ما در راهآهن و گمرک خرمشهر، گورستان تانک برای عراقیها درست کردهایم
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید عباسعلی کشاورزیان یکم
مرداد ۱۳۳۵ در روستای وامرزان از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش محمدعلی
و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی درس خواند. ارتشی بود. ششم دی ۱۳۶۰ با سمت فرمانده گروهان در گیلانغرب توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به
شهادت رسید. پیکرش را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
ازت گله دارم
روبهرویم نشستهبود. میخواستم با عباسعلی تنها حرف بزنم. سرم را روی سنگ قبرش گذاشتم و گریه کردم. حرف زدم و درددل کردم. حالم بد شد. به سختی ایستادم؛ اما او دیگر روبهرویم نبود. آرام آرام به خانه برگشتم.
چند روز بعد پیشم آمد. احوال پرسی کردیم و گفت: «من رو شناختی؟ اون روز سر خاک پسرت بودی و من هم گوشهای نشستهبودم.»
گفتم: «آره، بفرمایین!»
گفت: «نه! اومدم بگم همون شب عباسعلی رو توی خواب دیدم و گفت: «ازت گله دارم. چرا مادرم رو از روی قبر بلند نکردی؟ تو که اونجا بودی.»
(به نقل از مادر شهید)
روزهای آغازین جنگ در خرمشهر
دوم مهر ۵۹ اطلاع دادند که مراسم فارغالتحصیلی به هم خورده و عازم خوزستان هستیم. چند روز بعد در هنرستان خرمشهر مستقر شدیم. منطقه شناسایی شدهبود و صدای تانکها و توپها شنیدهمیشد. تا نزدیکی پلیس راه جلو آمدند و دوباره شش کیلومتر عقبنشینی کردهبودند. آتش توپخانه ما برتری داشت. محل ما به وسیله ستون پنجم با تیرهای با صدایی مخصوص شناسایی شدهبود و منظور توپخانه عراق کوبیدن محل ما بود و بالاخره تصمیم گرفتیم محل خود را تغییر دهیم. به خانهای رفتیم که پشت آن حسینیه بود. شب در خانه صدای توپ را شنیدیم. معلوم شد که ستون پنجم کار خود را کرده و گرای ما را دادهاست. آن قدر کوبیدند تا بالاخره حسینیه پشت سر ما را زدند.
روز سیزدهم مهر ۵۹ یکی از بچهها رادیو کویت را گرفت. میگفتند: «خبرنگاری گفته حدود صد تانک عراقی در خرمشهر رفت و آمد میکنند و بر اوضاع مسلط هستند.» دروغ محض است؛ زیرا ما در راهآهن و گمرک خرمشهر، گورستان تانک درست کردهایم و از آرپیجی ۷ و این مردم غیور ایران، مثل سگ میترسند. با آمدن نیروی کمکی زرهی و پیاده از شیراز و از آن جمله که روحانی با تفنگ ۱M که هشت فشنگ داشت، آماده جنگ با تانک بود و از جمله روحانی دیگر با چوب دستی و نعلین رفته یک تانک عراقی را آورده بود. این فقط قدرت «الله» است.
دو سرباز مصری و اردنی در پادگان دستگیر شدند و بقیه اسیران جنگی عراقی بودند. روز نوزدهم مهر ۵۹ سوار یک جیپ با تفنگ ۱۰۶ شدیم و حرکت کردیم به سوی آبادان. در بین راه دو میگ عراقی را دیدیم که از طرف آبادان به سوی خرمشهر در حرکت بودند که بمبهای خود را از ترس روی بیابان ریختند و رفتند.
روز بیستم مهر ۵۹ نیروهایی که از نخست وزیری آمدهبودند، یک شب به جبهه رفتند و دیدند که اوضاع خراب است. گفتند: «اگر جنگ این است ما نمیمانیم.» عدهای هم به عنوان کارگر ایران ناسیونال که بمباران شدهاست رفتند و گروه گروه همه شان برگشتند.
روز اول آبان ۵۹ گفتند: «آماده شوید.» بیسیم را برداشتیم و رفتیم. در آن طرف پل خرمشهر جلوی فلکه رسیدیم، پاسداری گفت: «برگردید عقب، در کنار اتاقی که کنار پل بود رفتیم. نیم ساعت ماندیم. حجم آتش دشمن بر روی ما خیلی زیاد بود. بیسیم به دوش و اسلحه به دست با بدبختی به آن طرف پل برگشتیم. دوباره ظرف یک ربع، پنجاه عدد ناقابل فقط روی ساختمان ما آتش ریختند. جایی را نمیشد دید همه بر روی زمین دراز کشیدیم و منتظر مرگ بودیم.
(خاطره خودنوشت شهید)