تمام کردستان، رشادتها و دلاوریهایش را شنیده بودند
به گزارش نوید شاهد سمنان، پاییز آمدی و زمستان رفتی تا به بهار دنیا دل نبندی. تو که آمدی، قدمهای آخر پاییز بود و آغاز قدمهای تو بر خاک جهان. بیست و نهم آذرماه ۱۳۲۱ بود که سفرت بر زمین آغاز شد. «شهید قربان عبادی» فرزند عبدالله بود و عصمت. در روستای فیروزآباد از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود.
روح بلند و سرشار از غیرت
دوساله بود و اولین قدمهای کودکانهاش را برمیداشت که به دلیل شغل پدر، اولین هجرت را تجربه کرد. عبدالله که درجهدار نیروی انتظامی بود، به دامغان منتقل شد و بهخاطر پدر پیر و ناتوانش در روستای فیروزآباد سکنی گزید. آنها تقریباً خانواده مرفهی بودند و در روستا حرف اول را میزدند. قربان در مدرسه همان روستا مشغول به تحصیل شد. روح بلند و سرشار از غیرت و تعصبش، او را هر روز به دلیل تنبیه بچهها و کمکاری در امر تدریس با معلمها درگیر میکرد. آنها میخواستند از دخترهای مدرسه بیگاری بکشند که قربان تحمل نمیکرد. تقریباً هفتهای چند روز از مدرسه اخراج میشد. اگرچه پدر حساسیت ویژهای روی تحصیل فرزندان داشت، اما قربان دیگر حاضر به ادامه نشد و در ششم ابتدایی به تحصیلش خاتمه داد.
کردستان شاهد دلاوریهایش بود
چندی بعد، بیشتر برای سرگرمی و یادگیری و با مشورت پدر، در مغازهای مشغول نجاری شد. روزها از پی هم میگذشت و قربان که به سن قانونی رسیده بود، به سربازی رفت. سربازیاش که پایان گرفت، وارد ژاندارمری شد. از همان اول سر سودایی داشت و عزم رهایی. عازم کردستان شد. قروه، بانه، مریوان، کرمانشاه و سنندج، رد پای قربان را هنوز در خود به یادگار دارد. حالا دیگر تمام کردستان، قربان عبادی و رشادتها و دلاوریهایش را شنیده بودند. سر نترسی داشت و نام او زبان به زبان بین همه یاغیها و قاچاقیهای میگشت و رعشهای بر جانشان میانداخت.
زندانی سیاسی
بارها نقشه سربهنیست کردنش را کشیده بودند که به یاری امام عصر(عج)، نجات پیدا کرد. حتی با مافوقهای خود همیشه به خاطر بیعدالتی درگیر میشد و چندین بار در پی حق طلبی راهی زندان شد. به گفته دوستان و هم رزمانش، آن هم زندانهای انفرادی و با اعمال شاقه و چندین بار نیز مجروح شده بود که کسی جز خودش و خدا خبر نداشت. ازدواج کرد و در شهر سنندج، در یک خانه مستأجری، ساکن شد. او پدر چهار ستاره بود. دو دردانه دختر و دو شیرین پسر. در طول خدمت کمتر میرسید که به همسر و فرزندانش سر بزند و بیشتر همسرش قبول مسئولیت کرده بود. انقلاب اسلامی ایران به بار نشسته بود و تقریباً مردم هشیار شده بودند. قربان، ناراحت از وضع اجتماعی سنندج درصدد این بود که همسر و فرزندانش را به دامغان منتقل کند. دخترش هشت ساله و مایه نگرانی پدر. خیلی تلاش کرد که خانوادهاش را به دامغان ببرد؛ اما فاطمه که دوری از قربان برایش ممکن نبود، مخالف رفتن میشد.
خوشا به حالش که پروازش اسیر هیچ قفسی نشد
سال ۱۳۵۷ پس از پیروزی انقلاب بود که درگیری و آشوب زیادی بین کومله و دمکرات با ارتش، مردم و نیروهای انقلابی در سنندج به پا شد. در همان سال گروهگروه از ارتش و نیروی انتظامی و ژاندارمری به انقلابیون و طرفدران امام میپیوستند. قربان توسط کومله و دموکرات شناسایی شده بود و قصد شهادتش را داشتند. با توجه به سابقهاش که ضربات شدیدی به گروه قاچاقچیان و یاغیهای آن زمان زده بود، مورد تنفر آن گروه بود. زمستان داشت دامن خود را از زمین برمیچید. شکوفههای بهاری نوید زندگی دوباره میدادند. دو روزی بیشتر به تحویل سال ۱۳۵۷ باقی نمانده بود که توسط ضد انقلاب از ناحیه پهلوی چپ به شدت مجروح و عروجش آغاز گردید. قربان همچون سبکبالان پرکشید به همان جایی که «عند ربهم یرزقونش» مینامند. پیکر مطهرش بدون این که تشییع شود، در غربت سنندج و گمنامی آرام گرفت. خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفسی نشد و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت.
انتهای متن/