قسمت دوم خاطرات شهید «محمدحسین تی‌تی»
سه‌شنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۲ ساعت ۰۹:۲۷
هم‌رزم شهید «محمدحسین تی‌تی» نقل می‌کند: «قرار بود برویم خواستگاری. عروس آینده هم معلوم بود. زیر چشمی به آقا داماد نگاهی انداختم. یک دفعه انگار زمین با تمام قدرت لرزید. صدای مهیبی بود. ماشین در دم منفجر شد. در میان سرخی آتش، حجله‌اش بسته شد.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدحسین تی‌تی» بیست و پنجم دی ۱۳۳۹ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش رجبعلی، پیمانکار بود و مادرش سیده‌بیگم نام داشت. در حد دوره متوسطه درس خواند. بنا بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یازدهم آبان ۱۳۶۱ در عین‌خوش توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت گلوله توپ به ماشین حامل وی به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش واقع است.

در میان سرخی آتش، حجله‌اش بسته شد

ذوق‌زده قربان صدقه‌اش می‌رفتم

از پشت تلفن هم می‌شد فهمید محمدحسین جا خورده است. گفت: «چی می‌گین مادر! برای چی مرخصی بگیرم؟» گوشی تلفن را بیشتر به دهانم نزدیک کردم و گفتم: «برای خودت نه، برای دایی‌ات.» نفس راحتی کشید و با خنده گفت: «نمی‌دونستم دایی عزیزتر از ماست.»

سریع گفتم: «نه مادرجان! هیچ‌کس جای تو رو برام پر نمی‌کنه.»

گفت: «نکنه زن دایی و بچه‌ها بی‌تابی می‌کنن.»

مِن‌و‌مِن‌کنان گفتم: «مادرجان! من حاضرم تو اون‌جا بمونی و هر عملیاتی هست شرکت کنی، ولی این دایی‌ات رو بفرستی سمنان. گناه داره زن و بچه داره.» گفت: «قربون مادر ایثارگرم برم، الساعه می‌رم براش مرخصی بگیرم!»

صدای بوق تلفن در پشت صدایش شنیده می‌شد، باید زودتر قطع می‌کردم، نگران گفتم: «مگه می‌تونی؟» خندید: «هنوز پسرتون رو نشناختین. تا دو سه روز دیگه داداشتون رو فرستادم خدمت‌تون.» ذوق‌زده قربان صدقه‌اش می‌رفتم که تلفن قطع شد.

سه روز بعد برادرم سمنان بود و خبر شهادت محمدحسین را برایمان آورد.

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: مِهر و بوی مادر کار خودش را کرد

در میان سرخی آتش، حجله‌اش بسته شد

قرار بود برویم خواستگاری. عروس آینده هم معلوم بود. زیر چشمی به آقا داماد نگاهی انداختم. محمدحسین تند و تیز ظرف‌های غذا را از ماشین خالی می‌کرد. کار بامزه‌ای داشت؛ تدارکات. منتظر بودیم برگردد پشت جبهه تا چند وقت دیگر تدارکات خانه بخت را می‌انداختیم روی دوشش.

همان‌طور که با فرمانده، حاج محمود اخلاقی صحبت می‌کردم، زیرچشمی محمدحسین را می‌پاییدم. مثل همیشه خوشحال بود و خنده‌رو. یک دفعه انگار زمین با تمام قدرت لرزید. صدای مهیبی بود. ماشین در دم منفجر شد. در میان سرخی آتش، حجله‌اش بسته شد. «محمدحسین دامادیت مبارک!»

(به نقل از هم‌رزم شهید، محمدباقر اکرم)

خودم خبر شهادت پسرم را به اهل خانه رساندم

از پشت پنجره سایه‌شان دیده می‌شد. آهسته می‌رفتند، ولی آمدند. رفتم کنار پنجره. دو پاسدار بودند. نمی‌خواستند خودشان را به من نشان دهند. گفتم: «من می‌دونم چه خبری برام آوردین، می‌دونم که پسرم شهید شده.» این را گفتم و از خواب بیدار شدم. آن روز قبل از رسیدن پیک، خودم خبر شهادت پسرم را به اهل خانه رساندم.

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده