خاطراتی زیبا از شهید والامقام سید جمال احمد پناهی
موج کوتاه اول: مسجد عابدينّيه
دستم را محکم گرفتهاي و نگران هستي. حق داري! کوچهها قديمي است و باريک، تـــاريکي هم ترس به دل هر دويمان انداخته! آرام قدم بردار! مردم اين شهر روزه دارند، خواب اينها هم عبادت است. اين را چند بار به تو ميگويم. جلو در خــانهاي ميايستم، تو هم ميايستي. در را ميکوبم اعتراض ميکني؟ حقّ داري به تو گفتم:
- آهسته برو همه خوابن و روزهدار!
حالا خودم در يکي از همان خانهها را ميزنم. مردي در را باز ميکند، او را نميشناسي، امّا من هنوز چهرهاش را به خاطر ميآورم. چند سال بعد ميان مردمي که در تظاهرات عليه رژيم شرکت کردهاند او را ميبيني!
- انقلابي است؟
- هيس! هيس!
الان سال چهل و سه است، محلّه قديرآباد، پايين شهر سمنان. اگر مأمورهاي رژيم بدانند، معلوم نيست چه بلايي سر هر دويمان ميآيد. بايد منتظر بمانيم تا انگليس و آمريکا برايمان تصميم بگيرند. مگر نميداني؟ ساعت خواب شاهنشاه را هم آنها تعيين ميکنند.
از پلّهها بالا ميروي. پشت پنجرهي اتاق زني را ميبيني، وضــو ميگيرد و فرزندش را در آغوش ميکشد. دستم را ميگيري و مرا با خود ميبري. ميدانــم ميخواهي مادر و فرزند را تنها بگذاريم.
صبر کن! پايت را روي گاز زمان گذاشتي و ميروي! جلو در مســجد ميايستي. سرت را بلند ميکني. حرفي نميزني. مسير چشمانت را دنبال ميکنم. به درهاي مسجد خيره شدي، به سمت راست خودت نگاه ميکني. ميداني است. از رهگذري نامش را ميپرسي. جواب ميدهد:
- ميدان مــنوچهري!
از رهگذر دوّم نام مسجد را ميپرسي. ميگويد:
- عابدينيه!
بوي آمدن نوزاد را احساس ميکني. کدام نوزاد؟ همان که او را با مادرش تنها گذاشتي تا شير بخورد، همان که آهــسته قدم برداشتيم تا آن شب روزهدارها بيدار نشوند.
جواني ميآيد، لاغر و با قدي متوسط. بچّهها دورش جمع ميشوند. آنقدر تند آمدي که زمان از دست هر دويمان رفت. حتماً ميخواهي بگويي دوستمان – نوزاد - عجله داشت. حق داري او آنقدر تند ميرود، تا زمان زندگــياش زودتر به آخر برسد. انگار دنيايي نيست و ماندن برايش سخت.
از يکي ميپرسي:
- او کيست؟
- از تشکيل دهندههای موجهاي اول پايگاه، او بود!
حالا شناختي؟ دوستمان، همان نوزادي است که او را تنها گذاشتيم، حالا جواني شده بسيجي و علاقمند به مسجد. از آن پدر که تنها در خفقان پهلوي به تظـــاهرات ميرود و مادري که وضو ميگيرد تا فرزندش را بغل کند انتظار ديگري نداري؟ مطمئن هستم با من موافقي پس بيا!
- ميوههايش تازه است بفرمايين!
- نه! ممنونم تازه خوردم.
اصرار او فايدهاي نداشت. تصميم خودم را گرفته بودم که نخورم. غذا را که آوردند، صاحبخانه دوباره تعارفهايش شروع شد:
- از اين غذا بخورين! فکر کردم دوست دارين پختم!
- نه! سيرم، اشتها ندارم.
يکي دو بار اصرار کرد و بعد که ديد نتيجه ندارد، ناراحت شد و اخمهايش در هم رفت. يکي از مهمانها در گوشش چيزي گفت و او هم ديگر تعارف نکرد. در راه برگشت به خانه، دو سه نفر از مهمانها مسيرشان با ما يکي بود همراهمان آمدند. پرسيدند:
- چرا نخوردي؟ يک کم که اشکالي نداشت. قضيه رو گفتيم امّا فکر کنم يک کمي ناراحت شد.
گفتم:
- من به مهماني آمدم تا صاحبخانه و مهمانها دلگير نشن. امّا در دوران بارداري هر جا برم که مطــمئن بـــاشم خمس مال رو نميدهند، چـيزي نميخورم!
چند ماه بعد، سيدجمال به دنيا آمد.
مادر بزرگوار شهيد
از بالاي پشت بام آنها را ميديدم. دست و پايم را گم کرده بودم. جلو بشکهي نفت رفته و کاسه زير شير آن را گرفته بود. داد زدم و گفتم:
- سيدجمال! داداشت داره نفت رو ميخوره ها!
با آرامش گفت:
- بگذار بخوره!
از اينطرف به آنطرف ميدويدم. من التـمـاس ميکردم و او ميخنديد. دختر کوچک همسايه روي پشت بام خانهشان بود. گفتم:
- تو بهش بگو! فکر ميکنه دارم شوخي ميکنم.
سيدجمال گفت:
- ما خانوادگي نفت ميخوريم ناراحت نباش!
تلاشهايم فايدهاي نداشت. يکهو با داد و بيداد، سيدکمال برگشت. يکي دو ساعت بعد که از بيمارستان آمديم، مادرش پرسيد:
- چرا مواظب بچه نبودين؟
هر دو عذرخواهي کرديم. گفتم:
- آبجي! ما با هم يک بازي رو انجام ميديم اگه کسي حرف الکي بزنه و طرف مقابل برگرده، گول خورده و باخته!
سيدجمال گفت:
- دايي خيلي داد زد که بچه داره نفت ميخوره، امّا فکر کردم شوخي ميکنه و به پشت سرم نگاه نکردم. داداش کمال هم نفــت رو خورد.
آقاي احسان نصيري(دايي شهيد)
بيشتر وقتها که از جلو مغازهشان رد ميشديم، بسته بود. دوست داشتيم دليلش را بدانيم. در مراسمي از سيدجمال پرسيديم:
- چرا بيشتر وقتها مغازهي پدرت بسته است؟
آقاسيدجواد، پدرش، صدايمان را شنيد و پيش ما آمد. به شوخي گفت:
- در رو ميبندم که اين بچّهها مخصوصاً سيدجمال بيسکويتها و وسايل خوردني رو نتونه بخوره!
سيدجمال خنديد. چند ماه بعد آقاسيدجواد تمام خواربارها را از مغازه جمع کرد و مصالح ساختماني آورد.
سيدجمال را تنها گير آورديم و گفتيم:
- ميدونيم يک چيزي شده؟ فکر نکني باهوشي راستش رو بگو! چي شده بابات کارش رو عوض کرده؟
با خنده گفت:
- بابا ميگه حالا ديگه نميتونين اينا رو بخورين!
بعد از پيروزي انقلاب، متوجه شديم که در آنزمان، آقاسيدجواد در مراسم سخنراني، راهپيمايي و مبارزه بر عــليه رژيم پهلوی شرکت ميکرد. سيدجمال را هم بيشتر وقتها با خود ميبرده است. کارش را تغيير داده بود تا نياز نباشد زياد مغازه بماند. سيدجمال هم برای اينکه بتواند در مبارزه شرکت کند، حرفی نزده است.
آقاي عليرضا خسروي(دوست شهيد)
چشمهايم را ماليدم. به سختي دمپاييها را پيدا کردم. چــند بار هم نزديک بود کلّه پا شوم. در را که باز کرد، دو تايي روبروي من ايستاده بودند. خواب از سرم پريد. با آمدن آنها استراحت معنا نداشت. گفتم:
- الان! خواب ندارين؟ البته فکر کنم صبح به اين زودي کار و زندگي پيدا نکردين و اينجا پيداتون شده!
سيدجمال گفت:
- ميخواهي کنار بکشي، حرفي نيست! امّا خودت قول دادي! حالا هم شوخي نکن و سريع بيا!
چارهاي نداشتم.دست از خواب کشيدم و آماده رفتن شدم. موقع آوردن موتور گفتم:
- سيدجمال نميدونم دارم با موتور خودم مييام وسيلهي پنچرگيري يا چيزهاي ديگر رو بردارم يا نه؟
سيدجمال گفــت:
- موتور من خراب نميشه خيالت راحت راحت! يک فکري به حال خودت کن اگه موتورت خراب بشه همونجــا ميموني و ما ميياييم!
*****
جلو ساختمان آموزشي که رسيديم، گفــتم:
- نـگاه کن مهندسهاي روسي وسط کوير عجب خوابگاهي داشتن!
چند دقيقهاي مات و مبهوت نگاه میکرديم. يادمان آمد که ما براي ديدن سيدمهدي اينجا هستيم. صدايش زدند و آمد. خوشحال شد.
من و مسعود به شوخي گفتيم:
- زياد خوشحال نشي! اومديم چاههاي نفت خوريان رو که روسها لطف داشتن و براي ما حفر كردن ببينيم، بهناچار سر زديم!
چند ساعتي جلو پادگان عبدلآباد- که حالا پادگان شده بود- حرف زديم. بعد از خداحافظي و رفتن سيدمهدي، آمادهي برگشتن شديم. امّا زياد از پادگان فاصله نگرفته بوديم که موتور سيدجمال پنچر شد.
حالا نوبت قيافه گرفتن من بود. گفتم:
- حالا شما دو تايي تا کنار جاده نظامي موتور به دست پياده بيايين و من هم با موتور خودم مراقب شما هستم!
بين راه چندبار به سيدجمال گفتم:
- حالا دوست داري تنها بموني و من برم؟
امّا او حرفي نميزد. ته دلم ميلرزيد. ميدانستم دوباره يک روز سيدجمال برايم دردسر درست ميکند و من مجبور ميشوم ساکت باشم.
آقاي احسان نصيري(دايي شهيد)
صداي شليک که بلند شد، عرق سردي روي بدنم نشست. همهي بچّهها از پايگاه ريختند بيرون. لولهي تفنگ من، هنوز مقابل سيّدمحسن بود. جرأت نداشتم به او نگاه کنم. سيدجمال به طرف او دويد و گفت:
- سيّدمحسن سالمي؟
با صدايي بغضآلود گفتم:
- من نبودم؛ من فشنگ نداشتم!
سيدجمال با ناراحتي گفت:
- چرا اين کار رو کردي؟ نگفتي اونرو بکشي؟ حتّي اگه فشنگ داخلش نبود نبايد اسلحه را طرفش ميگرفتي؟
يکي از بچّهها پيش من آمد، به سيدجمال گفت:
- اون مقصر نيست! من رفتم اسلحه رو تميز کنم و چک کنم ببينم فشنگ داره يا نه، نميدونم چي شد که شليک کردم.
يکي ديگر گفت:
- تفنگهاي ام- يک که دست بچّههاست مثل چماق ميمونه بهخاطر همين توي جبهه بهش ميگن ام - چلاق، اينا زياد مقصر نيستن.
سيدجمال آرامتر شد و گفــت:
- الان مردم ميگن توي مسجد عابدينيه چي شده؟ شما بايد از همين جا براي رفتن به جبهه آماده بشين!
آقاي مجتبي قادري(دوست شهيد)
منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان