر اوقات کمک شوهرم می کردم .
- وضع مالی تون چطور بود ؟
بد نبود .
- اون زمان با توجه به کمبود امکانات ونبودن آب وبرق وگاز چکار می کردین ؟
ما کشاورز بودیم و هیچ امکاناتی اونجا نداشتیم . خودمون هم تنها بودیم کسی اطراف ما نبود و تک کوچ بودیم .. میرفتم از بیرون آب میاوردم . تو حیاط یه حوض داشتیم که شب آب میبستیم و صبح استفاده می کردیم . برق و گاز هم نداشتیم ولی با این وجود اون موقع خیلی بهتر بود و سلامت بودیم . الان با وجود این همه امکانات ، بیماری بیشتر شده .
- منظورتون ازاینکه تک کوچ بودین چی هست ؟
اطراف همه باغ بود و هرکسی توی باغ خودش بود .
- یعنی با همسایه ی کناری خیلی فاصله داشتین ؟
بله .
- شهید و خواهرش ، بازهم خواهر وبرادر داشتند ؟
بله ، من پنج تا فرزند رو بزرگ کردم .
- اون ها از شهید بزرگتر بودند ؟
بله ، خواهر بزرگشون هم الان استرالیا زندگی میکنه و همیشه میاد به ما سر میزنه .
- با توجه به اون کمبود امکانات و اینکه کار کشاورزی هم بود . چطور به امورات منزل میرسید ؟
من ساعت چهار صبح که بیدار میشدم ، دیگه نمی خوابیدم . میرفتم گاوها رو می دوشیدم وبهشون خوراک می دادم .
بچه ها کم کم بیدار میشدند و بهشون صبحانه می دادم . میرفتم کمک شوهرم میکردم ودوباره میومدم ناهار درست میکردم . صبح که میرفتم سرکار ساعت هشت شب میومدم خونه .
- بچه ها رو هم میبردین ؟
بله ، اون ها توی باغ با همدیگه بازی می کردند .
- خاطره ای ازاون روزهای شهید دارید ؟
اتفاقی به اون صورت نیافتاد ولی بچه خیلی مریض میشد . که بهتون عرض کردم یه مسیر طولانی بغلش کردم وبردمش دکتر .
- دکتر تونست کاری براش انجام بده ؟
بله ، بردمش بهداری قدیم . عموش هم تو همون بهداری کار می کرد و مداواش کردند .
- موهای شهید رو تا هفت سال میبردین حرم ؟
بله ، موهای مشکی و بلندی داشت . وقتی وارد خانواده شون شدم گفتند ، این بچه چنین نذری شده . خودم موهاش رو کوتاه می کردم ونگه می داشتم . وقتی هفت ساله شد ، بردمش حرم امام رضا (ع) واونجا هم وزن موهاش اسکناس دادم .
- شهید شما رو چی صدا می کرد ؟
مامان صدام میکرد .
- با شما رابطه اش خوب بود ؟
بله .
- میدونست که شما مادر واقعی اش نیستین ؟
بله ، خیلی هوشیار بود . ولی با این وجود خیلی شوخ ومهربان بود و رابطه مون خوب بود .
- شهید تا زیر دیپلم درس خوند ، درسته ؟
بله .
- چرا ادامه تحصیل نداد ؟
ما تو روستای ورانه که بهش میگن دماوند بودیم . خودم لباس فرم مدرسه اش رو میدوختم . کت بود با یقه های سفید .
- مادرجان ازاون روزهای شهید خاطره ای دارید ؟
خیلی یادم نمیاد . ولی وقتی میرم روستای خودمون همه ی خاطراتش دوباره برام زنده میشن .
- وقتی بزرگتر شد و جریانات انقلاب پیش آمد . ایشون فعالیت انقلابی هم داشت ؟
بله ، ازهمون موقع که تهران فعالیت ها شروع شد ، هرشب میرفت روی پشت بام الله اکبر میگفت . همیشه میگفت ، خواهر کوچکم خیلی خشکله من باید مراقبش باشم . خدا به من یه دختر داده بود و محمد رضا تا مدرسه می بردش .
- زمان انقلاب شما تهران بودین ؟
نه ، منظورم این بود که اونجا شروع شده بود و شهید اینجا همراه دوستان الله اکبر می گفت . اون موقع ها برف میامد ومیرفت کمک همسایه ها وبرف ها رو پارو می کرد .
- پدر شهید هم تظاهرات میرفت ؟
بله .
- خودتون هم همراه ایشون می رفتین ؟
بله ، گاهی میرفتم . ولی چون تعداد بچه ها زیاد بود ، بیشتر اوقات فرصت نمی کردم برم بیرون .
- شهید دراین زمینه ها ازکی الگو میگرفت . کی بهشون میگفت ، قراره امام (ره) بیاد واینکه شاه ظالم و...
این ها مسائلی بود که به صورت خدادای توی وجودش بود . مثلا من میتونم به شما به زور یه چیزی رو تلقین کنم ؟ برای اون ها هم به همین شکل بود . ریشه ای از پدر ومادر و اقوام یاد گرفته بود .
- تو خانواده تون افراد مذهبی بودند ؟
بله ، مادر خدابیامرزش متولی امامزاده بود . خانوادگی نسل درنسل تو این کار بودند . خانواده ی پدرش هم همین طور بودند .
- اسم اون امامزاده چی بود ؟
امامزاده شاهزاده برهان الدین . من خودم هم تو یه خانواده ی معتقد بزرگ شده بودم .
- وقتی با اون سن کم میرفت راهپیمایی ، براش اتفاقی نیافتاد ؟
نه ، ولی تو جبهه مجروح شد . شهید اخلاقش جوری بود که تو دار بود . عادت نداشت درمورد مسائل مربوط به خودش به کسی توضیح بده .
مادرجان کم کم انقلاب شد . ابتدای انقلاب خیلی تو کشور هرج ومرج بود . جوان ها همیشه تو پایگاه ها نگهبانی می دادند . شهید هم میرفت ؟
- بله ، ازوقتی اومدیم ایوانکی دائم تو بسیج بود .
- از دوستان محمد رضا کسی خاطرتون هست ، که به شهادت رسیده باشه ؟
شهید سعید انصاری دوستش بود .
- این ها باهم رفته بودند ؟
بله .
- ابتدای جنگ جبهه ها هنوز سازماندهی نشده بود و به کمک نیاز داشتند . مردم از شهروروستا کمک میکردند ، شهید هم برای کمک میرفت ؟
بله .
- خودتون هم کمک میکردین ؟
بله ، با توجه به توانمون کمک میکردیم .
- خاطره ای ازاون دوران دارید ؟
یادم نمیاد .
- شهید اولین بار چطور شما و پدرش رو با اون سن کم راضی کرد بره جبهه ؟
ایشون چند بار رفته بود جبهه . بار آخر خواهرش بهش گفت ، بزار ازدواج کن بعدا برو جبهه . به شوخی گفت ، نامزد من حوری های بهشتی هستند .
- شهید درسش رو به خاطر جبهه رها کرد ؟
نه ، تو جبهه هم که بود درس میخوند و میومد امتحان می داد.
- در پاسخ خواهرش چی گفت ؟
خواهرش گفت ، تو باید از ما هم مراقبت کنی و ازدواج کنی گفت ، نه زن من حوری بهشتی هست .
- چند بار رفت جبهه ؟
دقیق یادم نیست ، فکر میکنم پنج شش بار .
- اون زمان تلفن که نبود ، نامه می فرستاد ؟
نامه می داد . من خودم میرفتم نهضت و براش نامه فرستادم و وقتی به دستش رسیده بود گفت ، مامان خیلی خوشحال شدم که با سواد شدی .
- اولین بار براش چی نوشته بودی ؟
باهاش احوالپرسی کردم . نوشتم ، گل سرخ وسفید آبی نمیشه . محبت ازدلم خالی نمیشه . هنوز هم نامه هایی که جواب داده رو یادگاری دارم .
- با توجه به اینکه سنش هم کم بود ، کار شهید چی بود ؟
جزء نیروهای رزمی بود .
- آخرین بار انبار دار بود ، درسته ؟
بله . تو کردستان بود . الان هم عکس هاش هست .
- شهید تو غرب کشور چکارمیکرد ؟
اونجا هم اسلحه داشت ونگهبانی می داد . میگفت ، یه شب هم یه صدایی شنیدم وطرف رو ترسوندم ورفت . خودش اون شب تنها بوده و تیر هم شلیک کرده بود . جوری رفتار کرده بود که اون فرد فکر کنه ، چند نفر هستند .
- درمورد شرایط جوی اونجا حرفی نزده بود ؟
چرا ، میگفت ، خیلی سرد هست ولی برای ما فرقی نداره .
- دررابطه با کموله دموکرات هم بهتون گفته بود ؟
میگفت ، اونجا خوب وبد رو نمیشه تشخیص داد . غروب اگر بری بیرون فوری سرت رو میبرن . میگفت ، دختر های آبادان رو سربریدند و ریختن تو چاه . چهل تا دختر بودند . میگفت ، من باید برم که اجنوی به این جاها نرسه .
- شهید چه مدت میرفت جبهه ؟
یک سال بود .
- شهید سرکار هم میرفت ؟
کارخونه گچساران میرفت . تو همون اتاقی هم که سرکارمیرفت تو کارخونه نوشته بود ، با خون خود مینویسم خمینی رهبر ماست . پدرش هم اونجا سرکار میرفت وبهش نشون داده بودند .
- پدر شهید شغلش رو تغییر داده بود ؟
بله .
- مرحله ی آخری که رفت چطور از شما خداحافظی کرد ؟
اون روز خیلی نورانی شده بود . وقتی نگاهش میکردم حس می کردم یه نور ازصورتش میباره . پسر کوچکم اسمش مجتبی هست
، خیلی بهش وابسته بود و براش یه بلوز هم خریده بود . از در شیشه ماشین که داشت میرفت جبهه گرفتنش بغلش و تا جلوی مسجد ایوانکی میبوسیدش . گفتم ، مامان بچه رو بده ماشین راه افتاد . از همون شیشه بچه رو داد به من .
- شما حس کرده بودین شاید شهید بشه ؟ به کسی سفارشی نکرده بود ؟
پدرش بهش میگفت ، من هستم تو نرو . میگفت ، نه درست نیست من باشم و شما بری .
- پدر شهید جبهه میرفت ؟
تو کارخونه بود و وضع مالی مون خوب نبود . نمیتونست بره .
- وصیت نامه داشت ؟
بله .
- به شما سفارشی نکرده بود ؟
چرا گفته بود ، گریه نکنید که دشمن شاد بشیم . خیلی چیزها نوشته بود ولی یادم نیست .
- چطور خبر شهادتش و به شما دادند ؟
پدرش اون روز کارخونه بود . من خودم خونه بودم . حاج غلامعلی اومد خونه مون و با من صحبت کرد .
- ایشون کی بود ؟
همسایه مون بود و برادرخانمش سعید مستوری هم شهید شد . ایشون با پسرمن دوست بود .
اومد خونه مون که یه سبک سنگین کنه وبعد خبر بده . یه مقدار شوخی کرد وحرف زد ورفت . من متوجه نشدم برای چی اومد .
بعدش مهوش خانم اومد گفت ، رضا زخمی شد .
من زدم تو سرم گفتم ، حتما شهید شده .بعد هم پدرش اومد وبا خبر شدیم . من دیگه نفهمدیم چی شد .
- بعد ازشهادتش خیلی ها به دیدار شما اومدند ، درسته ؟
بله .
- هیچ کس براتون تعریف نکرد که چه اتفاقی افتاده که شهید شده ؟ چون ایشون تو بمباران هوایی شهید شد ، وانبار دار هم بوده ، درسته ؟
همون موقع که داشتند میرفتند گفته بود ، ما شهید میشیم . اون ها جا خورده بودند و برای اینکه ناراحت نشن گفته بود ، خودم رو میگم .
- همرزم های شهید دیدار شما اومدند ؟
بله ، همه دوستش داشتند و از خوبی هاش می گفتند .
- تو عزاداری های ائمه خادم نبود ؟
چرا ما خانوادگی تو مسجد خادم بودیم واین بچه هم با ما میومد .
- به مداحی علاقه داشت ؟
پشت بلندگو نمی خوند ولی با خودش همیشه میخوند .
- میدونست که نذر امام رضا (ع) هست ؟
بله .
- ارتباطش با خواهرهاش چطور بود ؟
خیلی خوب بود .
- نماز وروزه رو از کی یاد گرفت ؟
این یه چیز ذاتی بود . ما همه مذهبی بودیم . ماه رمضون که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود همه رو بیدار می کرد ومیگفت ، ثواب داره یه لقمه هم شده بخوریم .
- اگر خاطره و صحبتی دارید ، بفرمایید . اگر نه من سوال بپرسم .
وقتی میرم اونجا خاطراتشون مثل تلویزیون میاد جلوی ذهنم . ولی اینجا خیلی یادم نمیاد .
- به عنوان مادر شهید و فردی که شهید رو بزرگ کردین چه درخواستی از مردم و دولت دارید ؟
سعی کنند که این مملکت رو خوب نگه دارند . جوان ها راه شهداء رو ادامه بدن . باید شهداء براشون الگو باشه .
- شما خواب شهید هم دیدین ؟
من خوابش رو میبینم و خودش هم میبینم .
- پس مصداق این آیه که شهداء زنده اند و نزد و ما روزی می خوردند ، رو قبول دارید و شما دیدین ؟
من یه شب خیلی ناراحت بودم . میگفتم ، خدایا این ها شهید شدند وعاقبت به خیر شدند ما بعد مرگ چکار کنیم . یه شب خواب دیدم دست من رو گرفت و برد تو یه امامزاده ی بزرگ وزیبا گفت ، هروقت بیای جات اینجاست . اطرافش همه روشن و سفید بود و گفت ، ببین چه جای خوبی داری نگران نباش . دوباره دست من و گرفت وآورد بالا .
- خواهر دوقلوی شهید خیلی به خودش شباهت داره ؟
بله ، ایشون از نظر شوخ طبعی به شهید خیلی شباهت داره .
- براتون هدیه ای هم خریده بود ؟
یه روز از جبهه که اومده بود ، عکس من وپدرش وقاب کرد . وقتی شهید شد ، عکس ما رو برداشتند وعکس خودش رو گذاشتند .
- شهید سال 64 به شهادت رسید ؟
بله .
- تو مناسبت خاصی بود ؟
نمی دونم .
- خیلی ممنونم . انشاالله خدا بهتون عمر با عزت بده .
من هم ممنونم . خسته نباشید .
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان