لحظه وداع، دستش را بوسیدم و او را به خدا سپردم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید رجبعلی احمدیانچاشمی» بیست و یکم آبان ۱۳۴۰ در روستای چاشم از توابع شهرستان مهدیشهر دیده به جهان گشود. پدرش عبدالحسین، کارمند بود و مادرش طاهره نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. تعمیرکار موتورسیکلت بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیستم آبان ۱۳۶۱ در عینخوش توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت گلوله به سر و دست، شهید شد. پیکر وی را در باغ بهشت، قبرستان علیبنجعفر (ع) شهرستان قم به خاک سپردند. برادرش غلامرضا نیز به شهادت رسیده است.
نمیشه دست روی دست گذاشت و نشست
سال آخر دبیرستان بود. قم زندگی میکردیم. بعد از شهادت دکتر بهشتی خیلی به هم ریخته بود. مرتب این گوشه و آن گوشه مینشست و فکر میکرد. کم حرف و کم غذا شده بود. کنار هم نشسته بودیم. گفت: «میخوام عضو بسیج بشم.»
گفتم: «پس درسهات چی؟»
گفت: «هر کاری جای خودش. نمیشه دست روی دست گذاشت و نشست. امروز دکتر بهشتی شهید شد، خدا میدونه فردا چه توطئهای در کار باشه.»
(به نقل از برادر شهید)
هدیهای به فقرا
گفت: «دو تومان حقوق گرفتم، میذارم واسه شما. گفتم: «خودت بیشتر از من احتیاج داری، برش دار!»
گفت: «چه نیازی؟»
گفتم: «بالاخره جوون باید پول توی جیبش باشه.»
چشمهایش برق زد. پول را برداشت و رفت. وقتی برگشت، دلدل میکردم که بپرسم یا نه. دلم را به دریا زدم و پرسیدم: «راستش رو بگو، یک دفعه چه نقشهای برای پولت کشیدی؟»
گفت: «ای بابا چه نقشهای؟ تصمیم گرفتم چند دست لباس برای بچههایی که میدونم خونوادهشون فقیرن بخرم.»
(به نقل از مادر شهید)
انگار او هم طاقت نیاورد
دو بار گریه کردنش را به خاطر دارم. بار اول وقتی شنید برادرش اسیر شده، عکسهایش را گذاشته بود، اشک میریخت و نگاه میکرد.
گفتم: «تو که به من میگی خواستی برای آزادی رضا دعا کنی، همه اسرا رو دعا کن! از خدا بخواه بهت صبر بده تا آروم بشی. چرا خودت گریه میکنی؟»
اشکهایش را پاک کرد. عکسها را به خواهرش داد و از خانه بیرون رفت. بار دوم را تنها من شاهد نیستم. این پرده که جلوی در آویزان است هم. وقت خداحافظی بود. صورتم را بوسید. نتوانستم طاقت بیاورم، زدم زیر گریه. پرده را کنار زد و رفت. انگار او هم طاقت نیاورد، برگشت. یک بار دیگر خداحافظی کرد. اشکهایش را با همین پرده، همین پرده پاک کرد و رفت!
(به نقل از مادر شهید)
لحظه وداع، دستش را بوسیدم و او را به خدا سپردم
رفتیم بهشت معصومه. شلوارش داخل جوراب بود و دراز کشیده. یک دستش خونی و زیر مشمع بود و دست دیگرش پانسمان. ریشش خاکی بود و لبها و چشمهایش کبود. پشت سر نداشت؛ یعنی پشت سرش به کل پاشیده بود. با تمام این احوال انگار به خوابی عمیق فرو رفته. با این همه زخم، نه دردی و نه آه و نالهای. دستش را بوسیدم و او را به خدا سپردم.
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/