گفتگوی صمیمانه نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید مجید باقری
بسم الله الرحمن الرحیم
درخدمت خانواده ی شهید بزرگوار مجید باقری هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوب هستین ؟
الحمدالله .
- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
من حاج محمود باقی هستم پدر شهید مجید باقری .
- پدر جان ما ازاستان سمنان اومدیم تا درمورد شهیدتون حرف بزنیم و خاطرات شما رو ازابتدای طفولیت تا روزی که به شهادت رسید بشنویم . این ها قراره در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه ، پس تا جایی که میتونید به ما کمک کنید .
من خیلی یادم نمیاد .
- وقتی ازدواج کردین ، شغلتون چی بود ؟
کشاورز بودم .
- دیگه تغییر شغل ندادین ؟
نه .
- اسم روستاتون چی هست ؟
کردووان .
- همسرتون هم برای همین روستا بود ؟
نه ، ایشون برای محمود آباد روستای کناری مون هست .
- چه محصولاتی میکاشتین ؟
گندم و جو میکاشتیم .
- زمین برای خودتون بود ؟
یه مدتی ارباب و رعیتی بود ولی مدتی بعد خودمون زمین دار شدیم .
- برامون یه مقدار ازسبک زندگی تون دراون زمان بفرمایید ؟
اون موقع زندگی خیلی سخت بود . آب و برق وگاز نداشتیم . چیزی نداشتیم که زندگی کنیم .- شما سواد هم دارید ؟
نه .
- پدر جان اون موقع مرسوم بود که زن و شوهرها تا مدتی بعد ازازدواج با خانواده ی شوهر زندگی می کردند . شما هم همین طور بودین ؟
بله ، با مادرم و دو تا برادرهام زندگی می کردیم .
- خرجی اون ها رو هم شما می دادین ؟
بله .
- پس شما نون آور چند نفر بودین ؟
بله ، مادرم چندین ساله که فوت کرده .
- وضع مالی تون خوب بود ؟
نه ، هیچ امکاناتی نداشتیم .
- در کنار کار کشاورزی کارهای دیگه هم انجام می دادین ؟
بله ، کارگری مردم ومیکردم . ولی درآمدش خیلی کم بود روزی دو تومن به ما می دادند .
- وقتی خدا شهید رو به شما داد ، فرزند چندم بود ؟
فرزند دوم بود .
- نام شهید رو کی انتخاب کرد ؟
خودم از روی قرآن انتخاب کردم .
- کی تو گوش شهید اذان گفت ؟
یادم نمیاد .
- برای شهید ولیمه هم دادین ؟
بله ، خرج دادیم .
- شهید کم کم که بزرگتر شد ، چه جور بچه ای بود ؟
خیلی پسر خوبی بود . تو کار کشاورزی هم کمک حالم بود .
- به ما گفتند ، تحصیلات شهید دیپلم بود درسته ؟
بله .
- رفتار شهید چطور بود ؟
خیلی بچه ی آرامی بود .- شهید تو کردوان درس خوند ؟
- بله ، همین جا دیپلم گرفت .
- شهید به شما نگفته بود ، قصد داره درآینده چکاره بشه ؟
نه ، حرفی نمیزد .
- زمان انقلاب ؛ شما هم فعالیت انقلابی داشتین ؟
بله ، هرجا تظاهرات بود میرفتیم . تا زمانی هم که سرپا بودم و پادرد نداشتم میرفتم .
- تو روستای شما هم شلوغ شده بود ؟
نه ، از اینجا جمع میشدیم و میرفتیم گرمسار و شهر های دیگه راهپیمایی .
- شما و شهید با هم میرفتین تظاهرات ؟
بله .
- پسر بزرگتون هم میومد ؟
بله ، ایشون الان گرمسار هست . ایشون هم خیلی فعال بود .
- اون زمان که امکاناتی مثل رادیو و تلویزیون و ... نبود . شما درمورد انقلاب چطور اطلاعات به دست می آوردین . اینکه فردی به نام امام خمینی (ع) میخواد انقلاب کنه و مردم رو بیدارکرده ؟
تو گرمسار صحبت میکردند . حاج آقا موسوی بود که مرحوم شدند . وقتی مراسمی بود شرکت میکردیم و حاج آقا همیشه ابتدای دسته بود .
- شهید اون موقع پانزده سالش بود ؟
بله .
- هیچ وقت اعلامیه و نوار خونه نیاورد ؟
نه ، اون زمان درس میخوند و درکنارش هم فعالیت میکرد .
- تو اون جریانات شاهد تیراندازی و مجروحیت کسی هم بودین ؟
نه .
- وقتی انقلاب پیروز شد ، برای پیشواز امام (ره) رفتین ؟
بله ، خودم رفتم .
- شهید هم همراه شما بود ؟
بله .
- خاطره ای ازاون روز دارید ؟
خیلی سال گذشته ، یادم نمیاد .- شهید سرباز بود ؟
- بله .
- ایشون چهار ماه و شش روز خدمت کرد ، درسته ؟
بله .
- پیکر شهید چند سال بعد پیدا شد ؟
دوازده سال بعد آوردنش .
- قبل از سال 64 اقدام به جبهه رفتن نکرد ؟
نه ، داشت درس میخوند .
- ایشون تو عملیات پدافندی شهید شد ؟
بله .
- به ما گفتند که در منطقه ی اشنویه و گل زرد شهید شده ؟
بله ، همین طور بود .
- درمورد نحوه ی شهادتش به شما حرفی نزدند ؟
گفتند ، کمین خورده بودند .
- پدر جان اون زمان نیروهای جهادی هم در غرب کشور بودند ، ایشون جهادی بود ؟
نه .
- کارش تو جبهه چی بود ؟
دو ماه بیشتر جبهه نبود . یادم نیست کارش چی بود .
- شهید وصیتی هم کرد ؟
آموزشی نیشابور بود ، وصیتی نکرد .
- پدر جان اگر خاطره ای از شهید دارید بفرمایید . اگر نه من از مادر شهید سوال بپرسم .
خاطره ای یادم نمیاد .
- هیچ وقت خواب شهید رو ندیدین ؟
نه ، مادرش دید .
- تو این سالها وقتی بی قرارشهید میشدین ، نمیرفتین دنبالش بگردین . وقتی اسرای جنگ آزاد میشدند شما نمیرفتین درمورد فرزندتون پرس و جو کنید ؟
پیگیر شدیم . یه سرباز هم اومد درموردش صحبت کرد که خودش هم شهید شد .- اسمش چی بود ؟
- فامیلش احمدی بود ، از بچه های ریکان بود .
- به عنوان پدر شهید ازمردم و مسئولین چه درخواستی دارید ؟
چی باید بگم ، حرفی ندارم .
- ممنونم پدر جان انشاالله خدا بهتون عمر با عزت بده .
ممنون .- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوبی مادرجان ؟
الحمدالله .
- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
بنده هاجر رشمه ای مادر شهید مجید باقری هستم .
- مادرجان ما اومدیم درمورد شهیدتون حرف بزنیم و خاطرات شما رو از ابتدای طفولیت تا روزی که به شهادت رسید بشنویم . این ها قراره در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه . تا آیندگان بدونند چه کسانی برای این آب و خاک از خون خودشون گذشتند .
همه ی اون ها که شهید شدند ، خوب بودند وخدا دوستشون داشت که تواین راه رفتند و انتخابشون کرد .
- نام شهید رو کی انتخاب کرد ؟
من و پدرش انتخاب کردیم . من دوست داشتم اسمش و محمد بگذارم ولی چون برادرم محمد بود ، گذاشتم مجید .
- چه روزی به دنیا اومد ؟
روز عید فطر ساعت دوازده به دنیا اومد .
- مادرجان اون موقع که دکتر ودرمان نبود . بچه ها رو قابله به دنیا می آورد درسته ؟
بله ، بچه هام همه تو خونه تو همین روستای کردوان به دنیا آمدند .
- خیلی از شهداء لحظه ی اذان به دنیا اومدند . شهید شما هم همین طور بود ؟
روزی که میخواست به دنیا بیاد . قابله اش روزه داشت و میگفت : اگر الان به دنیا نیاد من میرم چون روزه دارم و هنوز روزه ام رو نشکستم . چون عید فطر بود ، اذان ظهر به دنیا اومد . همون موقع به دلم افتاد و اسمش رو مجید گذاشتم .
- کی تو گوش شهید اذان گفت ؟
ما با مادر بزرگش زندگی میکردیم و خودش توگوشش اذان گفت .
- مادرجان اون زمان دکتر ودرمان که نبود . وقتی بچه ها بیمار می شدند ، کجا میرفتین دکتر ؟
پیاده میرفتیم گرمسار . هروقت مریض میشدند بچه رو روی شونه هام می بستم و میبردم . چون اصلا مسیر ماشین رو نبود.حتی وقتی میخواستم لباس براشون بخرم هم خودم کولشون میکردم .
- مادرجان اون زمان خودتون هم کمک خرج بودین ؟
کشاورزی میکردم و کمک شوهرم میکردم .
- خیاطی یا هنر دیگه ای نداشتین ؟
نه ، میرفتم درو میکردم و نمیگذاشتم شوهرم کارگر بگیره . درکنارش خونه داری هم می کردم .
- مادرجان اون زمان امکانات خیلی کم بود و مردم آب و برق و گاز نداشتند . با توجه به اینکه شما کشاورزی میکردین و کارهای خونه هم به عهده ی خودتون بود ، چطور زندگی می کردین ؟
برای شستن لباس باید میرفتیم جلوی یه جوب آب تو کردوان . مثل حالا نبود که همه چیز تو خونه فراهم باشه . غذا هم روی اجاق با هیزم درست میکردیم . این اواخر که بچه هام بزرگتر شده بودند ، گار اومد تو خونه .
- شهید تا دیپلم خوند ؟
بله .
- به چه شغلی علاقه داشت ؟
میگفت ، نقشه ی من اینه که فقط صدام و بکشم . ما میگفتیم ، توباید درس یخونی ولی اصرار داشت بره . بلاخره پدرش راضی شد و امضاء کرد که بره .
- شهید قبل از سربازی هم دوست داشت بره جبهه ؟
بله ، پدرش یادش نبود به شما بگه . بهش گفته بودند پدرت باید امضاء بده تا ما اجازه بدیم شما بری جبهه . پدرش و برد ژاندارامری گرمسارو رضایت داد . پدرش گفت ، خیلی ها ازجبهه و جنگ میترسند تو خودت میخوای داوطلب بری ؟ میگفت ، وظیفه هست .
- به پدرش هم میگفت : شما بیا جبهه ؟
نه ، به پدرش نمیگفت چون ایشون کار میکرد وما هم عیال وار بودیم . ولی خودش خیلی به جبهه علاقه داشت .
- پس قبل از خدمت اقدام کرد به جبهه رفتن ؟
بله ، بهش گفته بودند الان وقت رفتنت نیست و باید رضایت نامه بیاری .
- دو ماه که رفت خدمت ، شهید شد ؟
دو ماه آموزشی نیشابور بود . ده روز اومد مرخصی و بعد گفت ، افتادم تو مهاباد غرب کشور . از اونجا هم یه بار اومد مرخصی.
- از گرمسار اعزام شده بود ؟
بله ، از سپاه گرمسار رفته بود . سیزده تیرماه کنکور داد و رفت و بیست و چهارم تیرماه هم به شهادت رسید .
- پس یه بار هم مرخصی اومد ؟
بله .- به شهید نمیگفتین اونجا دوست و دشمن مشخص نیست و مراقب کموله ها باش ؟
چرا ، اونجا خیلی خطرناک بود و میگفت ، شبها نمیشه بیای بیرون .
- براتون درمورد کارش تو جبهه حرفی نزده بود ؟
میگفت ، خمپاره میزنم . میگفت ، من و بین بقیه انتخاب کردند که مسئول خمپاره انداز باشم . چون خیلی هیکلی بود . گفت ، نمیدونم برم یا نه . گفتم ، آره مادر جنگه برو . برای خودم تعریف میکرد .
- درمورد شرایطش تو کردستان از شهید پرس و جو نمیکردین ؟
عادت نداشت درمورد خورد و خوراک ووضعیتش حرفی بزنه که من ناراحت بشم .
- تو اشنویه به شهادت رسید ؟
بله . مدتی که ازش بی خبر بودیم ، پسرم و فرستادم دنبالش . ایشون هم دوسال خدمتش کلا تو جبهه بود . میگفت ، تو پادگان هیچ کس نبوده ، فقط دو تا بچه بسیجی بودند . گفتن ، سه هفته پیش همه رو بردند و نیاوردند . میگفت ، انقدر حالم بد شد که من رو بردند تو اتاق فرماندهی و غذا دادند و با یه سرباز فرستادند تهران . می گفت ، به اندازه ای حالم بد شده بود که نمیدونستم چکار میکنم . بهش گفته بودند ، نگران نباشی یه عده رو فرستادیم دنبالش . شاید اسیر شده باشند .
پسرم اومد به من گفت . بعد هم پرسید مامان ناراحت نیستی ؟
گفتم ، نه .
- اسم فرزند بزرگتون چی هست ؟
حمید .
- ایشون هم جبهه بوده ؟
بله ، دو سال خدمتش جبهه بود .
- مجروح هم شد ؟
آموزشی پادگان چهل دختر شاهرود بود وبعد رفت اهواز و خرمشهر . وقتی اومده بود لباسش به سیاهی چادر شده بود ، خیلی سختی کشیده بود .
- مادر با توجه به اینکه حمید تجربه ی جبهه رفتن داشت . مجید از ایشون درمورد جبهه سوال نمی پرسید ؟
چرا ، همیشه کنجکاوی میکرد . میگفت ، چطور داداشم دوسال رفت حرفی نزدین ولی برای من ناراحت هستین . هروقت هم که عملیات بود و من برای حمید گریه میکردم میگفت ، چرا گریه میکنی مامان . من که برم میخوای چیکار کنی ؟ خدا مارو به تو داده خودش هم مراقبه .
- پس زمینه های رفتنش رو خودش فراهم کرده بود ؟
بله .خودش نیشابور خواب دیده بود . موقعی که از آموزشی اومد گفت : من خواب دیدم شهید میشم . گفتم : این چه حرفیه میزنی . حتما زیاد غذا خوردی خواب دیدی . گفت : نه مادر خواب دیدم . وقتی هم تیرماه میخواست خداحافظی کنه و بره این حرف و زد . گفت : مامان من قبلا هم گفتم که ناراحت نباش . تا جلوی در همین حرف رو میزد و انگار آگاه بود .
- پس دو تا برادر درمورد جبهه با هم حرف میزدند ؟
بله .
- تو جریانات انقلاب هم با هم بودند ؟
بله ، هنوز هم شکر خدا بچه های من همین طور هستند و همیشه میرن مسجد . اون موقع ها گرمسار همیشه راهپیمایی بود و بچه هام میرفتند .
- تو پایگاه ها نگهبانی هم می داد ؟
بله ، کارت بسیج هم داشت و میخواست بره جبهه . چون مدرسه میرفت ، غروب و شب میرفت بسیج .
- به جزء برادر شهید کس دیگری بود که ایشون رو در زمینه انقلاب روشن کنه ؟
تو مسجد خیلی از انقلاب صحبت می کردند .
- از دوستان شهید که جبهه رفتند ، کسی خاطرتون هست ؟
با پسرعموش خیلی دوست بود . با ایشون جبهه میرفت و میامد .
- اسم پسرعموش چی هست ؟
تقی باقری که مجروح جنگی هستند و یه پاش و تو جنگ از دست داد .
- تو اقوام کس دیگری هم مجروح و شهیدشد ؟
از اقوام حاج آقا هستند که تو فرماندهی بود و شهید شد .
- اسم ایشون چی بود ؟
محمد شیخی .
- زمانی که محمد شیخی به شهادت رسید . هنوز فرزندتون شهید نشده بود ؟
نه .
- پس دیدن همین افراد باعث شده بود که شهید زودتر از موعد خدمتش بره جبهه ؟
بله . پسر بزرگم میگفت : جوان ها نمیگذارند که وقت خدمتشون بشه . قبل از خدمت از طریق بسیج میرن و میگن برای وطنمون باید بجنگیم .
- زمانی که کمک های مردمی برای جبهه جمع میکردند . شما چه کمک هایی میکردین ؟
ما پول جمع میکردیم و براشون وسیله میخریدم . اون هایی هم که طلا داشتند میفروختند و برای جبهه میفرستادند . هرکس هرکاری میتونست انجام میداد .
- بسیج هم میرفتین ؟
بله .- تو خونه تون یه تابلو هست که درمورد تقدیر از شما در بسیج هست . درسته ؟
- بله ، ما همیشه تو بسیج یکشنبه ها جلسه قرآن داریم .
- این کار رو از گذشته انجام میدین ؟
بعد از شهادتش بیاد بچه ام این جلسه رو برگزار میکنم . همیشه تو جانمازش یه قرآن کوچک داشت .
- مادرجان آموزه های مذهبی رو بیشتر شما به شهید آموزش دادین ، یا پدرشهید ؟
از کلاس دوم ابتدایی میومد پیش من و نماز و یاد میگرفت . خیلی نماز خوندن و دوست داشت و میگفت ، بلند نماز بخون که من هم تکرار کنم .
- هیچ وقت پیش اومد به این خاطر شهید رو تشویق هم کنید ؟
بله ، من همیشه به بچه هام درمورد نماز و قرآن سفارش میکنم . و میگم این برای اون دنیاتون هست .
- شما فرمودین شهید تو نیشابور درمورد شهادت خواب دیده بود ، درسته ؟
بله .
- شما خودتون مثل خیلی از مادر شهداء ، قبل ازشهادتش خواب ندیده بودین ؟
خواب دیدم که یه کرد اومده . من بهش گفتم ، تو یه سرباز ندیدی که اونجا گم شده باشه . کربلا رو نشون داد و گفت ، بچه ی تو شهید شده و با امام حسین (ع) هست . (گریه)
وقتی اونجا رو نشون داد من خیالم راحت شد و گفتم ، شهید شده و جای پسرم هم خوب هست .
- مادرجان شما دوازده سال چشم انتظار شهید بودین ، درسته ؟
بله .
- تو این مدت خیلی سختی کشیدین و تو فکر شهید بودین . هیچ وقت خواب شهید رو تو این دوازده سال ندیدین؟
خواب میدیدم . میگفت ، مامان تو خاطرت جمع باشه من جام خیلی خوبه .
- وقتی اسیرها آزاد میشدند ، شما نمیرفتین دنیال نشونی از فرزندتون ؟
همیشه چشمم به در بود که بیاد . وقتی هم پیداش کردند ، خواهرم زنگ زد گفت ، خواب دیدم مجید رو بردند مشهد . یه تعدادی شهید هم برده بودند مشهد و ماه مبارک رمضان هم بود . گفت ، به من گفته به مادرم بگو من دارم میام .
- پس شهید تو ماه رمضون پیدا شد ؟
بله ، تو ماه رمضون هم به دنیا اومد . سه روز به عید فطر پیکر شهید و یپدا کردند . من هم گفتم ، خواهر خوابت درسته تو تلویزیون دیدم که شهداء رو بردند مشهد .
با توجه به اینکه حمید فرزند دیگرتون هم رزمنده بود . کسی درمورد نحوه ی شهادت مجید براتون تعریف نکرد؟
نه ، کسی چیزی نگفت . فقط یکی برای روستای ریکان بود . میگفت ، هرچی من رو صدا کردند من نرفتم جلو ولی مجید هم حاضر نشده بیاد عقب و شهید شده . اون خودش هم بنده خدا شهید شد .
- پدرشهید گفتند فامیلش احمدی بوده ، درسته ؟
بله ، برای روستای ریکان هم بود .
- این ها دچار کمین شده بودند ؟
بله ، برون مرزی بودند و کمین خوردند .
- به جزء مجید کس دیگری هم شهیدشد ؟
ازشهرهای دیگه بودند ولی ازروستای ما فقط مجید بود .
- زمانی که شهید رو تو تفحص پیدا کردند ، کس دیگری هم همراه ایشون پیدا شد ؟
یکی برای سرسیاب بود . پدرو مادرش چونرپیر بودند و گرمسار بودند و شهید هم بردند همون جا .
- اسم شهید چی بود ؟
قاسم بود نام پدرش هم علی اکبر بود ولی فامیلش یادم نیست .
- خاطره ای از شهید یادتون هست ؟
خیلی بچه ی خوب وبا خدایی بود . نماز خون و روزه گیر بود . همیشه کمک حال پدرش تو کشاورزی بود.
- مادرجان من خیلی معذرت میخوام که با سوالاتم شما رو متاثرمی کنم . این ها قراره در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه و ما چاره ای نداریم .
تو این مدت که میرفت ومیامد هیچ وقت بهش نگفته بودین که قصد دارید براش برید خواستگاری . تا به این طریق ماندگار بشه ؟
نه .
- پس ایشون متاهل نبودند ؟
نه .
- خاطره ای یادتون نیومد ؟
آنقدر بچه ی خوبی بود که تو کارهای خونه هم به من کمک میکرد .
- هیچ وقت هدیه ای براتون نگرفت ؟ یا شما رو سفر مشهد نبرده بود ؟
نه ، ولی همیشه میگفت ، وقتی از خدمت برگردم دست هاتو پر از طلا میکنم . گفتم ، ایشالله ازدواج میکنی و برای خانمت میخری . میگفت ، نه اول شما اولویت داری .
- مادرجان به عنوان مادر شهید از مردم و مسئولین چه درخواستی دارید ؟
من بچه ام رو درراه خدا دادم . نه به این خاطر که چیزی از دولت بگیرم . من تا مدتی هم حقوق نمیگرفتم و بعد از بنیاد اومدند گفتند ، اگر نگیرید حق شهید پایمال میشه . الآن هم که میگیرم ، تو راه خودش خرج میکنم .
- از اینکه فرزندتون شهید شده ، پشیمون نیستین ؟
نه ، وقتی هم شهید شد پسربزرگم گفت ، ناراحت نیستی ؟ گفتم ، نه . گفت ، من با خودم میگفتم وقتی بفهمی خودت رو میکشی . گفتم ، تصادف که نکرده ، بچه ام تو راه خدا رفته .
- مادرجان شما هنوز هم کار کشاورزی میکنید ؟
الان دیگه پادرد دارم و نمیتونم .
- هنوز هم تو روستای کردوان هستین ؟
بله ، ولی بچه هام ازدواج کردند و رفتند گرمسار .
- مادرجان فرمودین خواب که دیدین خیالتون راحت شد ، شهیدشده ؟
بله .
- بعد از شهادتش تو خونه نوشته ای از شهید پیدا نکردین ؟ یا کسی براتون سفارشی از ایشون نیاورد ؟
درمورد پسرم که اون موقع تازه به دنیا اومده بود خیلی سفارش میکرد . میگفت ، کارهای خونه رو رها کن و به این بچه برس.اسمش هم خودش انتخاب کرده بود و گذاشته بود مهدی .
- ممنونم مادرجان . خیلی زحمت کشیدین و خسته نباشید .
خدا نگهدارتون باشه .
- خاطره ای ازشهید یادتون نیومد ؟
یه خانمی هست سمنانیه و کرج زندگی میکنه . ایشون گفت ، من یه حاجتی داشتم که خواب مجید رو دیدم و گفت ، برو حاجتت برآورده شد . اومده بود بنیاد شهید گرمسار و پرسیده بود مجید باقری کی هست .
- تو خواب اسمش رو گفته بود ؟
بله ، گفته بود من مجید باقری هستم . رفته بود بنیاد شهید و آدرس خونه مونو بهش داده بودند . اومده بود سرخاکش ولی خونه ی ما نیومد . همیشه میاد سرمزارش و میره .
- با شما هیچ نسبتی نداره ؟
نه ، غریبه هستیم . گفته ، حاجتم و گرفتم و میام سرمزارش و میرم .
- اسم اون شهید که اسمش قاسم بود ، یادتون نیومد ؟
قاسم مداحی .
- ممنونم مادرجان .
خسته نباشید .
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان