نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات
قسمت نخست خاطرات شهید «سید علی شعنی»
برادر شهید «سید علی شعنی» نقل می‌کند: «گفتم: تو که بری ما یادمون می‌ره. به فکر فرو رفت؛ اما خیلی زود از جایش بلند شد، ضبط صوت را آورد. صدایش را ضبط کرد. شعر اصول دین را هم خواند و با لبخند، نگاهی به ما انداخت و گفت: اینم واسه وقتایی که من نیستم.»
کد خبر: ۵۵۹۸۳۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۳۰

خاطره شهيد منوچهر الهياری «13»
شهيد «منوچهر الهياری» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «بین راه در دهکده‌ای ما را پياده و در يک اتاق که اطراف آن همه خراب بوده... دهکده‌ای که سراسر پر از خاطره بود. تمام ساختمان‌های آن ويران که...» قسمت سیزدهم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۸۲۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۳۰

خاطره شهيد منوچهر الهياری «12»
شهيد «منوچهر الهياری» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «هواپيماهای بعثی سوسنگرد را به بمب‌های خوشه‌ای بستند و هر جا را که توانستند بمب ريختند که در اثر بمب آن‌ها فقط...» قسمت دوازدهم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۸۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۳۰

خاطره شهيد منوچهر الهياری «11»
شهيد «منوچهر الهياری» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «احساس می‌کنم که با دشمن می‌جنگم. فکر می‌کنم اين جنگی که وجود مرا فرا گرفته جنگ با نفس خود است. تنها اميدم رسيدن به جبهه است و...» قسمت یازدهم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۸۰۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۳۰

قسمت دوم خاطرات شهید «سعید شامانی»
هم‌رزم شهید «سعید شامانی» نقل می‌کند: «گفت: نمی‌شه، باید باشم! اینجا واجب‌تره. یکی از بچه‌ها صدایش زد و گفت: آقا سعید! مثل این که قصد پرواز داری! آره؟ به پشتش نگاه کرد و گفت: پس کو بال پروازم؟ من که چیزی نمی‌بینم و خندید. بچه‌ها هم خندیدند و گفتند: نامه باشه اگه سعید توی عملیات شهید نشد بعد برات می‌بره.»
کد خبر: ۵۵۹۸۰۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۳۰

خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
همسر شهید «جهان رنجبری» می‌گوید: «شهید پاسدار بود اما کسی این را نمی‌دانست. هیچ وقت با لباس نظامی به خانه نمی‌آمد. بعد از شهادتش هر کی پیشمان می‌آمد با تعجب می‌گفت واقعا این شخص پاسدار بود؟...»
کد خبر: ۵۵۹۷۹۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۳۰

«وقتی از برادرم می‌پرسیدند برادرت که رفته جبهه، تو دیگر کجا می‌روی؟ جوابی می‌داد که همه را وادار به سکوت می‌کرد. می‌روم تا امام زمانم را ببینم و راهی خرمشهر شد تا در عملیات بیت‌المقدس شرکت کند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۷۹۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۳۰

برگی از خاطرات شهید «میوه‌چین»؛
«گاهی اوقات هم شهید میوه‌چین به نوعی کادر پادگان را کنار هم جمع و وانمود می‌کرد که گویا امشب برنامه خشم شب داریم که بچه‌ها هم توی خوابگاه‌ها، نگهبان تعیین کرده و مراقب می‌شدند که اگر ما آمدیم سریع واکنش نشان دهند ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوه‌‏چین» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۷۶۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۹

نوید شاهد سمنان، به مناسبت روز پرستار خاطرات امدادگر شهید «ذبیح‌الله عامری» از زبان همسر این شهید گران‌قدر در قالب کلیپ برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند.
کد خبر: ۵۵۹۷۵۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۹

قسمت نخست خاطرات شهید «سعید شامانی»
مادر شهید «سعید شامانی» نقل می‌کند: «چهارستون بدنم می‌لرزید. با هم در را از روی بچه برداشتیم. دَمر افتاده بود. با دست‌های بی‌رمقم بچه را بغل کردم و به سر و رویش نگاه کردم و دنبال شکستگی می‌گشتم. فقط پیشانی‌اش کمی خراش برداشته بود. سر به آسمان گرفتم و خدا را شکر کردم.»
کد خبر: ۵۵۹۷۳۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۹

خاطره روزنوشت شهيد منوچهر الهياری «9»
شهيد «منوچهر الهياری» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «اولين روز حرکت ما از ميمند فارس مورخه 27 مهر ماه 1360 بود که عازم فيروزآباد شديم و در فيروزآباد مستقر شديم و...» قسمت نهم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۷۲۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۷

«اولین مواجهه من با بیمار، یک نوجوان ۱۵ ساله بود که از ناحیه صورت آسیب‌دیده بود و به‌شدت خون‌ریزی داشت وقتی چشمم به او افتاد ضعف کردم و دست و پایم به لرزه درآمد ...» ادامه این خاطره از زبان «زهرا همافر»، امدادگر جبهه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۷۰۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۸

«حرفش این بود باید طبق قولی که داده‌ای ازدواج کنی.» دیگر حنایم رنگی نداشت. من هر بار با این ترفند به جبهه رفته بودم، ولی این‌بار دیگر کسی قول و قرارهایم را باور نمی‌کرد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «محبوبه ربانی‌ها» از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۷۰۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۸

برگی از خاطرات شهید «باب‌الله کریمی»؛
«خنده از لب‌هایش دور نمی‌شد. وقتی از در خانه رفت بیرون سعی می‌کرد برنگردد که دلش با دیدن مادر بلرزد، اما سر پیچ کوچهٔ بعدی نیم نگاهی کرد و بر جان من و مادرم آتش زد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «باب‌الله کریمی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۶۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۸

مادر شهید «سید محمد ترابی» نقل می‌کند: «تمام بدنش تاول داشت و سیاه بود. گفتم: سید محمد! چرا این جوری شدی؟ بی‌اختیار اشک می‌ریختم. گفت: مامان! چرا گریه می‌کنی؟ الآن که حالم خوبه، اگه چند روز پیش منو می‌دیدی چی می‌گفتی؟»
کد خبر: ۵۵۹۶۷۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۸

«بعد از شهادت آقا محسن در منجیل برایش مراسم ختم گرفتیم دیدم شخصی لنگ لنگان به طرفم می‌آید نزدیک شد و پرسید: «صاحب این عکس که روی اعلامیه زدید، کیه؟» گفتم: «ایشون داماد ما هستن، شهید بلندیان، مسئول بیمارستان شهید رجایی و مسئول بهداری سپاه. با تعجب گفت نه بابا؟ گفتم چطور مگه؟ ...» ادامه این خاطره از شهید «محسن بلندیان» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۶۳۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۷

«برادر شیخی را از گفتن اذان و خواندن نماز در محوطه باز دارند، روی زمین می‌نشاندند و با کابل روی پایی که به شدت زخمی بود می‌زدند با اینکه صورتش زرد شده بود و توان نداشت، ولی باز تحمل می‌کرد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۶۳۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۷

خواهر شهید «علی جزءحدادی‌مطلق» نقل می‌کند: «دوباره به سمت مادر رفت و کنارش نشست. قدری به صورت مادر نگاه کرد. دست‌هایش را در دست گرفت و بوسید. گفت: «مادرجان! حلالم کن و با همه وابستگی‌اش به سختی از مادر جدا شد. تو دلم گفتم: مگه تاحالا نمی‌رفته؟ چرا آرام نیست؟!»
کد خبر: ۵۵۹۶۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۷

خاطرات شهید «هاشم پورزادی» به نقل از همرزم شهید؛
همرزم شهید می گوید: صبح روز عملیات صداش زدم گفتم «بیا برویم»، انگار می‌دانست و قبل این‌که من بگویم آماده شده بود. روز عملیات چند ساعتی طول کشید و در درگیری‌ها، هاشم تیر به کتفش خورد و لحظاتی بعد شهید شد. بعد از آرام شدن عملیات به بچه‌های خرم‌آباد گفتم انگار همه چیز را از قبل می‌دانست. از آن‌ها خواستم تا پیکر هاشم را جهت تشییع به خرم‌آباد ببرند.
کد خبر: ۵۵۹۶۱۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۹

روایت روز شهادت شهید «الیاس سوری» به نقل از همرزمش؛
شهید «الیاس سوری» به همرزمش گفت: اگر امروز شهید شوم روز عروسی من خواهد بود.
کد خبر: ۵۵۹۶۱۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۸