«محمدرضا شحنه»؛ شهیدی که مورد توجه اولیاء خدا بود
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدرضا شحنه دهم بهمنماه ۱۳۴۱ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش رحمتالله، کارگری میکرد و مادرش زهرا نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. کارگر کارخانه ریسندگی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوم خردادماه ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به پا، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش واقع است.
این خاطره به نقل از همرزم شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
مردی در بیابان او را نجات داد و به او جان تازهای بخشید
خون زیادی از سرش رفته بود. پلکهایش بسته بود. انگار روی زمین سنگینی میکرد. نسیم خنکی به صورتش خورد. احساس کرد زنده است. به آرامی سرش را به راست و چپ چرخاند. چشمانش را باز کرد. خود را در میان تعداد زیادی پیکر دید که روی زمین افتادهاند. امیدش داشت قطع میشد. مرد جوانی را دید که لبخند بر لب داشت. نتوانست از او چشم بردارد.
مرد نزدیکتر شد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «چرا نمیری؟» پاسخ داد: «نمیتونم حرکت کنم. احساس میکنم به زمین چسبیدهام. انگار همه بندبند بدنم از هم باز شده. گفت: «میتونی، تکون بخور و حرکت کن! خدا رو شکر که زندهای!» این حرفها جان تازهای به او بخشید. دست و پایش را تکان داد و با خود گفت: «راست میگه، میتونم دست و پام رو حرکت بدم.» نفسی تازه کرد و نیم خیز شد. گفت: «نمیدونم از کدوم طرف باید برم.»
مرد تپه کوچکی را در آن نزدیکی به او نشان داد و گفت: «بالای اون تپه برو! آفتاب داره طلوع میکنه، زیر پوشت رو در بیار و رو به آفتاب تکون بده، بچهها حتماً متوجه میشن و به کمکت میان.» برگشت تا از او تشکر کند، اما تا چشم کار میکرد دشت بود و از مرد جوان خبری نبود. تمام توان خود را در زانوان بی رمقش جمع کرد تا به تپه برسد. چند بار به زمین افتاد و بلند شد. بالاخره به آن بالا رسید. با طلوع آفتاب زیرپوش سفیدش را تکان داد. همرزمان او را دیدند و دنبالش آمدند. آنها محمدرضا را به بیمارستان منتقل کردند. او علی رغم توصیه پزشکان به خط مقدم بازگشت. ابتدا با همه بچههای رزمنده دیداری تازه کرد.
بعد از گفتگوهای دوستانه و شلوغکاری بچهها، محمدرضا و عينالله قدمزنان رفتند و گوشهای نشستند. عینالله با چوب کوچکی که در دست داشت، روی خاک شیاری انداخت و خطوط کج و معوجی ترسیم کرد. سکوت قشنگی بین آنها حکم فرما بود؛ سکوتی که حتی دشت به امتداد آن دامن میزد. محمدرضا گفت: «عينالله! احساس میکنم توی این عملیات شهید میشم.» عينالله گفت: «انشاالله! هر چی خواست خدا باشه، ولی برادر مردونگی کن و حق رفاقتمون رو ادا کن، خوب نیست که جلوی خدا یکیمون کاملاً سربلند باشه و یکیمون از خجالت سر به زیر.»
محمدرضا گفت: «یادته روز اول توی قطار بهت گفتم: «تو وارث منی؟» عينالله سر تکان داد. محمدرضا ادامه داد: «میخوام ازت خواهش کنم اگه شهید شدم حتماٌ پیکرم رو به پدر و مادرم برسونی! حتی اگه تکه تکه شده باشم، باشه! مطمئنم که آنها با دیدن پیکرم، خبر شهادتم رو بهتر میپذیرن و آروم میگیرن.» عينالله گفت: «حالا ببینم اگه من زودتر شهید نشدم، چشم!» محمدرضا گفت: «جدی میگی؟ پس تو هم قضیه مرام، رفاقت، شفاعت و این چیزها فراموشت نشه.»
مرحله اول عملیات شروع شد. عراقیها تمام منطقه را با منور روشن کرده بودند. محمدرضا به محض اینکه منطقه روشن میشد، درست در معرض دید دشمن روی بلندی میایستاد و تانکهای عراقی را منهدم میکرد. در این گیر و دار عينالله مجروح شد و کشان کشان خودش را به سنگری رساند. ساعاتی از شروع حمله نگذشته بود که محمدرضا را بالای سرش دید. او لبخندزنان گفت: «چطوری؟» عينالله گفت: «تویی؟ بیرون چه خبر؟» محمدرضا گفت: «خدا رو شکر! کارها داره طبق برنامه پیش میره. اومدم بهت سر بزنم و برگردم.»
او برگشت، دقایقی نگذشته بود که صدای یا حسینش در گوش عینالله طنین انداخت. با تلاش زیاد خود را به بالای سر او رساند. آرزو کرد که ای کاش کسی پیدا شود و سریع او را به عقب انتقال دهد. فریاد اللهاكبر سر داد، اما فایدهای نداشت. محمدرضا در حال پرواز بود. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «خداحافظ برادر، دیدار به قیامت! قرارمون یادت نره!» صورتش را بوسید و چشمانش را بست.
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت