خیلی قشنگه که تا وقتی خدا را ملاقات میکنی پاک باشی
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید علیاصغر کاظمی» یکم خرداد ۱۳۲۹ در شهرستان آرادان به دنیا آمد. پدرش سید ابوالقاسم و مادرش ماهرخ نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. سرپرست شیلات گرمسار بود. سال ۱۳۵۶ ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یکم فروردین ۱۳۶۱ در سرپلذهاب توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به سر و گردن، شهید شد. پیکر او را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
مراسم تشییع من!
- چه خبره؟ مگه ما مراسم داریم؟
- شاید!
- چه مراسمیه که من نمیدونم؟
صدایشان را که شنیدم، گفتم: «به ما هم بگین بدونیم چی شده.»
همسرش گفت: «یک عالمه قند و چای گرفته و میگه مراسم داریم.»
سرم را به طرفش گرفتم و گفتم: «چه مراسمی مادرجان؟»
گفت: «مراسم تشییع من!»
من و خانمش با تعجب گفتیم: «مراسم تشییع؟»
خندید و گفت: «وقتی شهید شدم، باید همهچیز آماده باشه.»
قند و چای را که گرفت، فردی را هم برای ریختن چای مشخص کرد.
(به نقل از مادر شهید)
خیلی قشنگه تا وقتی خدا را ملاقات میکنی پاک باشی
- چقدر قشنگه که آدم وقتی شهید میشه، قرآن توی جیبش باشه و تا وقتی که خدا رو ملاقات میکنه پاک باشه.
بعد از شهادتش به آرزویی که داشت، رسید.
(به نقل از برادر شهید، سید محمود کاظمی)
آمادگی شهادت من را داشته باشید
قرار بود اعزام شوند؛ او و دو تا از برادرهایش. همه کارهایش را تحویل داد. خواستند بروند تهران. از آنجا باید اعزام میشدند. من هم آماده میشدم که بروم. یکی از برادرهایش گفت: «کجا میخوای بیای؟»
او حرفی نزد و فقط نگاه کرد. من هم با آنها راهی شدم. رفتیم تهران خانه پدرم. آخرهای شب بود که گفت: «مادر! اگه کسی اومد و بهت گفت جاشون خالی نباشه، ناراحت نباش و گریه هم نکن.»
گفتم: «به سلامت میرین و برمیگردین!»
خندید و گفت: «حالا اومد و ما هم شهید شدیم. باید آماده باشی.»
(به نقل از مادر شهید)
نحوه شهادت
در نزدیکیمان چشمهای بود. چند نفری راهی شدیم و کمی آب خوردیم. وقتی آب مینوشید، میگفت: «بنوشید شربت شهادت را.»
دبهها را پر کردیم و برگشتیم. خمپارهای نزدیک علیاصغر به زمین خورد و منفجر شد. قدرتش به حدی بود که به هوا پرتاب شد. به سمتش رفتم و صدایش کردم. خندید. خیالم راحت شد.
توی سنگر رفتیم. فرمانده گردان پشت سرمان وارد شد. گفت: «حتماً با پوتین بخوابین تا وقتی به شما اطلاع میدیم سریع آماده بشین.» علیاصغر در گروه امداد بود و من در گروه مهماترسانی. ساعت ده ونیم شب فرمانده دستور حرکت داد. باید شبانه از قلّه ابوذر دشت ذهاب به دشمن حمله میکردیم و او را عقب میراندیم.
به ناگاه مورد حمله دشمن قرار گرفتیم. خمپارههایشان بود که بیامان به طرفمان پرتاب میشدند. من و یکی از بچهها دست همدیگر را گرفتیم تا گم نشویم امّا شدت بمباران ما را از هم جدا کرد. پس از چند دقیقه شدت بمباران کم شد. به دنبال همرزمم گشتم. زخمی شده بود. برادرم، علیاصغر، کنارش بود؛ برای کمکش رفته بود. در همان دم خمپاره آمد و هر دو به شهادت رسیدند.
(به نقل از برادر شهید، سید محمود کاظمی)
انتهای متن/