نوید شاهد – معلم شهید «محمدرضا شحنه» نقل می‌کند: «یکی دیگر از بچه‌ها با شوخی گفت: ان‌شاالله حالا که تصمیمت جدیه، یک تنه خرمشهر رو آزاد کنی. پهلوون! موفق باشی! محمدرضا جواب داد: قول می‌دم! مردونه قول می‌دم خرمشهر آزاد بشه!» نوید شاهد سمنان به مناسبت آزادسازی خرمشهر، در سه بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به بخش دوم این خاطرات جلب می‌کنیم.

مردونه قول می‌دم خرمشهر آزاد بشه!

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدرضا شحنه دهم بهمن‌ماه ۱۳۴۱ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش رحمت‌‏الله، کارگری می‌‏کرد و مادرش زهرا نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. کارگر کارخانه ریسندگی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوم خردادماه ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به پا، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش واقع است.

این خاطره به نقل از معلم شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

مردونه قول می‌دم خرمشهر آزاد بشه!
محمدرضا بدون توجه به چهارچوب درب کلاس، با شور و هیجان در حال سخنرانی بود. این اولین دفعه‌ای بود که بچه‌ها قبل از آمدن معلم، روی نیمکت‌ ها نشسته بودند و به حرف‌های او گوش می‌دادند. گفت: «یادتون نره! همه وظیفه داریم اسلحه برادرهای شهیدمون رو برداریم و جای خالی‌شون رو توی جبهه پر کنیم.» یکی از همکلاسی‌ها گفت: «وقتی پدر و مادرمون رضایت نمی‌دن، چطوری بریم؟»

محمدرضا گفت: «به نظر من خواستن توانستنه، همه پدر و مادرها از اول دلشون راضی به رفتن نیست، ولی یواش یواش وقتی دلیل‌های محکم بچه‌هاشون رو بشنون راضی می‌شن. حرفم اینه، همه ما که هر کدوم صبح سرکاریم و بعد از ظهر توی کلاس درس حاضر می‌شیم، قطعاً توانایی‌مون نسبت به بقیه هم سن و سال‌های خودمون بیشتره؛ چطور ممکنه که نتونیم رضایت پدر و مادرمون رو جلب کنیم!»

معلم که جلوی چهارچوب درب کلاس ایستاده بود، به حرف‌های محمدرضا و بچه‌ها گوش می‌داد. بعد از شنیدن حرف‌های محمدرضا گفت: «آفرین پسرم! کاملاً حق با شماست.» محمدرضا تا چشمش به آقای معلم افتاد، گفت: «برپا!» بچه‌ها با احترام ایستادند. معلم با دست اشاره کرد بنشینید و به محمدرضا گفت: «ادامه بده پسرم!»

محمدرضا گفت: «داشتم می‌گفتم، خلاصه هر بدی از ما دیدین حلال کنین. ان‌شاالله فردا عازمیم و می‌ریم تا خرمشهر رو آزاد کنیم!» یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «برو! مطمئن باش با اعزام بعدی من هم میام.» یکی دیگر از بچه‌ها با شوخی گفت: «ان‌شاالله حالا که تصمیمت جدیه، یک تنه خرمشهر رو آزاد کنی. پهلوون! موفق باشی!» محمدرضا جواب داد: «قول می‌دم! مردونه قول می‌دم خرمشهر آزاد بشه!»

 

منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده