دهن روزه و کار سنگین بنایی او را از پا در نمیآورد
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید عزیزالله رضاییبرمی هجدهم آبان ۱۳۴۳ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش محمدحسن، ارتشی بود و مادرش فاطمه نام داشت. دانشآموز سوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و سوم فروردین ۱۳۶۲ با سمت تکتیرانداز در شرهانی توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای بهشتزهرای زادگاهش قرار دارد.
خدایا! اگر جان ما آن ارزش را دارد که برای اسلام فدا شود صدها بار به ما جان بده تا مبارزه کنیم
موقعی که به جبهه اعزام شد پس از کارهای اولیه، شهید در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک مشغول انجام وظیفه شد. من که پدرش هستم برایش نوشتم: «فرزندم! خدمت، همه جای جبهه خدمت است. همان بیمارستان باش!» جواب داد: «خدمت در بیمارستان برای طبقه جوان نیست. من باید کار مشکلتر و سنگینتر به دوش بگیرم و آن هم خط مقدم جبهه است!» مادرش گفت: «فرزندم! برو ولی مواظب باش!» در جواب گفت: «مادرم! باید شهید داد تا اسلام پیروز شود!»
هم چنان که در وصیتنامه خود نوشت: «خدایا! اگر جان ما آن ارزش را دارد که برای اسلام فدا شود و اسلام پیروز شود صدها بار به ما جان بده تا مبارزه کنیم و شهید شویم!»
عزیزالله سعی میکرد که افکار شهید مظلوم بهشتی را در حد تواناییِ فکری خود به بچههای دور از مسجد و دور از اسلام تفهیم کند و آنها را ادامه دهنده راه شهدا قرار دهد. همچنان که در وصیتنامه خود متذکر شده و نوشته است: «به برادران و خواهران و دوستانم بگویید که ادامه دهنده راه شهدا مخصوصا شهید مظلوم بهشتی و شهید رجایی و شهید باهنر باشند. تولی و تبری را فراموش نکنند و آن را به خوبی به کار برند که آنچه میکشیم از عدم همین مسائل است.»
بیش از حد سفارش کرده که پیرو خط امام باشید و راه امام را بپیمایید که همانا راه انبيا است و امام (ره) را دعا میکرد. در آخر هر نامه که می نوشت همچنان که باز هم در آخر وصیتنامه خود یادآور شده، این شعار همیشگی را:
خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار! والسلام علیکم و رحمه ا...»
(برگرفته از دستنوشته پدر شهید)
بیشتر بخوانید: مىخواهم با خون خود درخت اسلام را آبيارى كنم
دهن روزه و کار سنگین بنایی
[به یاد مثلی افتادم: «مگه خانه خاله است؟»
عزیزالله با خالهاش صديقه خانم خیلی صمیمی بود. خیلی وقتها به دیدارش میرفت. خاله همدم تنهاییهایش بود و محرم رازش.]
سال پنجاه و هشت و نه بود که ما در حال ساختمانسازی بودیم و عزیزالله میآمد دامغان خانه ما که هم درس بخواند و هم کار کند. مینشست و از هر دری حرف میزدیم.
ماه رمضان بود. از سحر تا ساعت ده صبح کار سنگین بنایی و دهن روزه، گاهی سیاه میشد و صداش درنمیآمد. میگفتم: «خالهجان! یا روزه نگیر یا کار نکن!» میگفت: «خاله خوبم! روزه هم میگیرم و کار هم میکنم!»
منزل خواهرم بودم تهران؛ خونه مادر عزیزالله بیدار شدم؛ دیدم جورابهام نیست. عزیزالله رفته بود قم و جمکران. وقتی آمد نشست و جورابهای منو از پاش درآورد بهش گفتم: «خاله! جوراب زنانه منو پوشیدی؟» گفت: «دیدم یک جفت جوراب اینجا افتاده؛ منم پام کردم و رفتم.»
از جبهه خیلی به من نامه میداد. آخرین نامه پس از شهادتش رسید. پاینامه را هم با عنوان شهید امضا کرده بود. قبلا همه چیز را میدانست! خواهرم ( مادر شهید) میگفت: «عزیزالله این اواخر قصد ازدواج داشت. به دختر یک خانواده متدین و اهل معرفت علاقهمند بود. ولی شب آخری که پیش ما بود گفت از ازدواج منصرف شده؛ آخه خواب عجیبی دیده بود. بعد از آن شب رفت و دیگه برنگشت.»
(به نقل از خاله شهید)
انتهای متن/