پس از شهادت، به کارهای خانه رسیدگی میکرد/ شنیدههایی از شهید "فراتی"
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید محمدحسن فراتی سوم فروردينماه ۱۳۲۳ در روستای فرات از توابع شهرستان دامغان ديده به جهان گشود. پدرش غلامحسين و مادرش ربابه نام داشت. تا پايان دوره راهنمايی درس خواند. كارمند اداره پست بود. سال ۱۳۵۰ ازدواج كرد و صاحب يک پسر و چهار دختر شد. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بيست و دوم دیماه ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. مدفن او در گلزار شهدای فردوسرضای شهرستان زادگاهش واقع است.
این خاطرات به نقل از همسر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
بعد از شهادت به من زنگ زد!
کارمند اداره پست بود. برای خط تلفن اسم نوشت. دو سال بعد از شهادت محمدحسن، تلفن منزل وصل شد.
تلفن زنگ خورد. وقتی گوشی را برداشتم، صدای کسی را که پشت خط تلفن بود نشناختم. گفتم: «شما؟»
گفت: «خانمی! حالا دیگه منو نمیشناسی؟ منم محمدحسن!»
ماتم برد. کمی بعد گفتم: «تو که شهید شدی و برات تشییع جنازه و مجلس ختم گرفتیم.»
گفت: «نه، من زندهام!» گفتم: «الآن کجایی؟» گفت: «پایگاه شوشتر.»
از خواب بیدار شدم. افسوس که جایش خالی بود!
از خودگذشتگی به سبک محمدحسن
داشت بخاری را جمع میکرد. گفتم: «آقا! داری چه کار میکنی؟»
لوله بخاری نفتی را که لایه ضعیفی دود توی آن بستهبود، انداخت حیاط و گفت: «باید تمیزشون کنم.»
گفتم: «تمیز کردن لوله چه دخلی به جمع کردن بخاری داره؟»
گفت: «میخوام ببرم خونه داداشت؛ زنداداشت نوزاد داره و شوهرش هم جبهه است. بچههای ما بزرگترن، میتونیم یه جوری با این سرما کنار بیآیم.»
بخاری را برد خانه داداشم. نفت و بقیه چیزهایی را که زنداداش نیاز داشت، آماده کرد و برگشت.
ترکش نخورده، موش خورده!
مرخصی که آمدهبود، شست پایش زخم عمیقی برداشتهبود. پودر پنیسیلین را روی زخم پاشیدم و گفتم: «ترکش خورده اینجوری شده؟»
خندید و گفت: «نه، موش خورد اینجوری شد.»
فکر کردم دارد شوخی میکند ولی گفت: «توی منطقه موشهایی هستند خیلی بزرگ! شبها که میخوابیم اونا میآن توی چادر، پا و گوشت بچهها رو میجَوَن. بیانصافها اصلاً رحم ندارن.»
میگفت و میخندید.
جهاد در راه خدا مثل نمازِ واجبه
میخواست برود جبهه. زنداداش بزرگش گفت: «حسن آقا! بسه دیگه چقدر میری جبهه، فکر زن و بچهات باش که تنهان. شما بیشتر از ده بار رفتی جبهه و دِینت ادا شد.»
گفت: «زنداداش! مثل این میمونه که بگی یک ماه نماز خوندیم و دیگه بسه! جهاد در راه خدا مثل نماز برا آدم واجبه! مگر اینکه جنگ تموم شه و تکلیفی بر ما نباشه.»
رسیدگی به کارهای خانه، پس از شهادت!
به من وصیت کردهبود هیچوقت پیش بچهها گریه نکنم. برای همین وقتی که بچهها را میخواباندم، یک دل سیر، اشک میریختم.
دلم گرفتهبود. بدجوری اعصابم به هم ریختهبود. شیر حمام خانه، آب میداد. کسی هم نبود که شیر را برایم درست کند. همینطور که با خودم گریه میکردم، خوابم برد.
حسن به حیاط آمدهبود. به او گفتم: «حسن! کجا بودی؟»
گفت: «خانم! غصه نخور! گریه نکن! من خودم همه شیرها را برایت درست کردم.»
از خواب بیدار شدم. یادم رفتهبود که چه خوابی دیدهام. دخترم به حمام رفتهبود و مرا صدا زد و گفت: «مامان! شیرهای حمام را کی درست کرده؟»
باورم نمیشد. رفتم داخل حمام و چند بار شیر آب را باز و بسته کردم. دیدم آره، درست شده. شروع کردم بلند بلند گریه کردن. دخترم گفت: «مامان! چرا گریه میکنی؟»
یاد خوابم افتادهبودم. گفتم: «شیرهای آب رو بابات درست کرده.»
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان/ نشر فاتحان-قائمی