صدای امام حسین (ع) را شنیدم
بسم الله الرحمن الرحیم
درخدمت خانواده بزرگوار شهید علی اشتری هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوب هستین ، پدرجان ؟
خدا نگهدار شما باشه انشاالله .
- خودتون و معرفی کنید ونسبتتون وبا شهید بفرمایید ؟
بنده ابوالقاسم اشتری هستم ، فرزند محمود و پدر شهید علی اشتری .
- حاج آقا ما ازاستان سمنان آمدیم تا درمورد شهیدتون حرف بزنیم . وخاطرات شما رو ازابتدای طفولیت تاروزی که به شهادت رسید ، درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت کنید .
تا جایی که حضور ذهن دارید برای ما تعریف کنید . اگر هم فراموش کردین ما به شما به دلیل گذشت این همه سال حق میدیم . سعی می کنیم با جزئی پردازی خاطرات رو برای شما یاددآوری کنیم .
ابتدا ازدوران طفولیت شهید شروع می کنیم .
اینکه شما فرمودین ممکن هست فراموش کرده باشیم ، درمورد مسائل مادی هست . مسائلی که به جان ورگ وپوست انسان مربوط هست ، هرگز فراموش نمیشه . اینکه شما درمورد طفولیت پرسیدین باید خدمتتون عرض کنم . یه روز مادر شهید بیمار بود وبه من گفت می خوام برم دکتر . من از بیمارستان کامروا تهران تو خیابان جامی ، کارت برای ایشون گرفته بودم و اونجا میبردمشون دکتر . هرچند وقت یکبار میرفتیم اونجا زیر نظر یه خانم دکتری بود . من کشاورزی داشتم وفرصت نداشتم ایشون و ببرم . خانومم همراه یکی از بستگان مون رفت تهران خونه ی مادربزرگش . من بار برده میدون و خربزه میفروختم . ماشین وگذاشتم پیش بار فروش وآمدم خونه ی مادرم .
از مادرم پرسیدم ، خانمم کجاست ؟
گفت ، حالش بد شده و بردیمش خونه ی مادربزرگش .
خونه ی ما تو هفده شهریور بود . رفتم بیمارستان اونجا و گفتم ، خانومم کجاست ؟
گفتند ، نگران نباش بچه تون خوب هست و به دنیا آمده و سالم هم هست .
من گفتم ، هنوز وقتش نبوده . خانومم تازه هفت ماهه بوده .
گفتند ، فرزندتون هفت ماهه به دنیا آمده وسالم هم هست .
خانم پرستار من و برد تو اتاق بچه ها و یه بچه ی کوچو لو رو نشونم داد وگفت ، این بچه ی شماست .
من دیدم این بچه خیلی ریز و کوچولو هست . با خودم گفتم ، خدایا این بچه زنده می مونه .
خانم پرستار یه بچه کوچولو تر به من نشون داد و گفت ، این هم زنده می مونه چه برسه به نوزاد شما ، نگران نباش .
خلاصه تا این بچه برای ما بمونه و بزرگ بشه، خیلی سختی کشیدیم . از اون حالت نوزادی که بیرون آمد یه رشد خارق العاده ای کرد . از همه ی بچه های هم دوره اش زرنگتر و زیباتر بود .
- اسم علی رو شما انتخاب کردین ؟
من هیمشه قبل ازتولدشون یه حسی داشتم که اسم بچه هام و انتخاب می کردم . بدون اینکه کسی به من بگه این بچه دختر هست یا پسر .
- قبل ازتولد علی شما خواب ندیده بودین ؟
نه ، خواب که ندیدم . ولی از طفولیت من عاشق اهل بیت بودم و دوست داشتم همه ی فرزندانم و به اسم ائمه نامگذاری کنم .
- اولین بار کی تو گوش شهید اذان گفت ؟
خودم اذان گفتم .
- برای تولد شهید ولیمه هم دادین ؟
بله ، از این رسم ها داشتیم . براش قربانی هم کردیم و عقیقه اش کردیم .
- وقتی علی کم کم بزرگتر شد و دست چپ وراستش وشناخت . پیش اومد تو اون وضعیت کمبود امکانات ونبودن پزشک ودرمان مریض بشه و شما براش نذر ونیازی کنید ؟
پیش میومد که بیمار بشه . برای یه نوجوان شیطون و پرشروشور قطعا اتفاقاتی میافتاد . خودم هم دوست داشتم که بچه هام زرنگ و پرانرژی باشند وبه همین خاطر بهشون سخت نمی گرفتم .
- شهید تو همین ایوانکی رفت مدرسه ؟
بله .
- شما تودوران تحصیل شهید تغییر مکان ندادین ؟
نه .
- شغل شما چی بود ؟
دامداری وقصابی داشتم وکشاورزی هم می کردم .
- وضعیت مالی تون رو به راه بود ؟
بله ، شکر خدا وضعمون خوب بود . اون قدیم ها که کسی اینجا آب انبار نداشت . ما تو خونه داشتیم واز تو حیاطمون جوب آب می گذشت . ما از نظر آب درمضیغه نبودیم و یه حوض بزرگ داشتیم ومرتب آب میامد ومیرفت .
- پس نسبت به خیلی ها که در اون زمان مشکل مالی داشتند . شما درمضیغه نبودین ؟
بله ، همین طوره . ما مشکلی نداشتیم .
- برامون از سبک زندگی تون در اون زمان بفرمایید . تا آینده ها تفاوت زندگی شما رو با این زمان بدانند . که شهداء با چه مشکلاتی رو به رو بودند .
من خودم با توجه به اینکه سالها فرمانده پایگاه بودم وبعد ازانقلاب هم وارد کمیته شده بودم ، خیلی از خانواده رو به طور کل می شناختم . از این جهت تو متن کارهای سیاسی و اجتماعی محل بودم . شاید همه ی پدر شهدایی که وضع مالی شون تو این شهر خوب بود ، شاید به چهار نفر نمیرسید . وبقیه وضع مالی خوبی نداشتند .
وقتی شهداء رو میاوردند ما از همه زودتر متوجه می شدیم که این اتفاق افتاده . چون خودم فرمانده پایگاه بودم واین ها رو بدرقه می کردم .
برای من مسلم شده بود که این کسی که داره میره شهید میشه یا نه . انگار تو رخسارشون معلوم بود ومن به رفقام می گفتم ، فلانی هم رفت که پرواز کنه .
امیدوارم حمل بر خودستایی نشه ولی ما کارهای مربوط به خانواده شهداء رو بصورت خودجوش وبی نام نشان انجام می دادیم . مثلا وقتی کسی شهید می شد و میدونستیم که وضع مالی خوبی نداره براش مراسم میگرفتیم . مردم همه سرمزار جمع می شدند و به جهت تبرک بودن ، اون غذا رو میخوردند .
- این غذا رو شما فراهم می کردین ؟
بله ، ما یه جمعی بودیم و این شرایط رو فراهم می کردیم . که وقتی به پدر شهید اطلاع دادند ، ایشون فقط عزاداری کنه و غصه ی مراسم رو نخوره . همه ی وسایل رو فراهم می کردیم و هیزم هم میاوردیم و خونه ی یکی از نزدیکانش می گذاشتیم و بعد به خانواده خودش خبر می دادیم . اون موقع بنیاد هم وضع خوبی نداشت . و آنچه در توان ما بود و انجام می دادیم .
- وقتی انقلاب شد ، کم کم علی هم بزرگتر شده بود . با توجه به صحبت های خودتون ، شما قبل ازجنگ هم یه نیروی فعال انقلابی بودین . اون زمان که رسانه ها مثل امروز نبود ومردم از همه جا بی اطلاع بودند . شهید چطور از این قضایا با خبر می شد و چه کسی ایشون وراهنمایی می کرد ؟
گاهی یه فرد میرفت تهران وشهر های بزرگ و بقیه رو آگاه میکرد . میخواهیم بدونیم شهید چطور ازاین مسائل آگاه می شد ؟
نیازی نبود که کسی به بچه های اون زمان خط بده . خودشون بصورت خودجوش این کار ها رو انجام می دادند .
- به هرحال اولین جرقه ها باید از یه جایی شروع می شد ؟
بله ، جرقه اش از خانواده زده شد . به این ترتیب بچه ها بصورت خودجوش فعال بودند .
خدا رحمت کنه آقای نیکنام که ما ایشون ودعوت می کردیم ومیامد برای ما سخنرانی می کرد . ایشون از فدائیان اسلام بود وروحانی هم بود . گاهی دو ماه میومد اینجا می موند .
آقای خلیل طهماسبی هم از بستگان نزدیک ایشون بود .
- اسم کوچک ایشون چی بود ؟
یادم نیست . معروف بود به آقای نیکنام . اون زمان من مسئول تقسیم نفت بودم . مثلا یه تانکر چهارده هزار لیتری که میومد ایشون من وراهنمایی می کرد که چطور بین مردم تقسیم کنم .
خدا شاهده گاهی من شب ها که میومدم خونه خودمون با روشنایی ، آتش تو منقل غذا درست می کردیم و میخوردیم . غذامون هم یه مقدار پیاز داغ و آبغوره بود . کسی مثل حالا دربند این نبود که اجاق وروشن کنه و یه غذای خوب درست کنه . همه درگیر تظاهرات و مسائل انقلابی بودند .
تو همین غذای ساده نون ریز کرده بودیم و داشتیم میخوردیم که یه نفر آمد واز من طلب نفت کرد . گفتم ، شما تصور می کنید که من چون مسئول تقسیم نفت هستم ، تو خونه هم نفت دارم ؟
چنین رفتارهایی رو فرزندان ما می دیدند و از خودمون الگو می گرفتند .
- تو جریانات انقلاب خاطرتون هست ، برای کسی اتفاقی بیافته ؟
شکر خدا ، حالا نمیدونم باید خوشبختانه بگم یا متاسفانه هیچ وقت اتفاق نیافتاد که کسی شهید بشه یا زخمی بشه . با پاسگاه جنت آباد هم رابطه مون خوب بود . یه فرمانده پاسگاه داشتیم که آدم بدی نبود . وقتی می دید که مردم تظاهرات می کنند خیلی آرام ماشین وکج می کرد ومیرفت . البته بین شون آدم های ناباب هم بودند که با ما درگیر بشن .
- پدر جان اون زمان کمیته نقش برقراری امنیت و دربین مردم داشت . شما فرمودین که مدتی هم از نیروهای کمیته بودین درسته ؟
بله .
- خیلی ها بعد ازانقلاب تو اون شلوغی ها سوء استفاده هایی رو درزمینه های مختلف جرم کردند . شما به عنوان فردی که تو کمیته بودین ، با چه مسائلی رو به رو بودین ؟
خدا رو شکر که ما یه جمعی بودیم وآقای بطایی هم درراس ما بودند .
- ایشون امام جمعه بود ؟
نه ، امام جماعت ما بود و هنوز هم هست . الان پنجاه ساله اینجا زندگی می کنه . این ها آدم های خوب وجا افتاده ای بودند . اون زمان وقتی بین دونفر اختلافی به وجود میامد ، خودمون حلش می کردیم ونمیگذاشتیم به قول معروف دفتر وقلم حروم بشه و برن حل اختلاف . چند تا بزرگترشون و صدا می کردیم ومشکل بین خودمون حل می کردیم .
و نمی گذاشتیم اختلاف بین زن ومرد ریشه پیدا کنه . این ها هم خودشون کار و تموم می کردند . یا مثلا وقتی مسئله ی ملکی پیش میومد ، چند تا رعیت با سابقه وریش سفید و صدا می کردیم واون ها خودشون مشکل وحل می کردند .
خلاصه نمیگذاشتیم که مشکل ادامه پیدا کنه .
- کار تو کمیته رو ادامه ندادین ؟
نه ، من یه ریال هم پول نمیگرفتم وحتی وقتی نیاز بود از جبیم هم خرج میکردم . خدا توفیقی داده بود که به مردم خدمت کنیم . ولی چون کاسب بودم نمی تونستم ادامه بدم .
- زمان انقلاب امام خمینی (ره) دستور داده بود که مردم درغالب نیروهای بسیجی وجهادی به مناطق محروم که فقر اقتصادی و فرهنگی داشتند برن . و به کشاورز ها کمک کنند وحتی آموزش هایی به مردم بدن . شما هم در این زمینه فعالیتی داشتین ؟
چرا ما فعالیت می کردیم . ما چند تا روستا اطراف ایوانکی داشتیم که بعد ازانقلاب مصادره شد .
- در این مورد توضیح بدین ؟
مثلا روستای جنت آباد بود که برای سپهبد کیاء بود . ایشون تمام این زمین ها رو با خرج دولت وماشین های راه سازی زمین ها رو جاده می کشید . درخت میکاشت و... همه ی این امور را با خرج دولت بدون اینکه قرونی از جیب خودش بپردازه انجام می داد .
حدود هشت ، نه تا چاه داشت و همه مصادره شد . کمیته وارد عمل شد و خودمون آدم های مورد اطمینان گذاشته بودیم برای جمع آوری محصولات . براشون پرونده تشکیل داده بودیم که مثلا آقای زید ، چقدر پول گرفته وچقدر فروخته و...
- پس با وجود بهم ریختگی های زمان انقلاب ، شما بازهم یه نظمی به امور داده بودین ؟
بله ، همه ی ما با هم این کار و کردیم . از آدم های متخصص استفاده می کردیم که به مشکل برنخوریم . شکر خدا فرمان امام (ره) خیلی خوب هم انجام شد .
- بعد ازانقلاب ابتدا قائله ی گنبد پیش اومد وبعد هم جنگ تحمیلی پیش اومد . نیاز های جبهه به خوراک وپوشاک و... خیلی زیاد بود . مردم از شهر وروستا به جبهه ها کمک رسانی می کردند و خدمات پشت جبهه رو انجام می دادند . با وجود گروه هایی که تشکیل داده بودین وفعالیت هایی که می کردین ، دراین زمینه چه کارهایی کردین ؟
عرض کنم که مغازه من جایی واقع شده بود که جلوی اون یه میدون گاه بود . عده ای از پدر شهداء که آدم های معتمدی بودند ...
- اسم این ها یادتون هست ؟
بله ، یکی شون مرحوم حاج غلام قاسمی بود پدر شهید مرتضی . عباس احمدی پدر شهید نورالله احمدی و... بودند . بقیه رو حضور ذهن ندارم . این ها میومدند جلوی مغازه من و کمک های مردمی رو جمع می کردند و اونجا دسته بندی می کردند . چند تا ماشین میشد و راهی جبهه ها می کردیم .
- مغازه تون چی بود ؟
قصابی بود .
- از جمله کسانی که به شما کمک میکردند وبعدا شهید شدند ، یادتون هست ؟
مردم بصورت خودجوش خودشون کمک می کردند و اینجا جوری نبود که راه بیافتیم وپول جمع کنیم . برنامه ریزی داشتیم توسط همین روحانی محل و عده ای از مسئولین و جلساتی را برگزار می کردیم و کمک ها رو جمع می کردیم . من معتقد بودم که وقتی راه بیافتیم وکمک جمع کنیم ، یه جورایی سبک هست . اونجا اسم مینوشتیم وکمک ها رو جمع می کردیم . مثل اینکه تو عروسی ها رسم هست که کادو ها رو جمع می کنند ، ما هم همین طور بودیم . همه چیز طبقه بندی شده بود .
- خود شما هم همراه تدارکات جبهه رفته بودین ؟
بله ، من خیلی جبهه رفتم . البته برای جنگیدن نرفتم ولی برای کمک ها زیاد رفتم . شاید من جزء کسانی بودم که درزمینه جنگ وانقلاب بیشترین درصد فعالیت رو داشتم .
- وقتی اجناس و میبردین اول کجا میرفتین ؟
میرفتیم ستاد جمع آوری کمک های مردمی . اون موقع خرمشهر که دست دشمن بود ولی به ما می گفتند که مثلا ببرید ، اهواز ، بهبهان و... که ما میبردیم و رسید می گرفتیم .
- تو این رفت وآمد ها هیچ وقت اتفاقی برای شما نیافتاد ؟
نه ، ما سعادتش ونداشتیم .
- وقتی می رفتین ، رزمنده ها به شما نامه نمی دادند که بیارین ؟
چرا ، ازاین موراد خیلی زیاد بود . جوان ها از گرمسار وایوانکی خیلی ها بودند . بعضی هاشون من وواسطه می کردند که مثلا به پدرم بگو ، من فلانی رو دوست دارم .
- از اون کسانی که به شما سفارش می کردند ، کسی هم شهید شد ؟
یادم نمیاد .
- شهید وقتی قصد کرد بره جبهه ، با توجه به اینکه سن وسالی هم نداشت . چطور شما رو مجاب کرد ؟
علی می دونست که من با رفتنش مخالفت نمیکنم . از طرفی هم وقتی می خواست بره ، یه جوان رسید وشجاع شده بود . با همون سن کم وقت رفتنش چند نفر همراه ش بودند برای ایست وبازرسی و...
یه بار هم به فرمانده شون اعتراض کردم که چرا این بچه رو با سن کم تو هوای سرد فرستادی ماموریت .
- تو کردستان این اتفاق افتاد ؟
نه ، همین جا بود . چند تا آدم متهم هم بهش داده بودند و وقتی من به فرمانده اش اعتراض کرده بودم ، علی خیلی ناراحت بود که چرا این حرف رو زدم . میگفت ، باباجان چرا این حرف وزدی ؟ من خودم از پس این ها برمیام . و اگر کوچکترین حرکتی می کردند باهاشون برخورد می کردم . راستش یه چیزی هم من هرگز فراموش نمی کنم . وقتی که می رفت مدرسه ، همیشه لباسش و میانداخت روی شلوارش . مدیر مدرسه اش آدم خوبی بود . یه روز به من گفت ، چرا علی دیر میاد مدرسه .
گفتم ، علی مدیرت از دستت گله داره .
ما خیلی با هم رفیق بودیم وهمه چیز وبه من می گفت .
گفتم ، بابا علتش چی هست ؟
گفت ، میشه بهتون نگم ؟
گفتم ، نه . من باید بدونم .
گفت ، راستش وقتی میرم تو راه چند تا دختر به من متلک میگن . من عمدا دیر میرم که این ها رفته باشند و به همین خاطر من دیر میرسم .
اون موقع ها موتور گازی می دادند . من بد میدونستم که چیزی بگیرم .ولی بچه ها به من گفتند ، یه موتور برای بچه هات بگیر . چون من دو تا فرزند داشتم ، عباس وعلی که هر دو مدرسه می رفتند وچون مدرسه شون دور بود مجبور بودم براشون موتور بگیرم که برن . به همین خاطر ازاون موتور های سهمیه ای دولت گرفتم .
- پس مسافت مدرسه اش خیلی طولانی بود ؟
بله . من به همین خاطر موتور و براش گرفتم که به موقه برسه به مدرسه .
- با توجه به اینکه شما فرمودین که بچه ی آرومی نبود . هیچ وقت پیش نیومد که کسی بیاد شکایتش وکنه که مثلا بچه ام و کتک زده ؟
نه ، اهل انجام دادن کار های بی ربط نبود . فقط خیلی نیرو مند بود . چوپان های ما یه بحثی کردند ودویست تا گوسفند من ورها کردند ورفتند . علی خودش تنهایی به این ها رسیدگی می کرد . وقتی برمیگشت خونه با یه سروضع خاک آلودی بود . میرفت حمام ودوباره مثل داماد میامد بیرون و به خودش عطر گل محمدی می زد .
- تو کارها کمک حالتون بود ؟
بله ، خیلی کمک می کرد وهیچ وقت هم توقعی نداشت . فقط به من دلگرمی می داد و میگفت ، خیالت راحت اگر کار داشته باشی من هستم .
- چند بار رفت جبهه وشهید شد ؟
بار دومش بود که شهید شد . بار اول جزیره ی مینوتو آبادان بود . بار دوم تو والفجر هشت شهید شد . یه مدتی هم آمده بود تو استادیوم آزادی و آموزش غواصی دیده بود .
- پس ایشون جزء نیروهای غواص بودند ؟
بله .
- به شما نگفته کارش چی هست ؟
نمیدونم . ولی اومده بود شنایاد گرفته بود . مادرش فهمیده بود که آمده . به من گفت ورفتیم دیدنش .
- به ما گفتند ، آخرین بار آرپیچی زن بوده . وقتی تو جزیره ی مینو بود ، کارش چی بود ؟
نمیدونم ، حرفی نزده بود .
- همرزم ها و دوستان شهید ، بعد ازشهادتش دیدار شما نیومدند ؟
چرا خیلی ها آمدند .
- براتون خاطره ای هم گفتند ؟
بله ، همیشه از رشادت هاش تعریف می کردند . آقای رحیم عرفانی سرهنگش بود . می گفت ، اصلا ترس برای این بچه معنی نداشته . همین جور زیر بارش خمپاره میرفته و ترس نداشته . می گفته ، هرچی خدا بخواد همون میشه . (بغض )
- من شرمنده ام پدر جان که با سوالاتم شما رو متاثر کردم . ولی این ها قرار در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه ، تا آینده ها بدونند برای حفظ این آب وخاک چه خون هایی ریخته شد و چه جوان هایی جان خودشون وکه برای همه ی ما عزیز هست تقدیم کردند که مملکتمون حفظ بشه .
خواهش می کنم .
- به ما گفتند ، شهید نیروی بسیجی سپاه کوهسار بوده وبعد وارد تیپ بیست ویک گردان کربلا بوده که به شهادت میرسه . در مورد نحوه ی شهادتش به شما حرفی نزدند ؟
من هنوز هم افسوسش و میخورم . انقدر قشنگ شد که انگار خوابیده بود . وقتی پیکرش و آوردند هیچ آثاری از مرگ تو چهره اش نبود .
رمزشون شب عملیات یا زهرا(س) بوده واکثرشون اونجا از پهلو مورد اصابت قرار گرفته بودند . (گریه )
یه خشاب هم تو پهلوی علی من خالی کرده بودند و وقتی نیروهای امداد رسیده بودند ، گفته بود شما برید من نمیتونم بیام .
- شهید وکجا به خاک سپردین ؟
تو همین ایوانکی .
- اسم مزار شهداتون چی هست ؟
اسم خاصی نداره . یه امامزاده عاقب هست وشهدامون هم همونجا دفن هستند .
- پدرجان خیلی ازپدر ومادر شهداء آخرین بار حس کرده بودند که فرزندشون شهید میشه و یا خواب دیده بودن . شما هم همین طور بودین ؟
بله ، من حس کرده بودم ونیازی نبود که خواب ببینم . تو بیداری حس می کردم که دیگه برنمیگرده .
- خود شهید دراین مورد حرفی به شما نزده بود ؟ چون خیلی ازشهداء حتی تاریخ شهادتشون هم میدونستند .
نه ، به من حرفی نزده بود .
- ممنونم پدر جان که وقتتون ودراختیار من گذاشتین . اگر از علی خاطره ای دیگری دارید بفرمایید . اگر نه باقی سوالات وبپرسم .
یادم نمیاد .
- شهید وصیت نامه هم داشت ؟
بله .
- چه سفارشی کرده بود ؟
متاسفانه وصیت نامه اش وکامل نکرده بود که شهید شده .
- به عنوان پدر شهید با مردم و مسئولین چه صحبتی دارید ؟
من همون حرفی رو دارم که بقیه ی مردم دارند . اینکه بیشتر به فکر مردم باشند . امور رو به دست کسانی بدن که کارشناس هستند . من عرض کردم خدمت شما که اون زمان ، با وجود اینکه سواد زیادی نداشتیم اما شعور این وداشتیم که کار رو به اهلش بسپاریم . نه اینکه هرکسی پسرخاله ودختر خاله اش وبیاره سرکار و هیچ کاری هم برای مردم نکنه ودودش به چشم خلق الله بره . مسئولین باید خدا رو هم درنظر بگیرند وبدونند که اون دنیایی هست که باید جواب مردم بیچاره رو بدن . الان چند سال هست که بخاطر بی لیاقتی یه عده مردم خیلی تو سختی هستند . امیدواریم به آبروی حضرت زهرا(س) مردم این وضع نجات پیدا کنند.
- ممنونم حاج آقا . خدا بهتون عمر با عزت بده .
خسته نباشید .
در خدمت مادر شهید علی اشتری هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوبی مادرجان ؟
الحمدالله .
- خودتون رومعرفی کنید و نسبتتون رو باشهید بفرمایید ؟
بنده محبوبه اشتری هستم مادر شهید علی اشتری .
- مادرجان ما ازاستان سمنان اومدیم خدمت شما ، که خاطرات شما وپدر شهید وبشنویم . این ها قرار هست درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه . پدر شهید با توجه به حضور ذهن خوبی که داشتند ، خیلی کامل به سوالات ما پاسخ دادند . اما ازآنجا که شمامادر شهید هستیم وانس و الفت بیشتری با ایشون داشتین ، قطعا خاطرات بیشتری داشتین .
بله .
- پدر شهید فرمودند که نام شهید وخودشون انتخاب کردند و شهید هفت ماهه به دنیا آمدند . اگر ازاون دوران خاطره ای دارید ، بفرمایید ؟
علی ازهمون بچگی به مسائل مذهبی خیلی علاقه داشت . هرجا قرآن می دید ، سریع می بوسید . مهر وتسبیح که می دید ، فورا می ایستاد ونماز میخواند . مادرشوهرم تهران زندگی می کرد و من ایوانکی بودم . چون تنها نوه های خانواده بچه های من بودند ، زیاد میبردمشون تهران .
عموش که میامد خونه مادرشوهرم وچایی میخورد (قدیم رسم نبود که استکان ها رو بشورن ، همون پای سماورآب میزدند ) ایشون ناراحت میشد و میگفت ، چون نامحرم به چایی دهن زده شما نباید بخوری . جایی که عموش می نشست ومن می خواستم بشینم میگفت ، جایی که نامحرم نشسته شما نباید بشینی .
من میگفتم ، مامان جان عموته عیب نداره .
میگفت ، باشه عموم من دوست ندارم . نامحرم که فرق نداره . خیلی روی این مسائل حساس بود .
- این آموزه ها رو کی از ابتدا به شهید داده بود ؟
من وپدرش هردو نقش داشتیم ولی خودش هم اینجوری بود .
- وقتی کوچکتر بود ، همراه خودتون میبردینش به مرام عزاداری اهل بیت ؟
بله ، همیشه میبردمش
- با همون زبان کودکانه اش از شما سوال نمی کرد که چرا گریه میکنید ؟
نه ، خودش انگار همه چیز ومیدونست وسوال نمی کرد .
- شهید که بزرگتر شد ، سن وسالی نداشت که برای جبهه رفتن اقدام کرد . شما قبل از شهادتش خواب ندیدین ؟
من شبی که شهید شده خواب دیدم که علی شهید شده ودارن تو یه راه دور میبرنش . بیدار شدم ودوباره خوابم بردواین بار دیدم که پدرش شهید شده . وقتی از خواب پریدم ، شوهرم گفت ، چرا پریشونی ؟
گفتم ، خواب دیدم که شهید شدی .
گفت ، آره تو رختخواب شهید شدم . گفتم ، تو که نبودی علی بود .
بعدا که پرسیدیم ، فهمیدیم علی تو همون ساعت شهید شده .
- از دوستان و همرزم های شهید ، کسی یادتون هست که شهید شده باشه ؟
علی بود همراه ناصر موذنی و ونورالدین موسوی و محمد اشتری که پسرعموی شهید هست . یه حسن سرهنگی هم بود که این ها همه تو همین کوچه بودند ، بجز ناصر که تهران بود و خیلی با پسرم صمیمی بود . وقتی شنیده بود علی من داره میره ، اومد اینجا وباهم رفتند جبهه .
همه تو یه شب شهید شدند .
- اول پسر عموش شهید شد ؟
نه ، محمد پاسدار بود وهمه تو یه شب شهید شدند .
- وقتی خبر شهادتش ودادند ، کسی از همرزم های شهید خاطره ای از علی نگفت ؟
یه آقای علی اصغر شعبانی از بچه های گرمسار بود . ایشون گفت ، شب عملیات به ما گفتند امشب هرکی دوست داره برگرده که از عملیات برگشتنی در کار نیست .
ایشون میگفت ، علی اومد و نورالدین و محمد وبغل کرد وگریه کرد . گفت ، اون دنیا شفاعت من وبکنید .
وقتی شهید شدند ، جنازه ی علی اومد ولی جنازه ی محمد و نورالدین نیومد . بیست بهمن شهید شد وبیست وهفتم پیکرش را تشییع کردند .
- پس شما خیلی چشم انتظار پیکر شهید نبودین ؟
بله .
- وسایل وساک شهید هم آوردند ؟
بله .
- پدر شهید فرمودند ، وصیت نامه ی شهید کامل نبوده . درسته ؟
بله . یه وصیت نامه نوشته بود و این وصیت دومش بود که کامل نکرده بود . نوشته بود با تمام و جودم و با صدای قلبم دارم صدای امام حسین (ع) رو میشنوم . شرمندهدام که نمیتونم وصیتم وکامل کنم . با بیان خیلی زیبایی نوشته بود .
- تو وصیت نامه اش چه سفارشی کرده بود ؟
به صورت خصوصی برای من نوشته بود که مادر دلم می خواد مثل حضرت زینب استوار باشی وگریه نکنی که دشمن شاد بشم . به خواهر هاش و پدرش هم سفارش هایی کرده بود .
من هم همون جور که خودش خواست ، هیچ کس اشک من و ندید .
- از رفتارها ی شهید خاطره ای ندارید . چون پدر شهید گفتند ، که ایشون بچه ی آرامی نبوده وخیلی پر انرژی وشاد بوده . ازاون روزها خاطره ای دارید ؟
همیشه سرش و میگذاشت روی شونه ام و با من درد دل می کرد . یه روز به من گفت ، می خوام ازدواج کنم .
گفتم ، باشه پسرم . برو جبهه برات برم خواستگاری .
گفت ، میرم جبهه و میام بعدا بهت میگم .
- پس خیلی با شما صمیمی بود ؟
بله .
تو خونه ی مادرشوهرم نزدیک رفتنش گاهی شیر سماور ودباز می گذاشتم و میرفتم بیرون .
میگفت ، مامان من که هنوز اتفاقی برام نیافتاده که تو این طوری شده . همیشه شوخی می کرد و میگفت ، وای مامان غذات سوخت آبروم رفت .
می گفت ، مامان حواست و جمع کن . می خوام مثل مادر زین الدین باشی .
- زین الدین شهید شده بود ؟
بله ، همون شهید زین الدین معروف که مادرش تو مراسم خاکسپاری فرزندش سخنرانی کرده بود . یه روز نوارش و آورد و گفت ، مامان انتظار دارم مثل ایشون صبور باشی . ببین چقدر شجاع حرف میزنه .
- پس زمینه ها رو برای شما آماده کرده بود ؟
بله .
- بعد ازشهادت شهدایی که میاوردند . شما برای تسکین دل مادرهاشون میرفتین ؟
بله . وقتی علی هم آوردند همراهش چهار تا شهید دیگه آوردند . مادر یکی شون خیلی بی قراری می کرد . وقتی او رو دیدم ، پسرش به من گفت دیگه مادرم گریه نکرده . میگفت ،اگه ده تا روحانی باهاش حرف می زدند نمیتونستند مثل شما آرومش کنند.
- شما بهش چی گفتین ؟
گفتم ، خدا رو شکر می کنم که اگر اون دنیا رو سفید نیستم، این دنیا پیش مادرها روسفید شدم . دیگه حداقل از مادرهای شهید خجالت نمیکشم . همین حرف من روی ایشون تاثیر گذاشته بود .
- به عنوان مادرشهید از مردم ومسئولین چه انتظاری دارید ؟
همه بدونند که شهداء چرا رفتند وچه هدفی داشتند . وقتی علی من شهید شد ، من سی وسه ساله بودم و علی هفده سالش بود . هیچ کس با این وجود گریه ی من و ندید . حتی من با گوش خودم شنیدم که سرمزارش گفتند ، چه مادر بی خیالی اصلا گریه نمیکنه . ولی من خیلی سرافراز بودم وپیش حضرت زینب (س) وخانواده شهداء رو سفید بودم .
من پیش همه ی اون آدم ها که مخالف بودند ایستادگی کردم .
- از اینکه فرزندتون شهید شده ، هیچ وقت پشیمون نشدین ؟
نه ، خدا نکنه . چون فرزندم راهش وشناخته بود . با خودم میگفتم ، اگر منافق بود وکشته میشد من باید چکار میکردم ؟
حالا هم نمیتونم شکر خدا رو بجا بیارم و از پسرم هم ممنونم که ما رو روسفید کردند .
- اگر صحبت وخاطره ای دارید بفرمایید ؟
من خودم هم فرمانده پایگاه بودم .
- برامون ازاون روزها بفرمایید . با توجه به اینکه پدر شهید هم درقسمت مردها فرمانده پایگاه بود وفعالیت می کرد ، شما هم درقسمت خانم ها فعال بودین ؟
بله ، من سه روزه ، همراه خانم ها پنجاه خروار نون پختیم . مربا وآجیل بسته بندی می کردیم . یه چرخ بافتنی برده بودیم تو مسجد واز صبح تا ظهر میبافتیم ودوباره بعد از ناهار می رفتیم .
- شهید سال 64 رفت جبهه . تو اون زمانی که شما فعالیت پشت جبهه داشتین ایشون هم بود ، درسته ؟
بله .
- ایشون هم فعالیت می کرد ؟
بله . یه شب دیر اومد خونه . به هرحال من هم مادر بودم و نگران می شدم . عباس و برداشتم و با خودم بردم و رفتم جلوی بسیج دنبالش . خیلی ناراحت شد و گفت ، مامان مگه من بچه ام که میای دنبالم ؟
گفت ، آره .
ناراحت شد وگفت ، من دیگه بزرگ شدم . فکر میکرد مرد شده . هیچ وقت احساس بچگی نمی کرد .
وقتی میخواستن نذری بدن خودم ، مسئولشون بودم .
- هنوز هم فعالیت دارید ؟
الان دیگه نمیتونم برم . هنوز هم میگن اون روزهایی که تو بودی خیلی بهتر بود .
- دیدار خانواده شهداء هم میرفتین ؟
بله ، همه شون ومیاوریم تو بسیج پیش خودمون .
دختر امام خمینی (ره) فریده خانم هم با ما درارتباط بود . ما قم میرفتیم وایشون هم به ما سر میزد . تو موسسه کارهای خیاطی وقالی بافی و... به خانم ها یاد می دادیم .
- پول این کارها رو صرف چی می کردین ؟
من خودم وسیله میخردیم وبه خانم ها یاد می دادیم برای خودشون ، که کمک خرج باشند .
- اسم این موسسه چی بود ؟
دوازده فروردین .
- چه کارهای دیگری می کردین ؟
کارهای مربوط به بسیج بود . روزی که امام (ره) هم ازدنیا رفت اینجا مراسم گرفتیم وجماران هم رفتیم .
- این موسسه بعدا جمع شد ؟
دیگه ما نمیتونستیم بریم وجمع شد .
- اگر صحبت وخاطره ای دارید ، ما منتظریم که بشنویم .
اون سالها همه خاطره بود . ولی دیگه نمیتونم صحبت کنم .
- ممنونم مادرجان ؛ خسته نباشید .
قربان شما .
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان