«شوکت یار»؛ خاطرات سردار شهید "حسن شوکتپور"
یک دفعه با صدای یک ترمز پیرمرد از فکر چند روز پیش بیرون آمد. ماشینی در چند متریاش ایستادهبود. دو نفر داخل ماشین نشستهبودند. جوانی که کنار راننده نشستهبود از ماشین پیادهشد. پیرمرد کارتن کبریتها را محکم به خود چسباند. جوان گفت: «سلام، فقط کبریت دارین؟»
لبهای پیرمرد تکان خورد اما چیزی نگفت. جوان گفت: «کبریت بدین، هفت هشت تا!»
پیرمرد ذوق زده شدهبود. گفت: «بعضیها خیس شدن»
جوان گفت: «اشکال نداره، اصلاً همه کبریتها رو میخرم.»
دست پیرمرد لرزید. تمام کبریتها ریخت روی زمین. جوان همه را جمع کرد. چند اسکناس درشت جلوی پیرمرد گذاشت. خداحافظی کرد و سوار ماشین شد.
راننده به جوان گفت: «آقای شوکتپور، برای چی این همه کبریت گرفتین؟»
آقای شوکتپور در حالی که کبریتها را روی صندلی ماشین میگذاشت، گفت: «دلم نیامد پیرمرد تو سرما بمونه. اینا رو هم بین بچههای سپاه تقسیم میکنم.»
بعد هم برای پیرمرد دست تکان داد. ماشین بوق زد و از آن جا رفت. پیرمرد حواسش به آنها نبود. فقط میخواست هر چه زودتر خودش را به خانه برساند و به صدیقه بگوید: «دیگه نمیخواد چیزها رو جمع کنی، فرشته اومد. صدیقه، باباجان، خدا تونست نامه تو رو هم بخونه.»