وصیتی که همه را خنداند
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید عسکری رضاکاظمی» شانزدهم اردیبهشت ۱۳۴۶ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش فرج و مادرش هدهد نام داشت. دانشآموز دوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم بهمن ۱۳۶۴ با سمت امدادگر در اروندرود به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد. برادرش زمان نیز به شهادت رسیده است.
شوخ طبعیاش گل کرده بود
توی جمع خودمانی عسکری گفت:« خدایا! اگه ما رو میکشی خوب بکش.» یا با همان لهجه سمنانی گفت:« خدایا! ما رو پاک کن و خاک کن!» توی چادر، همه بچهها نشسته بودیم و هر کسی چیزی میگفت.
او با حالتی که نظر همه را به خود جلب کند، گفت: «بچهها! چند تا وصیت دارم، خواهش میکنم خوب گوش کنین.» وقتی همه ساکت شدند، ادامه داد: «اگه شهید شدم من رو توی آمبولانس نگذارین، چون آمبولانس من رو میگیره و حالم بد میشه. در ضمن اگه شهید شدم من رو با آب سرد نشویید که سرما میخورم.»
(به نقل از همرزمان شهید، محمدابراهیم و اصغر قاسمپور، سید اسماعیل سیادتپور)
بیشتر بخوانید: دعا و ذکرش زبانزد دوستان بود
یادگاری
پادگان حمیدیه اهواز با هم بودیم. آموزش پشت آموزش؛ ورزشهای سنگین و دوی چندین کیلومتری با تجهیزات. بوی عملیات میآمد. بچهها با نحوه تمرین و آموزش میفهمیدند که زمان عملیات نزدیک است. از خستگی رمقی برای بچهها نمیماند. با این حال چند تا از بچهها از جمله عسکری و ادب روحیه عجیبی داشتند. آنها با شوخی و سربهسر گذاشتن همدیگر به بقیه روحیه میدادند. عسکری دست به کارهایی میزد که بیشتر جنبه تفریح و سرگرمی و خنداندن بچهها را داشت. مهر نماز میساخت و جلوی چادرها صدا میزد: «مهر فقط مهر عسی. خانهدار! بچهدار! زنبیل بیار، نبری پشیمون میشی.»
برادر شاهچراغی پیام داد که همه بچهها توی نمازخانه جمع بشوند. شام نخورده بودیم. فهمیدیم میخواهد برای عملیات صحبت کند. رفتیم محل سخنرانی. عسکری را که دیدم، گفتم: «یکی از آن مهرهات رو به من بده تا یادگاری داشته باشم.»
گفت: «مهرم کجا بود؟ مگه کارخونه مهرسازی دارم؟ هر کی میرسه مهر از من میخواد.» من هم از خیر آن گذشتم. برادر شاهچراغی میکروفون را که به دست گرفت، بچهها یک صدا فریاد زدند: «فرمانده آزاده! آمادهپایم آماده!» وقتی این آمادگی را در بچهها دید، به حساب خودش میخواست اتمام حجت کند.
گفت: «بچهها! خدا ما رو شایسته و لایق دونسته و به عنوان خطشکن قراره توی عملیات شرکت کنیم. اگه کسی مشکلی داره یا آمادگی نداره هیچ اجباری نیست، خجالت نکشه. تعدادی باید مواظب اردوگاه باشن، همونها بمونن!» باز بچهها همان شعار اول جلسه را سر دادند و توجیه جلسه به پایان رسید. به چادرها برگشتیم. شام خوردیم و دراز کشیدیم. هنوز چشممان گرم نشده بود که شنیدم کسی من را صدا میزند. اول فکر کردم کسی از فرماندهی پیغام آورده که من یکی از کسانی باشم که در اردوگاه بمانم. جواب ندادم. دوباره صدا زد. صدا را شناختم. رفتم جلوی چادر. عسکری بود. اول بابت جواب ردش عذرخواهی کرد و بعد هم یک مهر به من داد و گفت: «این یادگاری برای خودت. من که دیگه نیستم باهاش نماز بخونم، ولی من رو از دعا فراموش نکن!»
(به نقل از همرزم شهید، عباس ناظمیان)