عطر شهادت، مشام جانش را نوازش میداد
به گزارش نوید شاهد سمنان، فاطمه خانم آن روز رنگ و روی خوبی نداشت. هرطور بود برای آقا حبیبالله صبحانه آماده کرد تا او را با آرامش از خانه بدرقه کند. پنجم آذرماه ۱۳۴۶ بود.
لحظههای آخرین دیدار ابراهیم و اسماعیل
پاییز بود و سردی هوا گزنده. صدای زنگ کاروان شتران در کویر آرام، کمتر به گوش میرسید و یکی از کارهای حبیب آقا که ساربانی بود از برنامههایش حذف میشد. آن روزها حبیبالله زودتر به خانه میآمد چراکه میدانست فاطمه خانم شرایط جسمی مناسبی ندارد. هر لحظه ممکن بود بیتاب دردی شود که به نُه ماه چشم انتظاریشان پایان دهد. حبیب آقای کشاورز مثل روزهای قبل، بعد از سرکشی از مزارع، گاو و گوسفند و شترهایش، زودتر از همیشه به خانه برگشت. صدای فاطمه خانم میلرزید. وقتی گفت: «حبیب آقا وقتشه!» حتی نماند تا صحبت فاطمه تمام شود. به شتاب از خانه خارج شد. بادهای معروف کویری میوزید و هر لحظه بر سرعت و شدت آن افزوده میشد.
روستای زرگرآباد هم نه درمانگاهی داشت و نه مامایی، باید به شهر میآمد، اما کو ماشینی؟! باد نیز آنقدر شدید میوزید که با دوچرخه هم نمیتوانست به شهر بیاید. پس پیاده راه افتاد. یکی دو ساعت بعد به دامغان رسید. همراه یک ماما به روستا برگشت. تقدیر بر این بود که حبیب آقا و فاطمه خانم در آن روز نسبتاً سرد پاییزی، صاحب فرزندی به نام ذبیحالله شوند. شاید آن دو، لحظههای آخرین دیدار ابراهیم و اسماعیل را بهتر از هرکس دیگری درک کرده بودند و هر فرزند پسری را ذبیحالله میدانستند در آزمون ایمانشان به خداوند. «شهید ذبیحالله خانمحمدی» در آرامش و صفای روستا و در کنار مادر و پدر، بزرگ میشد. وقتی که کوچک بود، از میان تمام دامهایی که داشتند، بیشتر به شترها توجه میکرد. بزرگتر که شد همراه پدر به صحرا میرفت و شتربانی پدر را میدید و در سکوت صحرا، به خالق شتران فکر میکرد.
ایمان به خدا زیر سایه پدر
ذبیحالله تحصیلات ابتدایی را در روستای زرگرآباد و در دبستان زکریا به پایان رساند. در کنار درس به پدر کمک میکرد. به علت سختی تأمین مخارج زندگی، موفق به ادامه تحصیل نشد. به کار کشاورزی و دامداری خرسند بود. یازده سال داشت که در راهپیماییهای ضدرژیم ظالم شاه به همراه دوستانش شرکت میکرد. او که مقاومت در سختیها و ایمانداری در سکوت را در صحراگردیها و ساربانیاش آموخته بود، با ایمان به خدا روزگار نوجوانی را در زیر سایه پدر میگذراند. حرفه بنایی نیز آن روزها از کارهای مهمش بود. او یک استادکار بنا هم شده بود. به شهر میآمد و به کار بنایی میپرداخت. در کنار پدر قصابی نیز آموخته بود.
عطر شهادت
انقلاب که پیروز شد، روزهای سخت مبارزه و جنگ آغاز شد. ذبیحالله که خود را برای خدمت نظام آماده میکرد، فرصت را غنیمت شمرد و برای خدمت وظیفه در جبهه حضور یافت. پس از گرفتن دفترچه اعزام، هجدهم آبان ۱۳۶۵ از طرف سپاه به سمنان اعزام شد و در پادگان شهید کلاهدوز، دورههای فشرده آموزشی را گذراند. پنجاه و شش روز دوره آموزشی به پایان رسید. ذبیحالله به همراه همرزمانش به تهران و از آنجا به اندیمشک و دزفول رفتند و در تیپ ۱۲ قائم(عج) مستقر شدند. بعد از سازماندهی، ذبیحالله در قسمت بهداری قرار گرفت. سیزده ماه کارش امدادرسانی بود و جابهجایی مجروحان و شهدا. شاید در هر جابهجایی وقتی عطر شهادت مشام جانش را نوازش میداد، دعای شهادت خویش را میخواند. او درحالیکه نماز اول وقتش ترک نمیشد و تمام سختیهای روزگار را در پشت خندههای همیشگیاش پنهان میکرد، میدانست که وعده دیدار نیز نزدیک است. در اولین روز آذرماه ۱۳۶۶ در عملیات نصر هشت و در منطقه عملیاتی ماووت در مواجهه با ترکشهای گداخته، به دیدار خداوند شترها، صحرا و بادهای کویر شتافت. ده روز بعد وقتی که به روستا آمد، صدای ناله بادهای کویری و بانگ شترهای ساربان بیشتر از همیشه بلند بود.
انتهای متن/