نامههای بیجواب
بچهات رو ازت میگیریم
گفت: «بچه رو از تو میگیریم.»
حیران پرسیدم: «کدوم بچه؟»
با اشاره گفت: «پسری که چند ماه دیگه به دنیا مییاری.»
آهسته زمزمه کردم: «یعنی همین که به دنیا آمد، باید بدمش به شما؟»
مکثی کرد و گفت: « نه!»
با هیجان گفتم: «پس میگذارین همیشه با من بمونه؟»
گفت: «میگیریمش، ولی نه حالا. باید به دنیا بیاریش، زحمتش رو بکشی و بزرگش کنی، بعد برای همیشه برگردونیش به ما.»
آن فرد را نمیشناختم، اما میخواستم سوال کنم که چرا باید زحمت بزرگ کردن فرزندم را بکشم و بعد از من بگیرند. نتوانستم بپرسم که از خواب پریده بودم.
بیست سال بعد جوابم را گرفتم.
نامههای بیجواب
«چرا هر چی نامه مینویسم خونوادهام جواب نمیدن؟»
این سوالی بود که بد جوری ذهن محمداسماعیل را به خودش مشغول کردهبود.
مدتها گذشت. باز هم ناامید نشد. نامه پشت نامه ولی هیچ جوابی از طرف ما دریافت نمیکرد. حتی نگران شدهبود که نکنه بلایی سرمان آمدهباشد. نامه دیگری نوشت و جویای حالمان شد اما باز هم جوابی دریافت نکرد. این بیست و یکمین نامهای بود که بدون جواب ماندهبود. دیگر نمیدانست چهکار باید بکند. تلفنی هم نبود که از آن طریق با ما ارتباط داشتهباشد. باید صبر میکرد تا برگردد.
مدتی بعد، پستچی بیست و یک نامه یکجا به منزلمان آورد، شاید یک اشتباه اداری، اما دیگر احتیاجی به جواب دادن نامهها نبود. محمداسماعیل شهید شدهبود.
همه منتظر بودیم. دل توی دلم نبود. بعد از مدتها قرار بود او را ببینم. انگار سالها از او دور بودم. احساس میکردم چهقدر کُند آمادهاش میکنند. بالاخره کارشان تمام شد. رفتم جلو. نمیدانستم آیا میتوانم همچنان خوددار باشم یا نه. او آمد، با همان لباس سفیدش. همهمه جمعیت بلند شد.
انگار کسی میگفت: «نه فریادی، نه اشکی، احسنت به صبر این مادر!»
راست میگفت چنان غرق چهره نورانی پسرم شده بودم که گویا فراموش کردهبودم تا لحظاتی دیگر قرار است جنازه او را به خانه ابدیاش بفرستم.
یا حسین! این هدیه رو از من قبول کن
میدان امام پر شده بود. هر چند نفر از کوچک و بزرگ، دور یک بسیجی را گرفتهبودند. پیرمردی چفیه بر گردن پسرش میبست. زن جوانی همسرش را از زیر قرآن رد میکرد و بچهای قول برگشت از پدرش را میگرفت. ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم: «ولی محمد اسماعيل من دیگه برنمیگرده.»
به من الهام شده و چنان از اعماق وجودم این را گفتم که نفهمیدم اتوبوس کی راه افتاد. زمزمهام به فریاد تبدیل شد: «یا حسین! این هدیه رو از من قبول کن.»
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم هدایت
پدری که شهادت پسرش را در تلویزیون دید؛ مروری بر زندگی شهید محمداسماعیل پیوندی
شهید محمداسماعیل پیوندی به روایت تصویر
مهمان ناخوانده؛ خاطراتی از شهید محمداسماعیل پیوندی