مهمان ناخوانده
قبل از شهادت، همه چیز را مو به مو برایم گفت
آن روز دوست و فامیل از هم میپرسیدند: «مادرش از کجا فهمیده؟»
خودم چیزی نگفتم ولی از اول صبح رفتم سپاه و گفتم: «امشب داماد من هم مییاد.»
یک مرتبه جا خوردند. نمیدانستند من از کجا فهمیدهام پسرم شهید شده. برگشتم خانه. به خانم همسایه گفتم: «امشب بیایین خونه ما شیرینی بخورین.»
همسایهمان هول شد و ترسیدهبود اعصابم به هم ریخته باشد. تا شب مواظبم بود که نکند بلایی سرم بیاید. حتی مسجد هم نرفتم. روحانیون مسجد و محل به همسرم گفتند: «بریم خانمت رو بیاریم باید یک طوری بهش خبر بدیم.»
همسرم در جوابشان گفت: «احتیاجی نیست. رفتارش چند روزه عوض شده. انگار از قبل همه چیز رو میدونسته.»
همه میپرسیدند: «از کجا فهمیده؟ چرا تا امروز چیزی نگفته؟»
نباید هم به ایشان میگفتم. خودش این را از من خواسته بود. چون چند روز قبل از شهادتش به خوابم آمد و همه چیز را مو به مو برایم شرح داد.
(به نقل از مادر شهید)
مهمان ناخوانده
دکتر در حالی که وسایل معاینه را روی میز میگذاشت، گفت: «خودشون باید پوسیده بشن تا در بیان.»
به زانوی محمداسماعیل نگاهی کردم و ناراحت گفتم: «تازه آقای دکتر! اگه من نمیفهمیدم، داداشم هیچ وقت بروز نمیداد ترکش خورده.»
محمداسماعیل پاچه شلوارش را روی زانویش کشید و با خنده گفت: «پس این مهمانهای ناخوانده همیشه باهام هستن؟»
نگرانی ام بیشتر از آن بود که جوابش را بدهم. مدتی بعد او را در گلزار شهدای سمنان دفن کردیم، همراه با مهمانهای ناخواندهاش.
(به نقل از برادر شهید)
آخریت روز دیدار
پرسیدم: «آقای پیوندی این جا چه کار میکنی؟» جوابی نداد. همین طور سرش را پایین انداختهبود و مثل همیشه پیش خودش زمزمه میکرد. بلندتر سوالم را تکرار کردم. جلوی ماشین آمد. سلام کردیم و مصافحه.
گفتم: «من دو سه روز دیگه میرم سمنان، کاری نداری؟»
گفت: «سلام منو به مادر و پدرم برسون.»
بعد از هشت سال اسارت به ایران بازگشتم. از محمداسماعیل پیوندی خبر گرفتم. سالها بود او را ندیدهبودم. آخرین تصویرم از او، ذكر مدامی بود که بر لبانش جریان داشت. بالاخره او را در گلزار شهدا پیدا کردم. باز هم با لبخند نگاهم کرد. با اشک گفتم: «اسماعيلجان! تو زودتر از من رسیدی سمنان اما من سلامت رو به پدر و مادرت رسوندم.»
باز هم از پشت قاب شیشهاش به من لبخند زد. دوباره به سنگ قبرش نگاه کردم. تاریخ شهادت آخرین روز دیدار ما بود.
(به نقل از همرزم شهید، سید ربیع سیادتپور)
تو آدم عادی هستی
با تعجب گفتم: «پسرجان! تو آدم عادی هستی ولی اونها امامن، چطوری میشه تو با اونها باشی؟»
محمداسماعیل لبخندی زد و گفت: «مادر من! مگه خودت منو به امام حسین (ع) نسپرده بودی؟ حالا هم من با امام حسین (ع) و حضرت علیاکبر (ع) هستم.»
خیلی وقتها چیزی که دلتنگی من را تسلی میدهد، همین است. تنها خوابی که طی این همه سال از او دیدهام.
(به نقل از مادر شهید)
در خلوت شب
نگرانش شده بودم. حق داشتم. حتی بعضی از بچههای خانواده مذهبی هم در آلودگی و فساد جامعه غرق شدهبودند. اغلب نزدیکیهای نیمهشب بیرون میرفت.
بالاخره یک شب طاقت نیاوردم و دنبالش راه افتادم. خیلی مراقب بودم. اگر مرا میدید، میتوانست همه چیز را حاشا کند. از هر کوچهای که رد میشدیم، انگار روزهای عمر محمداسماعیل را پشت سر میگذاشتم. مرتب با خودم کلنجار میرفتم. انتهای این کوچهها حاصل تربیت آن سالها بود. من که چیزی کم نگذاشته بودم. همیشه در خانه حرف از قرآن بود و دعا.
به خودم آمدم. حاصل آن سالها را روبهروی خودم میدیدم. جوانهایی که یک جا جمع شدهبودند و محمداسماعیل داشت برایشان میخواند. تا آن موقع نمیدانستم محمداسماعیل دعای «توسل» را آن قدر زیبا میخواند.
(به نقل از پدر شهید)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم هدایت
پدری که شهادت پسرش را در تلویزیون دید؛ مروری بر زندگی شهید محمداسماعیل پیوندی
نامههای بیجواب؛ خاطراتی از شهید محمداسماعیل پیوندی
سوگند به حسین (ع) که شفاعتتان نخواهیم کرد؛ وصیتنامه شهید محمداسماعیل پیوندی