قنوت عاشقی
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید مهدی بهرامی» پانزدهم خرداد ۱۳۵۰ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش محمدرضا، باطریساز بود و مادرش صغرا نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته مدیریت نظامی درس خواند. پاسدار بود. سال ۱۳۷۴ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. بیست و ششم مهر ۱۳۸۳ در زادگاهش بر اثر انفجار مهمات و سوختگی به شهادت رسید. پیکر وی را درگلزار شهدای فردوس رضای همان شهرستان به خاک سپردند.
رفیق ناباب!
با جوانهایی مینشست که تیپهای خاصی داشتند و خط ریش خاص. آنها را سوار موتور میکرد، میبرد با هم بستنی میخوردند و اظهار دوستی میکرد. نه تنها من گاهی بچههای سپاه هم سرزنشش میکردند که چرا اینها را سوار موتور میکند؟ ولی او میگفت: «با اونها دوست میشم. من که از دوستی با آنها ضرر نمیکنم. خدا را چه دیدی شاید فردا همینها بسیجی شدن! مگه همیشه باید بچههای سپاه را ببرم بیارم یا با گروه خاصی نشست و برخاست کنم!»
کمی دور میزدند با هم؛ غروب آفتاب جلو مسجد پارک میکرد و میگفت: «من میخوام برم نماز! شما میآین بیاین، نمیآین همینجا بایستید تا من نمازم را بخونم برگردم!»
یادم است برای یکی از دانشجوها که همینطوری با او دوست شده بود، یک دست لباس گرانقیمت خریده بود؛ برای تشویق این که یکبار با او رفته بود مسجد.
برای کسانی که قرآن میخواندند، نوار قرآن هدیه میخرید و بالاخره با این کارها بچههای این تیپی را به حوزه الهادی و بسیج میکشاند.
مادرش به او میگفت: «مهدی جان! با این افراد نشین.» میگفت: «نه مادر! من میخوام با اونا معاشرت کنم تا گرفتار دوست ناباب نشن و در نهایت بیایند به سمت بسیج.»
(به نقل از پدر شهید)
علاقه مادر فرزندی قابل بیان نیست
خیلی علاقه داشت به منطقه برود؛ اما هیکل ریزی داشت و او را ثبت نام نمیکردند. بالاخره سال دوم دبیرستان این طلسم شکست و موجب خوشحالی او شد. دوران آموزشیاش را در سمنان گذراند و راهی جبهه شد و بعد از مدتی سالم برگشت. درسش را ادامه داد و رفت دانشگاه. آن موقع چندان علاقهای به دانشگاه نداشت؛ یا شاید دانشگاه جبهه را ترجیح میداد و مدام در رفت و آمد جبهه بود.
یک روز آمد و گفت: «میخوام ازدواج کنم.» خانواده دوستش را به ما معرفی کرد. زمینه ازدواجش به حول و قوه الهی فراهم شد و او نیز با همان مدرک دیپلم رفت تو سپاه. به کارش عشق میورزید. او شاغل در سپاه نبود؛ عاشق سپاه بود و لباس سبز و مقدس آن. همزمان با تولد اولین فرزندش محسن، دانشگاه افسری اصفهان قبول شد. صبح روز جمعه میرفت و چهارشنبه برمیگشت.
علاقه مادر فرزندی قابل بیان نیست و کلمات و جملات قدرت بیان وصفش را ندارند. مهدی خیلی با محبت بود به مناسبتها برایم گل یا هدیه میخرید. یک شب گفت: «مامان! بیا امشب پیش من بخواب!» قبول نکردم. آن شب همسرش هم نبود. تو پشهبند خوابیده بودم؛ دیدم نصف شب آمده داره دست و پای من را میبوسه.
گفتم: «مهدی! این چه کاریه که میکنی؟» گفت: «مامان! خیلی وقته پیش تو نخوابیدم؛ تو مثل نوزاد پاکی!» چشمام رو میبوسید. به صورتم بوسه میزد. گفتم: «مهدی! چی شده؟!» گفت: «مادر! فرصتها زود گذرن. شاید دیگه این فرصت برام پیش نیاد!»
(به نقل از مادر شهید)
قنوت عاشقی
دوستهای مهدی مغازه من زیاد میآیند؛ آقای تقیپور میگفت: «هنگام نماز خیلی نزدیک او نمیشدم؛ آخه در قنوت نمازهایش همیشه از خدا شهادت را طلب میکرد.»
ما به او میگفتیم: «مهدی! این قدر این دعا رو نخون! موهای تنمون سیخ میشه!»
میگفت: «آخرش که باید بریم.»
میگفتیم: «مگه صَدام پشت دره؟»
میگفت: «صدام هم که پشت در نباشه راه شهادت بازه. جور دیگری هم است؛ ولی شهید بشیم بهتره.»
(به نقل از پدر شهید)
انتهای متن/