شهید رابط بین مردم و خدا است
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید قاسم صبور، بیستم اردیبهشت ۱۳۴۵ در روستای داورآباد از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش محمدتقی (فوت ۱۳۵۷) و مادرش صغرا نام داشت. تا پایان دوره کاردانی درس خواند. معلم بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر او یک سال در منطقه بر جا ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای روستای هشتآباد شهرستان زادگاهش به خاک سپرده شد.
عادتش این بود که خیلی پشت جبهه نمیماند
اولین اعزام من و قاسم به جبهه، عید سال ۱۳۶۱ بود. دو نفری معرفی نامه گرفتیم و رفتیم پادگان امام حسن تهران. آنجا مخصوص اعزام نیرو بود. در قالب گردان امام هادی با بچههای قم به تیپ هفده علیبنابیطالب که در انرژی اتمی مستقر بود، رفتیم. بعد از گذراندن آموزشهای روزانه و سخت، به عنوان امدادگر در مرحله سوم عملیات بیتالمقدس شرکت کردیم. بعد از فتح خرمشهر به گرمسار برگشتیم و دوباره دو ماه بعد با هم به همراه تعدادی از بچههای گرمسار به همان تیپ اعزام شدیم. آن بار هم به عنوان امدادگر در عملیات رمضان شرکت کردیم.
یک شب بعد از نماز مغرب و عشا، فرمانده تیپ، شهید مهدی زینالدین برایمان صحبت کرد و تا آن شب کسی از عملیات خبر نداشت. ما را سوار ماشینها کردند و به منطقه عملیاتی بردند. ساعت ده و نیم شب، حمله آغاز شد. وظیفه من و قاسم انتقال مجروحین به عقب بود. تعدادی از مجروحین را به عقب انتقال دادیم. روحیهاش از من بالاتر بود. خستگی حمل اینها از یک طرف و خیزخیز زیر آتش رفتن و سریع رساندن آنها دیگر رمقی برایمان نگذاشته بود. جایی هم برای استراحت نبود.
با تن خسته هر دو مجروح شدیم؛ قاسم از ناحیه گردن و کمر و من هم از ناحیه پا و زانو. امدادگرهای دیگر ما را به عقب منتقل کردند و از آنجا به اهواز و بعد هم به بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک انتقال دادند. آنجا در یک سوله بزرگ که بیش از صد تخت داشت، بستریمان کردند. به آن، نقاهتگاه هم میگفتند. پشت سر هم مجروح میآوردند. حال و وضع هر کدام از دیگری بدتر بود. بعد از سه هفته درمان مرخص شدیم. قاسم راضی نمیشد به خانه برگردیم، اما من اصرار کردم به خانه برویم و خانواده را از نگرانی دربیاوریم. عادتش این بود که خیلی پشت جبهه نمیماند. جبهه هم که میرفت تمدید میکرد. میگفتم: «قاسم! چه خبره که پشتِ هم میری جبهه؟ مگه ننهات تنها نیست؟ خدا رو خوش میآد؟»
میگفت: «داوود! نمیدونم چرا از پشت جبهه خوشم نمیآد.»
(به نقل از دوست و همرزم شهید، داود حسنی)
دنبال من نیا، پیدام نمیکنی!
جنازه همه شهدا را آورده بودند، ولی از جنازه برادرمان خبری نشد. از همان اول به ما گفتند، مفقودالاثر است. برایش مراسم گرفتیم. مادرم چشمانتظار بود. با عمویم که منطقه خوزستان را کاملاً میشناخت، برای به دست آوردن اثرش راهی اهواز شدیم. امکان رفتن به محل عملیات و شهادتش نشد. دست خالی به خانه برگشتیم. همه اقوام مخصوصاً مادرم و خواهرها فکر میکردند ما موفق به انتقال جنازهاش میشویم.
یک شب قبل از رفتنمان به منطقه، توی خوابم آمد و گفت: «من جایی نرفتم. همون جایی که بودم هستم. دنبال من نیا، پیدام نمیکنی.» این خواب را برای کسی تعریف نکرده بودم. هر بار که گروه تفحص جنازهایی را شناسایی و به شهرستانها میفرستادند، دلمان را خوش میکردیم که جنازه برادرمان هم جزو آنها است. یک سال تمام در انتظارش بودیم تا این که بعد از سیزده ماه استخوانش را برایمان آوردند. ما هم قبول کردیم و در کنار شهدای محلمان دفن کردیم.
(به نقل از برادر شهید، سیفالله صبور)
شهید رابط بین مردم و خدا است
نماز مغرب و عشا را خوانده بودیم و داشتیم به طرف چادر برمیگشتیم. مقرمان انرژی اتمی بود. گفت: «داود! دعا کن شهید بشیم. خیلی سخته آدم این همه توی جبهه و جنگ باشه و هیچ چیزش نشه، سالم برگرده و توی شهر تصادف کنه و بمیره. قربون خدا برم که هرچی مقام و جایگاه بود به شهید داد. از تشییع جنازه شهید گرفته تا سالگردش، مردم با عشق شرکت میکنن. برای مرده اگه خیلی عزیز باشه، دو تا سه سال سالگرد میگیرن و تموم میشه. ولی برای شهید هر سال سالگرد میگیرن. میدونی اگه شهید بشیم، میشیم رابط بین مردم و خدا؟ دیگه چی بهتر از این؟»
من هم در جوابش گفتم: «اللهم ارزقنا.»
(به نقل از دوست و همرزم شهید، داود حسنی)
انتهای متن/