دلش مملو از ایمان و حقیقت بود
به گزارش نوید شاهد سمنان، در شرقیترین نقطه ایران، مشهد، که خورشید به احترام طلوع میکند و نقارههایش گوش آسمان را کر، در اولین روز بهار سال ۱۳۴۲ علیاصغر و همسرش صدیقه، سومین فرزند خود را در آغوش گرفتند و به یُمن ورودش به پابوسی مولایش امامرضا (ع) شتافتند و در زیر بارش مهربانیاش، نام فرزندشان را محمدرضا گذاشتند که تا نفس برمیآورد، بندهای باشد از بندگان راضی خداوند و در مسیر «رضاً به رضائک» گام بردارد.
دلش مملو از ایمان و حقیقت بود
شهید محمدرضا خدابندهلو کودکی را پشتسر نگذاشته بود که همراه خانواده به دامغان مهاجرت کرد. دوران تحصیل را یکی پس از دیگری با موفقیت پشتسر گذاشت. سیزدهساله بود که بهاری تازه از جنس حقیقتجویی در رگهای مردم جوشید و مردی از تبار نور بر این سرزمین نظر مهر افکند تا جوانانی چون محمدرضا، سربازان وفادارش شوند و انقلابی جهانی و ماندگار را در تاریخ بشر ثبت کنند. محمدرضا که دلش مملو از ایمان و حقیقت بود، در سایه لطف پروردگار و الطاف ائمه معصومین(ع) در مسیر نور حقیقت قرار گرفت. تحصیلاتش به پایان نرسیده بود که از تشکیل سپاه به عضویت رسمی سپاه درآمد.
در کشتی حرفی برای گفتن داشت
ورزشکار بود و کشتیگیر؛ آنقدر که نهتنها در شهر و استان، بلکه در کشور هم حرفی برای گفتن داشت و در این رشته مقام کسب کرده بود.
وارد اتاقش که میشدی همه چیز سر جای خودش بود
علیاکبر، برادر شهید نقل میکند: «وارد اتاقش که میشدی، همه چیز سر جای خودش بود. مرتب و با نظم خاصی چیده شده بود. کتابها لب طاقچه اتاق، صاف و منظم و رادیو کنار آن در گوشه دیگر طاقچه. به کمد لباسهایش که نگاه میکردی، لباسها همه اتوکشیده و آویزان. هر کدام در جای خود به ردیف. انگار یک نفر خانم این کارها را انجام داده است. اما همۀ این کارها را خودش بهتنهایی انجام میداد. بدون اینکه از کسی کمک بخواهد؛ حتی به مادر هم کمک میکرد. جورابهایش نیز تاشده و مرتب در گوشه کمد چیده شده بود. وقتی که رفت، هنوز اتاقش مرتب و تمیز بود و مدالهایی که گرفته بود، لباسهایی که اتو کشیده بود، جورابهایی که شسته بود و ...»
در سن نوزدهسالگی برای اولین بار در جبهه حضور یافت
پس از شروع جنگ راهی شد. او دریافته بود که دنیا تنها ایستگاهی است برای گذشتن و مقصد فقط خداست. پس راهی میدان نبرد شد. آذرماه سال ۱۳۶۱ برای اولین بار در جبهه حضور یافت. گاهی تکتیرانداز بود و گاهی معاون دسته؛ مسئول دسته هم شده بود.
خط پدافندی مهران؛ میعادگاه عاشقی محمدرضا
سودای دیدار و ماندن در کنار انسانهایی که سقفشان آسمان بود و فرش زیر پایشان زمین، در جانش ریشه دوانده بود. بیستودوم خرداد سال ۱۳۶۵خط پدافندی مهران نیز بیتابی محمدرضا را یافته بود. ترکشهای سُربی داغ در پهلو و پای او جای گرفتند و او آرام لبخند زد.
انگار غروب بود و خورشید قرمزیاش را به رخ میکشید. کبوتران حرم به استقبال محمدرضا آمده بودند و باز هم مثل روز آمدنش، صدای نقارهها در گوش آسمان پیچید و پیکر پاک محمدرضا بر دوش شهر میرفت تا در بهشت شهیدان شهرشان، دامغان بیارامد.
انتهای متن/