مادرجان! شفاعت یادت نره
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید محمدرضا عاشور بیستم آبان ۱۳۴۴ در شهر سرخه از توابع شهرستان سمنان چشم به جهان گشود. پدرش رجبعلی، میوهفروش بود و مادرش معصومه نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. با سمت فرمانده گروهان بر اثر اصابت ترکش به شکم مجروح شد و دوم اسفند ۱۳۶۴ در بیمارستان شریعتی اصفهان به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای شهرستان گرمسار قرار دارد.
صفی از شهیدان آینده
صف بزرگی تشکیل شده بود. نمیدانستم صف چیست. چهرهها غریبه بودند. خود را به جلوی صف رساندم. از دیدن پرویز و محمدرضا که در ابتدای صف ایستاده بودند خوشحال شدم و پرسیدم: «پرویز! این صف چیه؟ چقدر شلوغه.»
گفت: «این صف شهیدان آینده است. هر کس در این صف ایستاده میره غسل کنه تا شهید بشه!» صف به هم ریخت. هر کدام به دنبال دوشی بودند که غسل کنند. یکی از دوشها خالی شد. پرویز پرید توی آن و محمدرضا همچنان به دنبال دوش خالی مضطربانه میدوید و این پا و آن پا میکرد. نوبت او هم رسید. هرچه ایستادم، نوبتم نشد. با خودم در جدال بودم که از خواب بیدار شدم.
(به نقل از همرزم شهید؛ اصغر رشمهای)
مادرجان! شفاعت یادت نره
به زحمت خود را از پلهها بالا میکشید. اگر توانی هم مانده بود، این دو سه روز از بین رفته بود. با دیدنش پرستار جلو دوید و گفت: «مادر! کجا؟ محمدرضا ملاقات ممنوعه!» زانوهایش شل شد و گفت: «یا اباالفضل! یعنی همه چیز تمام شد!» پرستار را کنار زد و گفت: «هر جور شده باید پسرم رو ببینم!» همه قوایش را جمع کرد و هرولهکنان طول سالن را دوید.
جلوی در اتاق شلوغ بود. همه به احترامش کنار رفتند. چهره رنگ پریده و پیکر بیرمق او، آخرین تلاشها را برای حیات و ماندن میکرد. کنارش نشست. خیلی دلش میخواست زیر ملحفه را ببیند و علت این همه وخامت را بفهمد. حس کنجکاوی مادرانه در دستهایش جاری شد و ملحفه را کنار زد. از آنچه که دید همه وجودش پر از درد و سوز شد.
همه چیز درون شکمش بیرون ریخته بود. از درون آتش گرفت و اشک بر گونههایش سرازیر شد. گفت: «فدای مظلومیت و صبوریت مادرجان! چگونه این همه درد رو تحمل میکنی؟» شاید دیگر راضی بود دردهایش خاتمه یابد. پایه سرُم را ستون بادنش کرد. خم شد بر گونههای داغش بوسه زد. در گوشش نجوا کرد و گفت: «مادرجان! شفاعت یادت نره.» پایه سرم از دستش رها گشت و زمین و زمان دور سرش چرخید. طاقت ماندن نداشت. گل زندگیاش داشت جلوی چشمش پرپر میشد. با اصرار اطرافیان، پاره تنش را رها کرد و به گرمسار برگشت. زمانی که رسید خبر شهادت را برایش آوردند.
(به نقل از مادرشهید)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت