توصیه شهید "صائمی" به دانشآموزان؛ ما برای شما میجنگیم
همه از سرِ زمین دست پر میآمدند، اما او دست خالی به خانه میرسید. هر چیزی که میآورد از سر کوچه، تقسیم میکرد. اگر دست پر هم میآمد، دل خوش نمیکردم؛ میدانستم بهترینهایش را برای دوستان و آشنایان کنار میگذارد. اگر چیزی میگفتم پاسخ میداد: «مادر! مگه تو تنهایی؟ همه باید بخورن. اگه قراره چیزی به کسی بدیم باید خوبش رو بدیم، نه به دردنخورهاش رو!»
(به نقل از مادر شهید)
برخورد با مسئولین
گرمای هوا و بیآبی کلافهام کردهبود. به تازگی خانه ساختهبودیم و آب لولهکشی نداشتیم. زبانم به اعتراض گشودهشد و گفتم: «این چه جاییه که ما رو آوردی؟»
سریع لباسهایش را پوشید و رفت بیرون. چند ساعت بعد برگشت. کلنگ را گرفت و رفت توی کوچه و شروع کرد به کندن. پرسیدم: زمین رو برای چی میکَنی؟».
گفت: «رفتم شهرداری و گفتم: «ʼجوونهای مردم میرن جلوی گلوله که کشور امنیت داشتهباشه، رفاه داشتهباشه، اون وقت شما پشت میز نشستین و توی این فصل گرما از آب هم مضایقه میکنین؟ خدا رو خوش نمیآد. قرار شد کانالش رو من بکَنم تا اونها بیان لولهکشی کنن.ʻ»
گفتم: «مادرجان! تنهایی؟ بذار همسایهها هم بیان کمکت.»
خندید و گفت: «توی جبهه کانالهایی میکَنیم که این در مقابلش هیچه.» بعد از لولهکشی هم رفت با پول خودش کولر خرید و آورد نصب کرد. یک بار هم از باد کولر استفاده نکرد. نه تنها من، بلکه همه همسایهها به یادش هستند. هر وقت شیر آب را باز میکنم و یا پای کولر نشستهام دلم هوایش را میکند.
(به نقل از مادر شهید)
پاشنههایم را ور کشیدم و کتابهایم را زیر بغل گذاشتم و دویدم طرف در. حسابی دیرم شدهبود. در را که باز کردم، قربانعلی جلوی در بود. حتماً آمدهبود برای خداحافظی. طبق عادت همیشگی، هر چند روز که به مرخصی میآمد، دوبار به ما سر میزد. نه تنها به ما بلکه به همه روستا حتى پیرزنهای ده.
از آنها سرکشی میکرد و حال و احوالشان را میپرسید. دستی به پشتم زد و گفت: «میری مدرسه؟»
گفتم: «آره.»
ادامه داد و گفت: «خوب درس بخون! ما توی جبهه میجنگیم که شما بتونین درس بخونین.» صمیمیت نگاهش مدرسه را از یادم برد. آن قدر ماندم تا در پس کوچه پیچید.
(به نقل از پسر عموی شهید)
انفاق
همه پولی را که به دست میآورد، به مستمندان میداد. میگفتم: «مادرجان! یک مقدارش رو برای آیندهات نگهدار.»
با تبسم میگفت: «مادر! اینها به چه دردم میخوره؟ من که قراره شهید بشم، آینده برای چه؟»