پیامی آسمانی برای امام خمینی(ره)
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدعلی طوسی» بیست و هشتم فروردین ۱۳۴۱ در روستای جزن از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش صفرعلی، بازنشسته شهرداری بود و مادرش طیبه نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی درس خواند. به عنوان ستوان دوم ارتش در جبهه حضور یافت. یازدهم بهمن ۱۳۶۳ با سمت معاون گردان در سردشت توسط گروههای ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوس رضای شهرستان زادگاهش به خاک سپردند. برادرش محمدرضا نیز به شهادت رسیده است.
پیامم را به امام رساندم
نتوانسته بودیم در مراسم تشییع امام خمینی(ره) شرکت کنیم؛ به همین خاطر خیلی ناراحت بودم. به حاج آقا گفتم: «حالا که نتونستیم در مراسم دفن امام (ره) شرکت کنیم، برنامهریزی کن تا مراسم هفتمش شرکت کنیم.»
حاج آقا گفت: «خیلی شلوغ میشه و سخته. از همینجا فاتحه میخونیم و برنامهها رو از تلویزیون تماشا میکنیم. انشاءالله تا چهلم به زیارتش میریم.» همان شب خواب دیدم، امام(ره) فوت کردهاند و میخواهند او را دفن کنند. به منزل ما آوردهاند و جمعیت موج میزند؛ طوری که جای سوزن انداختن نیست. خوشحال شدم که حالا میتوانم امام (ره) را ببینم. مانده بودم که چطور از این جمعیت پذیرایی کنم. پیش خود گفتم: «سماور که جوش است و آب سرد هم که داریم. با یک چایی از همه پذیرایی میکنم.»
در همین حال دیدم کسی دارد قبر امام(ره) را وسط اتاق میکَند. آماده شدند تا امام(ره) را در قبر بگذارند. از آنها خواستم که روی امام(ره) را کنار بزنند و یکبار امام(ره) را ببینم. کفن را کنار زدند و همه اطراف امام (ره) را خالی کردند. کنار تابوت نشستم و سرم را نزدیک صورت امام(ره) بردم و خواستهام را درگوشی به امام(ره) گفتم: «آقا! اگر بچههای من رو دیدی بهشون بگو که مادرتون دلش براتون تنگ شده و میخواد شما رو ببینه!»
(به نقل از مادر شهید)
دستگیر فقرا
افسر ارتش بود و در کردستان خدمت میکرد. مدتها بود که مرخصی نیامده بود. دلمان برایش یک ذره شده بود. همین که به مرخصی آمد، فردایش پیشنهاد داد به دیدن پدربزرگ و مادربزرگ در روستا برویم. من و او و مادرش راه افتادیم. چند ساعتی پیش پیرمرد و پیرزن ماندیم. با آنها خداحافظی کردیم و از حیاط بیرون زدیم. محمدعلی دوباره برگشت داخل و چند لحظهای معطل کرد. پرسیدیم: «از اونا سیر نشدی که برگشتی؟ یا چیزی جا گذاشتی؟»
گفت: «حقیقتش، میخواستم یک کمی پول بهشون بدم. حساب کردم شاید خجالت بکشن و با بودن شما نگیرن و حالا هم نمیگرفتن؛ ولی با هزار قسم گذاشتم جلوشون و اومدم.»
(به نقل از پدر شهید)
نذارید دشمن از رفتار شما سوء استفاده کنه
یکی دو سال پدرم به سنندج منتقل شد. نظامی بود و ما را هم با خود برد. مشخص نبود که چند سال در آنجا خواهد ماند. حسینیهای در نزدیکی ما بود که نمازهای جماعت و مناسبتهای مذهبی برای شیعیان در آنجا برگزار میشد. انس عجیبی با این حسینیه گرفته بودیم.
شهر سنندج سنینشین بود و مدتها به ما سخت میگذشت. بهخاطر بعضی از مسائل دینی نمیتوانستیم با آنها ارتباط برقرار کنیم. محمدعلی همیشه به ما توصیه میکرد: «نکنه یه موقع رفتاری کنید که اونها ناراحت بشن یا ناسزا بگین!» حرف داداشم درست بود. دشمن از این اختلاف سوء استفاده میکرد.
(به نقل از خواهر شهید، فاطمه طوسی)
انتهای متن/