پشت خط بودن، این همه حلالیت نمیخواد
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید شیرمحمد رستمیان چهاردهم شهریور ۱۳۴۰ در روستای تویهدروار از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش گلمحمد و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. معلم بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هفدهم اسفند ۱۳۶۲ با سمت تکتیرانداز در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
دعای کمیل
روستای ییلاقی تویه شبهای سرد و بلند زمستان ۶۲ را تجربه میکرد. غروب سرد زمستان به همراه همسرم به روستا رفتیم. صورتم در مواجهه با سیلی سرد و سوزان نسیم زمستانی قرمز شدهبود. بوی خوب و دلنشین باغهای خواب مرده زمستانی و کوچههای یخ بسته در سکوت و سرما برایم دلپذیر بود.
مادرم مثل همیشه منتظر مهمان بود. بوی مبهم چراغ نفتی و کتری آب جوش که با بوی چای جوشخورده مخلوط شدهبود، گرمای دلچسب اتاق را دوچندان کرده بود. حالا من هم به همراه مادر، منتظر آمدن شیرمحمد بودم. مثل همه پنج شنبهها برای شرکت در دعای کمیل به مسجد روستا رفته بود. آخرین شبی بود که در روستا میماند و در نماز و دعا شرکت میکرد. هنوز سرما از انگشتان دستم کوچ نکردهبود که محمد وارد شد. بعد از احوال پرسی گفت: «اونقدر هوا سرده که کسی به مسجد نیامد!»
ادامه داد: «من میرم دروار.» خداحافظی کرد و رفت.
یک ساعت گذشت و دوباره شیر محمد به خانه آمد و گفت: «در مسجد اونجا هم از دعای کمیل خبری نبود. از اینجا سردتر بود!»
ناامید نشد. باید دعای کمیل را میخواند. نگاهی به من کرد و گفت: «آبجی! بیا خودمون دعای کمیل بخونیم!»
نجوای دلنشین شیرمحمد هنگام زمزمه دعا سرشار از دردی بود که سالها دچارش شدهبود. آن درد گرانمایهترین سرمایه زندگیاش بود.
(به نقل از خواهر شهید)
او رفت تا من به رسم امانت، امینی سربلند باشم
روزگار ناتوانی و پیری من فرارسیدهبود. تمام روزهایی که پدرش در معدن زغال سنگ در اعماق زمین به دنبال کسب روزی حلال بود، من دلگرم و راضی از کمکهای بیدریغ شیرمحمد بودم. تمام وظایفی که بر عهدهاش بود به درستی انجام میداد. سرخوش از بودنش بودم؛ اما او میخواست برود؛ آن هم به جنگ. تاب ماندن نداشت. اشکهایم نیز در جدال با دل سوداییاش چارهای جز تسلیم و سکوت نداشت. باید شبهای بلند زمستان و یلدای سرد بدون او را تجربه میکردم.
زمان جدایی فرارسید. شیر محمد، تنها به گفتن چند جمله قناعت کرد: «اگه شهید شدم لباس سیاه نپوش! زینبگونه رفتار کن! به خواهرانم نیز بگو سکینه وار عمل کنن!»
او رفت تا من به رسم امانت، امینی سربلند باشم.
(به نقل از مادر شهید)
پشت خط بودن این همه حلالیت نمیخواد
گردان ما به فرماندهی شهید مهرابی آماده رفتن شدهبود. پاسی از شب گذشتهبود. همه بچهها سوار بر هاورکرافت آماده رفتن بودیم. اثری از شیرمحمد نبود. دوید و خودش را به ما رساند. با همه بچهها که برای خداحافظی و حلالیت آماده بودند، خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. خاک جزیره روزهای خوشی را تجربه میکرد. سرمست از خون مردانی شدهبود که ماهها، تنها مونسشان بود. خاک جزیره بستر ناآرام خیبریان شدهبود.
در شلوغی خداحافظیها و نجواهایی که گوشها راز دارش بودند، یکی از بچهها با صدای بلند رو به شیرمحمد کرد و گفت: «تو که پشت خط میآی، پشت خط بودن این همه حلالیت نمیخواد.»
شیرمحمد پشت خط شهادت بود. چند دقیقه بعد که دلش به هوای تشنگان در کوی سقایی پرسه میزد و پیمانه سقاییاش در دست، بدنش میزبان گلولههای رهایی شد. او همچون مولایش، ساقی لب تشنگان، در جزیره مجنون به دریای بیکران عشق شتافت.
(به نقل از همرزم شهید، علی حاجیان)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان / نشر فاتحان-قائمی
دغدغهای از جنس عشق؛ مروری بر زندگی شهید شیرمحمد رستمیان