یار و یاور خوبی برای نیازمندان بود
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید رجبعلی گرزالدین» چهاردهم اردیبهشت ۱۳۴۲ در روستای ورزن از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش نصرتالله و مادرش گلبانو نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم مهرماه ۱۳۶۲ با سمت تکتیرانداز در بانه توسط گروههای ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به سینه، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
یار و یاور خوبی بود
به طرفم آمد و گفت: «مادر گلم چه میکنه؟»
گفتم: «دارم لباس پدرت رو میدوزم.»
گفت: «چرا شما؟ بده به من.»
همانطور که سعی میکرد لباس را از من بگیرد، گفتم: «این یکی دیگه کار خودمه. تخصص منه. تو رو چه به این کارها؟» دستش را پس زدم. گفت: «راست میگی مادرجان! من که بلد نیستم.»
بعد گفت: «خیلی دوست دارم کمکت باشم! اما بعضی جاها نمیشه. شرمندهات هستم مادر!»
گفتم: «تو به اندازه کافی به من کمک میکنی! تو پسر مهربانی هستی! خدا توفیقت بده!»
همیشه در کارها کمک من بود. نه من، برای هرکسی که نیاز به کمک داشت، یار و یاور خوبی بود.
(به نقل از مادر شهید)
از برکت رجبعلی دارم
تمام اتاق را برانداز کرد و گفت: «خوش به حالت! چه خونه مرتبی داری! هر چیزی سر جاشه.»
خندیدم و گفتم: «این رو از برکت رجبعلی دارم.»
لحنش عوض شد و گفت: «یعنی اونه که مجبورت میکنه خونه رو این طوری تمیز کنی؟»
انگار چیز تازهای به ذهنش رسیده باشد، گفت: «ولی همه میگن که تو از زندگیات راضی هستی؟»
خندیدم و گفتم: «شما که اجازه نمیدی. معلومه که از زندگیام راضیام! بهخاطر اینه که اون کمک منه. اگه او کمک نکنه که اینقدر مرتب و منظم نمیشه!»
(به نقل از همسر شهید)
حضرت زینب و حضرت زهرا(س) را الگوی زندگیات کن
گفت: «تو باید حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س) رو سرمشق زندگیات قرار بدی. سعی کن از نظر اخلاق و رفتار خودت رو به اونها نزدیک کنی! اینطوری فرزندان خوبی رو به جامعه تحویل میدی.»
اینها را موقع رفتن به جبهه میگفت.
(به نقل از همسر شهید)
بهت قول دادم!
سختترین کارها را انجام میداد. از خشتزنی گرفته تا کارگری و چوپانی. گفتم: «نمیخواد اینقدر خودت رو به زحمت بندازی.»
گفت: «من به تو قول دادم که زندگی خوبی رو برات بسازم.»
(به نقل از همسر شهید)
صلهرحم
او را در خیابان دیدم. پلاستیکی هم در دستش بود. گفتم: «رجبعلی! داشتم میاومدم خونه شما، کجا میری؟»
گفت: «دارم میرم عیادت یکی از دوستانم.»
گفتم: «اما من داشتم میاومدم خونه شما.»
گفت: «معذرت میخوام. بیا با هم بریم عیادت! بعد میریم خونه ما.»
بعد مکثی کرد و گفت: «نباید فکر کنن که ما به فکرشون نیستیم.»
(به نقل از برادر شهید، قربانعلی گرزالدین)
انتهای متن/