خاطرات شهید رجبعلی احمدیان
چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۰۶
انجام وظیفه!
دوستش تعریف می کرد: «هر شب روی پل
می ایستادیم و ماشین ها رو بازدید می کردیم. آن شب هم مثل بقیه ی شب ها سلاح های سرد قمه، پنجه بوکس
و... را می گرفتیم. چشمم به ماشین بعدی که افتاد، یک قدم عقب رفتم. راننده با
مهربانی نگاهی به ما کرد و با سر سلام کرد. فکر می کردم احمدیان هم از بازدید آن
ماشین صرف نظر کند، اما وقتی کلمه ی ایست رو شنیدم جا خوردم». اشاره به ماشینی که
لحظه به لحظه از ما دورتر میشد کردم و پرسیدم: «مگه داداشت نبود؟».
گفت:«بود».
گفتم:«روت شد ماشینش رو بگردی؟».
گفت:«وظیفه، وظیفه است، آشنا و
فامیل نمی شناسه».
برگرفته از خاطره مادر شهید
نظر شما