«سوره نصر»، شهیدم را نمایان کرد...
بسم الله الرحمن الرحیم
درخدمت خانواده بزرگوارشهید علی اصغر صلواتیان هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوب هستین ؟
الحمدالله خوبم .
- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
من طاهره قدوسی مادرشهید علی اصغر صلواتیان هستم .
- مادرجان ما ازاستان سمنان اومدیم که درارتباط یا شهید حرف بزنیم وخاطرات شما رو ازابتدای طفولیت تا روز شهادت شهید ثبت کنیم . این ها قراره درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه ، لطفا تا جایی که ذهنتون یاری می کنه به ما کمک کنید .
بله ، چشم .
- ابتدا ازطفولیت شهید شروع میکنیم . اسم شهید وکی انتخاب کرد ؟
پدرشهید این اسم انتخاب کرد .
- ایشون کی مرحوم شدند ؟
حدود پانزده سال پیش فوت کردند .
- ایشون بیماربودند ؟
خونه ی ما گنبد بود وما اومده بودیم اینجا برای بچه ام سالگرد بگیریم که شوهرم مریض شد . سه چهار سال اینجا موندیم ، چون به تهران نزدیک تر بودیم .
- یعنی برای برگزاری سالگرد شهید اومده بودین ؟
بله ، عید بود وما اومده بودیم سالگرد بگیریم . چون رسم تو شهرستان اینجوری هست .
- زمانی که همسرتون اومد خواستگاری شما شغلش چی بود ؟
ماشین کاموایی داشت .
- دستگاه برای خودتون بود ؟
نه شریک داشت .
- درآمدتون برای گذران زندگی خوب بود ؟
بله .
- دامداری وکشاورزی هم داشتین ؟
نه ، کارش فقط همین بود .
- کارش تو مهدیشهر بود ؟
نه ، گنبد بود .
- شغلشون روتغییر هم دادند ؟
بله ، چهارتا که فرزند داشتم ایشون ماشین خرید ومسافرکشی می کرد .
- همسرتون مهدیشهری بود ؟
بله .
- پس ابتدای زندگی تون مهدیشهر بودین و بعدا رفتین گنبد ؟
بله .
- تو مهدیشهر خونه داشتین ؟
بله ، خونه مون ارث پدرشوهرم بود .
- قدیم مرسوم بود که با خانواده شوهر زندگی میکردند ، شما هم همین طور بودین ؟
من پدرشوهر ومادرشوهرنداشتم ولی با برادرشوهرهام نزدیک بودیم .
- خواهروبرادرهای همسرتون با شما بودن ؟
خواهرشوهرنداشتم ولی برادرشوهرم ازدواج کرده بود وتو یه خونه بودیم .
- خرج زندگی اون ها رو هم شوهر شما می داد ؟
نه ، اون ها دامداری داشتند .
- شما هم مثل خیلی ازخانم ها دراون زمان به همسرتون کمک می کردین ؟
نه ، من چهار تا فرزند داشتم وبه اون ها سروسامان می دادم .
- اول زندگی تون کاردیگه ای نداشتین ؟
نه .
- مادرجان اون زمان که امکاناتی مثل آب وبرق وگاز نبود . برامون ازشیوه زندگی تون دراون زمان بفرمایید ؟
تو مهدیشهر بودیم وآب لوله کشی نبود وباید میرفتیم سرجوب آب ویخ ها رو میشکستیم تا ازآب استفاده کنیم . آب سرد بود وگاهی با کهنه های بچه تو دستمون یخ می زد . خیلی سخت بود ولی الان خیلی فراوانی هست وامکانات زیاده .
- مادرجان با نبودن برق چیکارمیکردین ؟ یکی ازمادرشهداء برامون تعریف میکرد که علی رغم تاریکی شب به علت کمبود نفت وسوخت شبها گردسوز وخاموش میکردین ، درسته ؟
بله ، همین طور بود . اتفاقا دیروز داشتم برای بچه هام تعریف میکردم . تیربرقها مثل امروز نبود که سیم کشی برق داشته باشه . چوبی بود وروش فانوس آویزان میکردیم که بیرون وببینیم .
- منظورتون این هست که چوب هایی رو نصب کرده بودین وروش فانوس گذاشته بودین ؟
بله .
- تو خونه رو چطور روشن میکردین ؟
دیروز برای بچه هام گفتم ، که یه حلب داشتیم وتوش فتیله میگذاشتیم ونفت میریختیم ومثلا تا خونه همسایه با اون میرفتیم .
- شب ها وقتی مهمانی هم میرفتین با همین ها می رفتین ؟
بله ، موقع خواب فوت میکردیم وبازبرای فردا میگذاشتیم .
- وقتی میخواستین خونه رو گرم کنید وآشپزی کنید چکار میکردین ؟
گازکه نبود باید آتش درست میکردیم برای نان پختن وغذا پختن .
- نون هم تو خونه میپختین ؟
بله .
- شهید فرزند اولتون بود ؟
نه ، اول قربانعلی بود وبعد دخترم شهربانو و بعد شهید به دنیا اومد .
- مادرجان اون زمان که دکتر و درمانگاه نبود و باید میرفتین دنبال قابله درسته ؟
بله .
- کی رفت دنبال قابله ؟
یه خانمی بود به اسم خیلر که همه ی بچه های من خودش به دنیا آورد .
- شهید تو پاییز به دنیا اومد درسته ؟
بله .
- شهید تو مناسبت خاصی به دنیا اومد ؟
یادم نیست .
- اسم شهید رو از قبل انتخاب کرده بودین ؟
بله ، برادر شوهرم اسمش علی اصغر بود و تو هیجده سالگی فوت کرده بود ما هم این اسم رو روی پسرم گذاشتیم .
وقتی علی اصغر به دنیا اومد من همون شب خواب دیدم که یه کبوتر سفید سر دستم پر زد ومن ناراحت شدم که خدایا این چه خوابی بود دیدم . بچه ام مریض شد وبردیمش دکتر گفتند ، سنگ کلیه داره . ما بستری اش کردیم که عملش کنیم . بچه ام تازه راه افتاده بود وصبحش مادرم به دکتر گفت ، اگه عملش کنیم حتما به هوش میاد ؟
دکتر گفت ، معلوم نیست . مادرم هم گفت ، پس چرا میخواهی بچه رو با دستای خودت به کشتن بدی ؟
بچه ام درد کشید وعملش نکردیم ، تا اینکه بزرگتر شد ورفت جبهه .
- مادرجان اجازه بدین که مرحله به مرحله پیش بریم تا خاطرات ویادتون بیاد .
بفرمایید .
- زمانی که فرزندتون مریض شد ، دوسه ساله بود ؟
بله ، دوساله بود .
- یعنی این دردش ومداوا نکرد وهمچنان همراهش بود ؟
نه ، بردیمش دکتر وسنگ هاش ازبین رفت و خوب شد .
- وقتی شهید به دنیا اومد ، پدرش خونه بود ؟
یادم نیست خونه بود یا گنبد بود .
- پدرشهید گنبد کار جدیدی انجام می داد ؟
نه ، همون کار کاموایی داشت . تراکتور هم داشتند .
- شما هم با همسرتون رفته بودین گنبد ؟
اوایل یه مدت بودیم بعدا که باهاش رفتیم گنبد من چهارتا بچه داشتم .
- وقتی شهید به دنیا اومد ولیمه هم دادین ؟
روز دهم ولیمه به فقرا وفامیل دادیم .
- به قابله اش خیلرخانم هم مژدگانی دادین ؟
بله به او هم پول وشیرینی دادیم .
- پدرشهید هم به ایشون پول داد ؟
یادم نیست پدرش اون روز بود یا نه ، ولی قدیم خیلی ازاین رسم ها نبود .
- تو گوش شهید کی اذان گفت ؟
گاهی وقتها بچه که به دنیا میومد همون موقع ماما تو گوشش اذان میگفت . پیش روحانی یا آدم معتبر و با اعتقادی میبردیم و اذان میگفت .
- اون موقع که امکانات پزشکی ودرمانی خیلی نبود . به جز موردی که برامون تعریف کردین ، اتفاق دیگری براش نیافتاد که براش نذرونیازکنید ؟
بچه ها مریض میشدن ، چون به هرحال بچه که بدون مریض شدن نمیشه ولی خوب می شدند .
- خودتون تو خونه درمانشون میکردین ؟
نه ، یه دکتر بود که میبردیمشون اونجا .
- اسم دکترش چی بود ؟
اسمش ضیاء الله بود و دکتر سنگسر همون بود .
- مادرجان هزینه های پزشکی درحدی بود که اون زمان از پس پرداختش بربیاید ؟
خیلی نبود .
- یه مادرشهید برامون تعریف میکرد که مثلا درقبال درمان فرزندش یه سطل شیر داده بوده ، شماهم همین طوربودین؟
هرچی که هزینه اش بود پرداخت میکردیم .
- مادرجان ازاون زمانی بفرمایید که فهمیدین علی اصغر سنگ کلیه داره ونمیتونه عمل کنه . به مرور درمانش کردین و سنگ هاش ریخت ، درسته ؟
بله .
- وقتی سنگ هاش ریخت ، هشت ساله شده بود ؟
نه ، دو ساله بود . چون نمیتونست ادرار کنه وباید درمانش میکردیم . بردیمش یه جایی پیش یه دکتر سمنانی وگفت ، نمونه ادرارش وبیارید تا آزمایش کنیم . یه سری دارو داد وبعدا که نمونه آزمایش وبردیم گفت ، خوب شده وسنگ هاش ریخته .
- اون زمان براش نذر نکرده بودین ؟
نه ، دیگه نذرنکردیم یادم نمیاد .
- بعدش که خوب شد ، کجا مدرسه رفت ؟
گنبد .
- تو گنبد مستاجر بودین ؟
نه ، خونه داشتیم .
- وضع مالی تون بهتر شد ؟
بله ، شکر خدا بهتر بود .
- پدرشهید تاکسی خریده بود ؟
بله .
- پدرشهید سواد هم داشت ؟
بله ، یه مقداری سواد داشت .
- شما هم سواد دارید ؟
تا سوم ابتدایی .
- مادرجان شهید کلاس قرآن نفرستاده بودین ، اون زمان بچه ها کلاس عمه جزء واین چیزها میرفتن شهید و نفرستادین ؟
نه .
- چند سال گنبد بودین ؟
تا سی سال گنبد بودیم .
- تا زمانی که شهید به شهادت رسید گنبد بودین ؟
بله .
- شهید تا کلاس چندم درس خوند ؟
تا ششم خوند .
- تو گنبد هم زمان انقلاب خیلی شلوغ شده بود ، درسته ؟
بله .
- شما وپدرشهید هم تو تظاهرات ها شرکت میکردین ؟
بله میرفتیم .
- با توجه به اینکه شهید راننده بود و با افراد زیادی سروکار داشت . با توجه به اینکه اون زمان امکانات رسانه ای نبود ، ایشون اطلاعات وازبیرون براتون تعریف میکرد ؟
بله .
- ابتدای کار کی شما رو دررابطه با انقلاب روشن میکرد ، خودتون راغب بودین که برید ؟
بله . راستش من اوایل خیلی نمیرفتم . پسربزرگم قربانعلی که میرفت راهیپمایی و شعار میداد من سرزنشش میکردم که چرا اعلامیه و عکس میاری و میری راهپیمایی .
یه شب ماه مبارک رمضون من خواب دیدم تو یه ساختمان دو طبقه هستم ویه سید نورانی وارد شد . خونه دروپنجره نداشت و گچ وخاک بود . من دنبال یه نفر میگشتم که ازش بپرسم این سید کی هست ؟
این سید ازتو پنجره صدا میزد که منم . وهمین طور صدا میزد که منم منم ، هرچی میگم منم منم . نگاه کردم دیدم پایین همه سبزه وگل هست و جوب آب .
من این خواب رو برای همه تعریف کردم وگفتند این رمضانعلی بوده . ما رسم داشتیم که به ماه رمضون میگفتیم رمضانعلی مدتی که ازاین خواب گذشت برادرم رفت تو میدون بارویه عکس امام (ره) رو آورد خونه . من تا عکس ودیدم گفتم ، این همون آقایی هست که تو خواب دیدم .
بهش گفتم ، این عکس وبده به من واو هم داد . اون زمان عکس شاه وفرح تو خونه مون بود . به هرحال شاه مملکتمون بود و عکس داشتیم . قاب وباز کردم وعکس امام (ره) رو گذاشتم .
امام (ره ) رو اونجا شناختم . بعد ازاینکه انقلاب پیروز شد و امام (ره) به رحمت خدا رفت برای ایشون تو مسجد گنبد مراسم گرفتم . وقتی هم فرزندش سید احمد فوت کرد برای ایشون ختم گرفتم . تو مسجد دیدم فقط عکس سید احمد هست و گلاب و حلوا نیست . اومدم خونه و خودم حلوا درست کردم وهمسایه مونو صدا کردم وبا هم کارها رو درست کردم . به شیخ حسینی هم گفتم اومد برامون روضه خوند . زمان ختم امام (ره) تازه خیار دراومده بود . شوهرم یه پلاستیک بزرگ نمک پاش برای خونه خریده بود ویه پلاستیک هم برای مسجد باقریه خریده بود . تو مسجد نمکدون ها به ردیف قرمز بود با خیارهای سبز . به همسایه مون گفتم ، زهرا خانم عکس امام (ره ) اینجا نمود پیدا کرده وهنوز هم تعریف میکنند ومیخندن .
- مادرجان بعد ازاینکه پسرت قربانعلی وبخاطر آوردن عکس امام (ره) سرزنش کردی واون خواب دیدی ؛ متحول شدی؟
بله .
- وقتی میرفتین تظاهرات پدرشهید هم میومد ؟
بله .
- برامون ازاون روزها بفرمایید . شما اون موقع بچه ی کوچک هم داشتین که بزارید وبرید تظاهرات ؟
بله . بچه هام میرفتن مدرسه ومن با همین زهرا خانم همسایه مون میرفتیم . چون منافقین زیاد بودند ، ازخونه که میرفتیم بیرون تو میدون سینا جوراب میپوشیدیم ومیرفتیم . با زهرا خانم بعضی وقتها بچه ها رو هم میبردیم .
- یعنی وقتی جوراب داشتین ، میفهمیدن که دارید میرین بیرون ؟
بله .
- شهید هم میبردین ؟
بله .
- اون زمان شهید چند ساله بود ؟
سیزده چهارده سالش بود .
- پیش میومد که تو خونه نوار واعلامیه پنهان کنه ؟
نه .
- با قربانعلی که میرفت ، براش اتفاقی هم افتاد ؟
نه ، قربانعلی بزرگ بود و او عکس امام (ره) رو می آورد .
- زمان انقلاب پدرشهید که ازبیرون میومد ، براتون ازوقایع بیرون وصحنه های تیراندازی صحبت نمیکرد ؟
شوهرم خیلی انقلاب و دوست داشت . اون زمان تلویزیون نداشتیم . وقتی خدابیامرز آقای هاشمی میومد سخنرانی کنه ما تو خونه همسایه نگاه میکردیم . وقتی محمد علی کلی هم کشتی میگرفت ما مسابقات وخونه همسایه میدیدم . سخنرانی های امام (ره) رو هم اونجا دنبال میکردیم .
یه تلویزیون سیاه وسفید بعد ها خریدیم . آقای طالقانی که فوت کرد ، به شوهرم گفتیم بدون تلویزیون که نمیشه وخیلی اصرار کردیم که رفت یکی ازآزاد شهر برامون خرید .
چند سالی با همون گذروندیم .
- مادرجان خاطره ای ازدوران انقلاب ندارید . با توجه به اینکه شما وهمسروفرزندانتون هم فعال انقلابی شده بودین ودرعین حال غریبه هم بودین . کسی جاسوسی شما رونمیکرد ؟
نه ، ما آزاد بودیم .
- مادرجان اوایل انقلاب خیلی تو جامعه هرج ومرج شده بود . عده ای ازاین وضعیت سوء استفاده میکردند . جوان ها برای برخورد با این موارد میرفتن نگهبانی می دادند . همسرتون وفرزندانتون نمیرفتند ؟
چرا پسربزرگم می رفت . علی اصغر هم یه مقدار بزرگتر که شد میرفت پایگاه وتو امامزاده تبلیغات میکردند .
- با چوب وچماق بودند یا اسلحه هم داشتند ؟
پسربزرگم اسلحه داشت .
- یادتون نمیاد که شهید یا برادرش براتون تعریف کنند که کسی رو دستگیر کردند ؟
دستگیر می کردند ولی من یادم نمیاد .
- اگر موضوع دیگری از زمان انقلاب یادتون هست ، بفرمایید ؟
اینکه سوال کردین شوهرم هم فعالیت انقلابی داشته یانه . زمانی که ارتش با مردم همبسته شده بود . شوهرم میومد دنبالمون وبچه های خودم وهمسایه رو سوار می کرد ومیبردمون دور میزدیم وخوشحالی میکردیم وازنزدیک صحنه رو می دیدیم .
- مادرجان قبل از جنگ قائله ی گنبد پیش اومد . زمانی که چریک ها ریختن تو خیابون ، یادتون هست شوهرتون خدابیامرز یا پسربزرگتون قربانعلی برن با اونها بجنگند ؟
من رفته بودم بازار که دیدم دو سه تا تریلی اومد و روش تعدادی ازنیروهای نظامی هستند با سازو برگ جنگی . بعد گفتند که همون منافقفین بودند وازاین خونه به اون خونه تونل زدند و فعالیتشون و شروع کردند . ما تو خیابون که راه میرفتیم کنارمون گلوله بود . دیگه از خونه نمیرفتیم بیرون .
خدا رحمت کنه مادرم و ایشون میگفت ، حالا که این ها اومدند با بچه ها چکارکنیم ؟
همسایه هامون میگفتند ، تو تنور قایمشون کنید ولی اونجا هم سرک میکشیدن وپیداشون میکردند . تنور هم که خیلی گنجایش نداشت .
- پس خیلی برای همه ی مردم رعب و وحشت ایجاد کرده بودند ؟
بله ، پسربزرگم میرفت برای جنگ و حتی شبها هم خونه نمیومد . تا دوسه روز ازش بی خبر بودیم .
مدتی رفتیم شهر رامیان و گفتیم شاید خبری از قربانعلی بشه . وسایل و برده بودیم و خونه منتظر بودیم که پسرم بیاد .
- پسرتون برگشت خونه ؟
بله ، دوسه روز بعد اومد .
- پدرشهید هم میرفت ؟
نه ، ایشون برای جنگیدن نمیرفت .
- تو این مدت برای کسی اتفاقی هم افتاد ؟
برای همسایه های ما که اتفاقی نیافتاد ولی دورتر ازما خونه رو زده بودند وحتی زنها هم شهید شده بودند . خیلی بهم ریختگی شده بود .
- مادرجان بعد جریان گنبد که آرام شد ، جنگ هم تمام شد ؟ یادتون نیست چه مدت طول کشید .
بله وقتی سرکوبشون کردند جنگ هم تمام شد .
- هیچ وقت با خودتون نگفتین که تغییر مکان بدین ؟
نه ، اونجا خونه مون بود وگنبد ودوست داشتیم .
- چه اتفاقی افتاد که علی اصغر تصمیم گرفت بره جبهه ؟
وقتی جنگ شروع شد اول پسر بزرگم رفت جبهه . وقتی علی اصغر بزرگتر شد وارد بسیج شد و به عنوان بسیجی رفت کردستان وبعد اسمش برای خدمت دراومد .
- وقتی قربانعلی میرفت جبهه ، شهید کنجکاوی میکرد که درمورد جبهه بپرسه ؟
بله .
- پیش اومده بود که دو تا برادر با هم جبهه باشند ؟
سه تا برادر بودند که با هم جبهه بودند .
- دو تا ازپسرهاتون بجز شهید جبهه بودند ؟
بله .
- چه مدت طول کشید که غرب بیاد ؟
یک ماه چهل روزطول کشید .
- اون زمان که تلفن نبود ، چطور ازاحوال شهید باخبر می شدین ؟
نامه می داد .
- تو نامه ها نگفته بود که کارش تو جبهه چی هست ؟
آرپیچی زن بود .
- آموزش ها رو کجا دیده بود ؟
تو پایگاه بسیج .
- چه مدت مرخصی اومده بود که دوباره رفت جبهه ؟
دو سه سال به عنوان نیروی بسیجی میرفت وبعد اسمش برای سربازی دراومد . به برادرش گفت ، من برگردم وپیش شما خدمت کنم . چون اون موقع قربانعلی فرمانده بود وقربانعلی گفته بود ، نه شما با بقیه برای من فرقی نداره همه برادرمن هستند . برو ثبت نام کن و ازطریق سپاه برگرد .
وقتی ازخدمت اومد گفت ، فرمانده مون گفته وقتی بری دیگه به جبهه نگاه هم نمیکنی .
پسرم هم گفته بود ، جبهه خونه ی من هست . همون طور هم شد ، ده سال جبهه خونه اش شد ومفقودالاثر بود .
- فرمودین قبل ازاینکه بره خدمت سربازی چند بار به عنوان بسیجی رفته جبهه ، تو این مدت زخمی هم شد ؟
یه بار وقتی تو سپاه بود ، تو چشمش چوب رفته بود .
- منظورم زمانی هست که تو بسیج بود ؟
نه ، اون موقع زخمی نشد .
- همیشه تو دوران بسیج میرفت غرب ؟
بله .
- هیچ وقت جنوب نرفت ؟
نمیدانم .
- قربانعلی به شهید پیشنهاد داده بود که بره پیش ایشون خدمت کنه ؟
نه ، ما گفتیم که پیش برادرش باشه خیالمون راحت تره . ولی ایشون قبول نکرد که پارتی بازی کنه .
- وقتی تو سپاه بود ، برای چشمش چه اتفاقی افتاد ؟
تو چشمش خاررفته بود .
- کجا این اتفاق افتاده بود ؟
نمیدونم همون جا که خدمت میکرد .
- پس جنوب بوده ؟
بله . دکتر بهش گفته بود برو مرخصی . شهید هم گفته بود ، من تو جبهه میمونم که چشمم خوب بشه . دیگه خدمتش تموم شد وبرگشت .
- شهید تو دوران خدمتش به شهادت نرسید ؟
نه ، بعد ازاون بود . سربازیش تموم شده بود ونیمه شب درزدند . من فکر کردم جبرئیل پسرهسایه مون هست . دیدم یکی گفت ، علی اصغر باید بره جبهه .
من اومده بودم سنگسر خونه برادرم یه کاری داشتم . دیدم همون کسی که خواب دیده بودم عکسش تو خونه شون هست . گفتم ، عمه این کی هست ؟
گفت ، شهید شده . ایشون معلمم بود .
من عکس شهید و با خودم آوردم خونه وگذاشتم تو آلبومم . همون موقع که برگشتم علی اصغر رفت توسپاه محمد . بیست روز رفت ودیگه ازش خبری نشد .
عکس همین طور پیش من بود و ده سال از پسرم خبری نبود . ما اون موقع اومده بودیم مهدیشهر وپسرم هم همین جا دفن هست . علی رضا پسر برادرم اومد وبه من گفت ، اون خوابی که دیده بودی یادت هست .
گفتم ، من یادم نیست .
گفت ، اون علی حیدری بوده وکنار پسرت دفن هست . بچه ام اگر یه سال زودتر شهید می شد ، پدرش هم همین جا دفن میکردیم .
- مادرجان زمانی که خدمتش تموم شد ، یک سال بعد اقدام به رفتن به جبهه کرد درسته ؟
بله .
- من ازبین صحبت های خودتون سوال میکنم که در حق شهید اجحاف نشه .
بفرمایید .
- وقتی ازخدمت اومد ، شما بهش نگفتین قصد داریم سروسامانت بدیم ؟
وقتی خودش اومد برامون تعریف کرد وگفت ، فرمانده ام وقتی میخواستم برگردم گفته ، صلواتیان وقتی بری دیگه قراره پشت سرت هم نگاه نکنی ؟
گفتم ، جبهه خونه ی من هست . تا روزی که صدام زنده باشه من میرم جبهه .
جبهه همون طور که خودش گفته بود ده سال خونه ش شد .
- پس وقتی این حرف وزد شما دیگه بهش پیشنهاد ازدواج ندادین ؟
نه ، پدرش بهش پول داده بود که ساعت بخره . خدا رحمتش کنه ، خیلی ساعت دوست داشت ولی وقتی ازخدمت برگشت پول نگه داشته بود وساعت نخریده بود . به پدرش گفت ، من ماشین قالی دوست دارم ولی پدرش موافق نبود که بخره .
خلاصه براش خریدیم و موقع نصب ماشین قالی ، یکی ازدوستاش که رزمنده هم بود بهش گفت ، علی اصغر این رو خریدی باید زن بگیری .علی اصغر هم خندیدو گفت ، اگه این جنگ بگذاره میگیرم . دیگه صحبت ازدواج و این ها نشد .
موقع رفتنش به جبهه من زنگ زدم به سپاه وگفتم ، دو تا ازپسرهام جبهه هستند نگذارید این یکی بره . گفتند ، کدوم پسرت میخواد بره ؟ گفتم ، علی اصغر .گفتند، اون که تازه برگشته . گفتم ، دوباره میخواد بره . صبح به پدرش گفتم ، برو نگذار بره . پدرش رفت مسجد قائمیه وخواست مانع رفتنش بشه . گفت ، این نره و اون نره کی بره ؟
کنار ماشین بهم گفت ، مادربزار این بار برم دیگه نمیرم . رفت و اون آخرین بار بود که رفت و دیگه برنگشت .
- مادرجان تو صحبت هاتون فرمودین که عکس یه شهید وپاره کردین وبا خودتون آوردین خونه ، درسته ؟
بله ، عکس شهید علی حیدری بود .
- یه بار هم فرمودین وقتی شب حس کردین یه بار حس کردین همسایه تون هست ویه بار فکر کردین یکی دیگه هست ؟
بله ، حس میکردم همسایه مون هست . آقای جبرئیل بیدقی که همسایه مون بود ایشون هم شهید شد .
- وقتی حس کردین جبرئیل هست ، دروکه تو خواب باز کردین دیدین علی حیدری هست ؟
بله .
- علی حیدری رو میشناختین ؟
نه ، اصلا ندیده بودمش وگفت ، بچه تو بفرست جبهه .
- پس ایشون درسیمای جبرئیل بیدقی میدیدین ؟
بله ، وقتی عکس و خونه برادرم دیدم فهمیدیم که شهید حیدری بوده . بعد ازده سال که پیکر شهید و آوردند برادرزاده ام علی رضا گفت ، عمه این مزار همون حیدری هست که خوابش و دیدی و کنار علی اصغر دفن هست . من اصلا یادم نبود وایشون ندیده بودم وحتی خوابم هم فراموش کرده بودم . وقتی یادآوری کرد ازاین طریق با مادرش وخانواده اش هم دوست شدیم ودرارتباطیم .
- مادرجان وقتی خبر شهادت علی اصغر ودادند ، شما کجا بودین ؟ پدرشهید هم خونه بود ؟
پیکر شهید و به ما ندادند .
- منظورم قبل ازاون ده سال زمانی که خبر شهید شدنش ودادند ، شما کجا بودین ؟
خبر میگرفتیم که کجا هست . به ما گفتند زخمی شده بوده وروی آب فریاد الله اکبر ومیزده و میجنگیده .
- آخرین مسئولیتش چی بود ؟
آرپیچی زن بوده . پسرم میرفت دنبالش و من میگفتم ، من و ببرید که بچه ام و صدا کنم و جواب بده ولی بچه هام به من میخندیدن من رو بردند و همین طور هم شد . تو معراج شهداء یه نفر داشت اسم شهداء رو مینوشت و من بهش گفتم ، مادرهمه اومدند چرا تو نمیای ؟
دیدم پشت یه تویوتا یه خانمی داره زیارت نامه میخونه و وقتی رفت کنار دیدم اسم پسرم هم تو اسم ها هست .
- مادرجان میشه دراین مورد بیشتر توضیح بدین ؟ چند سال بعد ازشهادتش این اتفاق افتاد؟
بله .
- به جز شهید فرزندان دیگرتون هم جبهه بودند ؟
بله ، علی اکبر وقربانعلی بودند .
- مادرجان فرزندتون آقا علی اکبر با ما درمورد خوابی ازشما حرف زدند که بعد ازسالها شما خوابی دیدین که باعث شده پیکرشهید وپدرش پیدا کنه ، درسته ؟
بله .
- مادرجون برامون بیشتر دراین مورد توضیح بدین . فرمودین که یه تعداد پیکر شهید آوردند وشما رو بردند اونجا ؟
نه ، من خودم خواب دیدم .
- مادرجان خوابتون وبرای ما تعریف کنید .
شب وفات حضرت زهرا خواب دیدم . تو خواب مدام خودم وتو صفا ومروه میدیدم . صبح که برای عروسم تعریف کردم گفتند ، حتما کار خوبی انجام دادی که این خواب ودیدی .
عروسم اومد سنگسر برای مراسم حضرت زهرا(س) و من رفتم تهران .
تهران جلسه داشتند و گفتند ، یه شب دیگه برنامه رو ادامه بدیم . مداح از قم آورده بودند ومراسم بودند . ما سه روز برای حضرت زهرا اونجا خونه حاج سقا عزاداری کردیم .
- برامون ازاون روز که اون خانم رفت کنار و اسم شهید و دیدین بفرمایید ؟
من اون خواب و که دیدم رفتم خونه ی پسرم . به اون ها گفتم ، برای پیدا کردن پسرم اومدم .
گفت ، ناهار بخور .
گفتم ، برای ناهار نیومدم . هرکی کی میخواد دنبال من بیاد و گرنه خودم میرم .
پسرم گفت ، همه میریم .
تابوت ها رو آوردند . عروسم صدا زد مادر بیا جنازه ها رو آوردند . همه ی تابوت ها برای مازندران بود . من تا جلو مسجد دنبال تریلی اومدم و باهاشون رفتم و یه خانم بسیجی گفت ، ازکجا اومدی ؟
گفتم ازگنبد .
دوباره گفت ، مگه شهید دادی ؟
گفتم ، همه شون شهید من هستند فرقی نداره ولی پسرم ده ساله گم شده .
گفت ، کسی به شما خبر داده ؟
گفتم ، نه .
گفت ، صد و دهمین سوره قرآن و بخون گمشده ات پیدا میشه .
- مادرجان سوره ی صد و ده رو گفت ؟
بله ، الان هم میگم هرگمشده ای داشته باشی اون سوره رو بخونی پیدا میشه . به عروسم گفتم ، برام سوره رو نوشت و خوندم .
بیست روز به آوردن پیکر شهیدم یه نفر خواب دیده بود . دخترم گفت ، مامان حسن آقا زنگ زده بود . رفتم خونه شون و دیدم حسن آقا داره میاد .
گفتم ، با من کار داشتی ؟ گفت ، خواب دیدم که اصغر و دارند میارن و شما پشت سرت یه نوری هست . من یه دسته ی گل گرفته بودم و دادم به یه خانم و گفتم ، این گل و برام نگه دار تا برم تابوت ها روز یارت کنم .
رفتم داخل معراج شهداء دیدم همه ی کسانی که تابوت ها رو برمیدادند زن هستند . دوباره گل و دادم به یه خانم وگفتم ، جایی نری ؟ به ما گفتند ، این ها شهدای مازندران هستند . گفتم ، برای کجا هستند ؟ گفتند ، گنبد .
من رو به قبله ایستادم و گفتم ، ننه همه رفتند و تو کجایی ؟
خانمه رفت کنار و گفت ، این یکی هم گنبدی هست ودیدم پسر خودمه . گمشده ام پیدا شد ولی چه گم شدنی ؟ تو شهر غریب بود بچه ام (گریه) .
به من گفتند ، خدا رو شکر کن که بچه ات پیدا شد ، بیا برسونیمت خونه . گفتم ، نه من خونه نمیرم . تازه بچه ام و پیدا کردم .
اومدم که به پسرم زنگ بزنم ، یه خبرنگار اومد بهم گفت ، بچه اتو پیدا کردی مادر ؟
گفتم ، بله .
گفت ، چه طوری پیداش کردی ؟
گفتم ، حضرت زینب (س) تو صحرای کربلا نیزه ها رو کنار زد و گمشده هاش و پیداکرد . من هم تابوت ها رو کنار زدم و بچه ام و پیدا کردم . (گریه)
- مادرجان متاسفم ومعذرت میخوام اگه با حرفهام باعث شدم شما ناراحت بشی . خاطره ی دیگری از علی اصغر داری ؟
نه ، یادم نمیاد .
اون روزخیلی خسته شده بودم . چون تو عرفات باید میدویدیم
تا منا هم که بری تا صبح راه هست که بری به شیطان سنگ بزنی . من اونجا گفتم ، اینجا که مثل منا وصحرای عرفات هست .
خبرنگار به من گفت ، مادر این شهید و میشناسی ؟
گفتم ، بله پسرم هست .
گفت ، باهاش صحبت کن .
یه روزی من مادرپیر مازندران شدم .
- یعنی معروف شدین به این نام ؟
بله ، چون فرزندم وخودم پیدا کردم .اون خبرنگار میگه هنوز هم خاطره ت رو فراموش نکردم .
- مادرجان ، حالا که صحبت علی اصغر شد ، هیچ خاطره ای یادتون نیومد ؟ رفتارش تو خونه چطور بود ؟
خیلی خوب بود . من میرفتم بازار خرید ، مثل حالا که آژانس نبود خودش همه ی بارهام ومیاورد . لباس هاش و همیشه خودش میشست ونمیداد به من بشورم . خودش اتو میکرد ومیگذاشت تو وسایلش . رفته بودیم کفش بخریم (نامفهوم )
شبیه این پسرم بود .
- مادرجان فرزندان دیگرتون مجروح هم شدند ؟
پسرم علی اکبرهم مجروح شد . یکی ازدوستاش خواب دیده بود که علی اصغر داره میدوه . بهش میگه ، کجا میری ؟
میگه ، من خوبم ولی پای برادرم داره قطع میشه .
دو سه سال بعد پاش قطع شد .
یه شب پسر بزرگم اومد و من داشتم لباس میشستم . همیشه قبل ازاینکه بره عملیات لباس هاش و میشستم .
گفت ، ننه لباس ها رو شستی بیا کارت دارم .
گفتم ، از علی اصغر خبر داری ؟
گفت ، نه .
اون موقع کرسی داشتیم وشوهرم هم زیر کرسی بود . من انقدر که هول شده بودم ، زود اومدم بالای کرسی نشستم . پسرم گفت ، فردا باید بریم تهران .
گفتم ، چی شده ؟
گفت ، اکبر بیمارستانه و پاش زخمی شده . گفتم ، کدوم پاش زخمی شده ؟
چون قبلا هم یه پاش زخمی شده بود .
من وپدرش رفتیم تهران و پسرم رفت دنبال کارهای که دکتر متخصص ببرش .
وقتی رفتیم داخل دیدم پای اکبر و دارن پانسمان میکنند .(گریه )
- بعد از شهادتش خواب شهید رو ندیدین ؟
چرا خیلی خواب دیدم .
- شهید وصیت نامه هم داشت ؟
بله .
- تو وصیت نامه اش چه سفارشی کرده بود ؟
از ماتشکر کرده بود وگفته بود ممنون که اجازه دادین برم جبهه .
- مادرجان ممنونم که وقتتون وبه ما دادین . من یه سوال دیگه بپرسم وازحضورتون مرخص بشم .
بفرمایید .
- به عنوان مادرشهید ازمردم ومسئولین چه انتظاری دارید ؟
هیچ توقعی ازکسی ندارم . هرکسی خودش میدونه باید چه کارهایی انجام بده . ما مدیون شهداء هستیم وباید حجاب ورعایت کنند . ما همه جرو امکاناتی داریم وتو روستا ها خیلی ها این ها رو ندارند . همه ی شهداء عزیز هستند و خاطرات زیادی دارند .
- ممنونم مادرجان ، انشاالله عمر با عزت داشته باشید .
شما هم خسته نباشید و ممنونیم .
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان