يکشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۴۵
نوید شاهد – خواهر شهید «سیدرضا حسینی‌پور» نقل می‌کند: «خیلی دلم می‌خواست بشنوم چه دعایی می‌کند. سیدرضا برای همه دعا می‌کرد و بیشتر از همه برای سلامتی امام. بارها و بارها طول عمر رهبر انقلاب را با ناله و استغاثه از خدا طلب می‌کرد و بعد از آن با همان حالت می‌گفت: خدایا! من به خاطر مکتبم و به خاطر دینم، چشم‌هایم را زیر پا می‌گذارم.» نوید شاهد سمنان در سالگرد شهادت، شما را به مطالعه خاطرات این شهید والامقام دعوت می‌کند.

چشم‌هایم را زیر پا می‌گذارم

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید سیدرضا حسینی‌پور بیست و سوم آبان‌ماه ۱۳۳۳ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش سیدابوالقاسم و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. کارمند وزارت دادگستری بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و سوم فروردین‌ماه ۱۳۶۲ با سمت تک‌‏تیرانداز در فکه توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش، به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای فردوس‏‌رضای زادگاهش واقع است.

این خاطرات به نقل از خواهر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

چشم‌هایم را زیر پا می‌گذارم
یکی دو ساعتی از نیمه شب گذشته بود. از جایم بلند شدم تا به بچه‌ها سری بزنم و پتوی‌شان را مرتب کنم. پاورچین پاورچین خودم را به اتاق بچه‌ها رساندم. رویشان را پوشاندم و به طرف اتاق برگشتم که صدایی توجه من را جلب کرد. گوش‌هایم را تیز کردم، صدا از اتاق سیدرضا بود. کنجکاو شدم؛ چند قدمی به طرف اتاقش رفتم. صدای هق هق گریه با زمزمه دعایش آمیخته بود.

خیلی دلم می‌خواست بشنوم چه دعایی می‌کند. این بود که چند دقیقه‌ای ساکت و مشتاق ایستادم. سیدرضا برای همه دعا می‌کرد و بیشتر از همه برای سلامتی امام. بارها و بارها طول عمر رهبر انقلاب را با ناله و استغاثه از خدا طلب می‌کرد و بعد از آن با همان حالت می‌گفت: «خدایا! من به خاطر مکتبم و به خاطر دینم، چشم‌هایم را زیر پا می‌گذارم.»


مونس کهنه و فرسوده‌ای که عطر یار دارد
صدای زنگ در که بلند شد، داشتم چای دم می‌کردم. قوری را روی سماور گذاشتم و به طرف در راه افتادم. می‌دانستم که می‌آید، منتظرش بودم. در را باز کردم خودش بود؛ برادرم سیدرضا. گفتم: «سلام داداش! زیارت قبول!» جواب داد: «سلام صديقه جان! انگار منتظرم بودی؟»

گفتم: «دلم گواهی می‌داد امروز مهمان منی. حالا هم تا دست و صورتت رو بشوری، می‌رم برات یه چایی تازه دم بیارم.» سینی چای را که آوردم، گوشه‌ای از هال نشسته بود. لبخندی زد. نیم‌خیز شد و سینی را از دستم گرفت. کنارش نشستم؛ ساکش را جلو کشید؛ بسته‌ای را بیرون آورد و گفت: «بیا صدیقه جان! این سجاده را به نیت شما از مشهد خریدم. دلم می‌خواهد همیشه نمازت را اول وقت بخوانی.»

بسته را از دستش گرفتم، بازش کردم و با خوشحالی گفتم: «چقدر هم با سلیقه‌ای داداش!» حالا سال‌هاست مونس من، سجاده‌ای است که کهنه و فرسوده شده اما هنوز عطر خوب تو را دارد.

 

منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان/ نشر فاتحان-قائمی

در راهی گام برداشته‌ام که خداوند مقرر کرده است، مروری بر وصیت شهید حسینی‌پور

داوطلب تکه تکه شدن!، مروری بر زندگی شهید حسینی‌پور

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده