کلید بهشت را در دستانم گذاشت
«شهید علیاکبر تُرشیزی» چهارم آبان ۱۳۴۷ در روستای فاضلآباد از توابع شهرستان شاهرود به دنیا آمد. دانشآموز دوم راهنمایی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و ششم اسفندماه ۱۳۶۳ در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. نوید شاهد سمنان گفتگویی با «آسیهبیگم حسینی» مادر شهید «علیاکبر ترشیزی» انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.
فعالیت در بسیج از نوجوانی
این مادر شهید گفت: علیاکبر در فاضلآباد به دنیا آمد و پنج شش ساله بود که برای زندگی به روستای کلامو رفتیم. انقلاب که شد در طول هفته درس میخواند و پنجشنبهها میرفت میغان برای فعالیت در بسیج و صبح شنبه میآمد و میرفت مدرسه. زندگی خوبی داشتیم. با اینکه امکانات نبود اما راضی بودیم. شوهرم هم خیلی مرد خوبی بود و زندگی شیرینی داشتیم. ایشان چهار سال پیش از شهادت علیاکبر به رحمت خدا رفت.
میخواهم راه کربلا را باز کنم
مادر شهید ترشیزی اضافه کرد: جنگ تحمیلی بود و یک روز آمد خونه و به من گفت: «مادر! میخواهم راه کربلا را باز کنم.» من خندهام گرفت و گفتم: «تو میخواهی راه کربلا رو باز کنی؟» گفت: «هزاران نفر مثل من هستند که میخواهند این کار را انجام بدهند.» گفتم: «کی قرار است این کار را انجام بدهی؟» گفت: «رفتم، ولی امضا نکردند.» برادرم قم زندگی میکرد و ما رفته بودیم آنجا دیدن آنها. وقتی برگشتیم، دیدیم رفته جبهه. دوستش به جای ما رضایتنامهاش را امضا کرده بود. نامه داده بود که مادر ببخشید که بیخبر رفتم. من وقتی میدیدم که خوشحال است، خودم هم خوشحال بودم. یکی دوبار آمد مرخصی و بعد شهید شد. بهم میگفت: «مادر! وقتی من راه کربلا را باز کردم، باید مادربزرگ و پدربزرگ هم ببری.» گفتم: «من خودم نمیتوانم بروم. کی من را میبرد کربلا؟» گفت: «خیالت راحت باشد که میروی.» بعد از شهادتش که از طرف بنیاد شهید به کربلا رفتم، منظور حرف آن روزش را فهمیدم.»
عشق به شهادت در وجودش موج میزد
این مادر شهید اظهار کرد: یک روز از مدرسه دیر آمد خانه. گفتم: «کجا بودی؟» گفت: «از طرف مدرسه رفتیم خانه شهید علیاصغر خواجه و نوحه خواندیم.» خیلی ناراحت بود و میگفت: «شهید بچه داشت. حق ما است شهید بشویم نه اینها که بچهدار هستند.» یک شب خواب دیدم که یک سیدی از سر کوچه میاد و میگوید: «یا حسینِ کربلا! و دنبالش هم پاسدارها میگفتند: یا حسینِ کربلا.» من هم پا برهنه دنبالشان راه افتادم. وقتی رسید سر مزار شهدا، شهید «علیاصغر خواجه» آمد و پرچم را گذاشت روی زمین کنار یک قبر. من از خواب پریدم. چهار پنج روز مانده بود به عید. از طرف بنیاد شهید آمدند که به من خبر بدهند و خجالت میکشیدند. گفتم: «اصلا خجالت نکشید، من خواب دیدم و میدانم که بچهام شهید شده است.» بچهام میگفت: «دعا کن که شهید بشوم. شهادت نصیب هرکسی نمیشود، باید نان حلال خورده باشی.» علیاکبر عاشق شهادت بود.
کلید بهشت
مادر شهید ترشیزی خاطرنشان کرد: وقتی پیکر شهید «علیاکبر اشرفی» را آوردند، من یاد پسرم افتادم و گفتم: «مادر! وقتی تو را آوردند، لباسهایت خونی بود» و بیتابی میکردم. شب خواب دیدم به من گفت: «ننه بیا لب ایوان خانه و من را نگاه کن.» نگاهش کردم و گفت: «ببین ننه! من سالم هستم و هیچ جایی از بدنم خونی نیست. اینقدر برای من بیتابی نکن،» چون همیشه به من میگفت: «اگر من شهید شدم، اصلا سر مزارم گریه نکن.» خدا میداند که من هیچوقت سر مزارش بیتابی نکردم و خیلی هم خوشحال بودم که چنین فرزندی داشتم. اصلا پشیمان نشدم، چون این خواست خداوند بود. یک شب هم در رویا با پدرش دیدمش که در یک باغ سرسبز با میوههای فراوان است. به من گفت: «بابا را هم آوردهام پیش خودم.» به من هم یک کلید داد و گفت: «هر وقت خواستی، بیا پیش ما تا در کنار هم باشیم.» گفتم: «من کلید را گم میکنم و دادم به خودش تا برایم نگه دارد.»
بهخاطر شهدا حجابتان رارعایت کنید
این مادر شهید در پایان گفت: این شهدا رفتند که ما حجابمان را رعایت کنیم. امیدوارم نسل جوان به این امر توجه بیشتری کنند. انشاءالله قبل از اینکه خداوند جواب بیتوجهی آنها را بدهد از خواب بیدار شوند.
انتهای متن/