هدیهای که پسرم را غمگین کرد
هدیهای که پسرم را غمگین کرد
بعد از رفتن رضا، همیشه با خودم میگفتم در قبال شهیدی که برای رضای خدا دادیم هیچ عوضی نمیگیریم. رضا هم همین طور بود. می دانستم رضا هم دلش نمیخواهد عشق ناب و خداییاش رنگ و بوی دنیا و هر چه در آن است به خود بگیرد. پس هر چه مزایا از بنیاد شهید برای ما در نظر گرفته شدهبود قبول نکردیم.
در یکی از همان روزهایی که زندگی ما بدون رضا میگذشت از بزرگان شهر به دیدنمان آمدند تا یادی از رضا و خاطرات خوبش کنند و مرهمی برای دل رنجدیدهمان شوند. هدیهای نیز تهیه کرده و به همراه خود داشتند. هدیهشان سکه طلا بود که من طبق معمولِ دفعات قبل نپذیرفتم. در میان آن جمع، سید بزرگواری حضور داشت که گفت: «من سیدم! دستمو رد نکنید!»
من هم به احترام ایشان پذیرفتم و بلافاصله سکه را روی طاقچه اتاق قرار دادم. آن روز را با فکر رضا به شب رساندم. همان شب رضا را در رویا دیدم که گویا از چیزی ناراحت بود. اصلا حرفی نزد. فقط کنار طاقچه اتاق ایستاد و نگاهی به سکه کرد و رفت.
صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم، اولین کاری که کردم، سکه را بیرون دادم تا دوباره بتوانم رضا را با لبخند همیشگیاش ببینم.
(به نقل از مادر شهید)
ایثار در دل شب
سایه سنگین و خسته بلدوزرها و لودرها تا شانههای خاکریز کشیده شدهبود. نور مهتاب و صدای نفسهای خسته بچهها آرامش پشت خاکریز را چند برابر کردهبود. همه پس از گذراندن یک روز پرکار و سخت به زمین گرم سنگر تن سپرده بودند تا برای روزی دیگر و آغاز تلاشی دوباره و ادامه کار بیاسایند. تازه سرم را روی زمین گذاشته بودم و چشمانم هنوز خیره به سقف سنگر بود که صدایی را شنیدم. متعجب شدم. در آن سکوت شب، چه کسی مشغول کار شده است.
از سنگر بیرون رفتم و به طرف صدا راه افتادم. تانکر نفت راه افتادهبود به طرف جاده. با خودم گفتم چه کسی تانکر رو حرکت داده؟
به طرف تانکر دویدم. با دقت نگاه کردم. رضا بود. فریاد زدم: «رضا! چه کار میکنی؟»
گفت: «هیچ کار! تو برو بخواب!» گفتم: «تو نمیخوای بخوابی؟ امروز خیلی کار کردی از پا در میآی» گفت: «کار که تمام شد میخوابم!» گفتم: «حالا تانکرو کجا میبری؟»
جوابم را نداد. به ناچار دنبالش راه افتادم. تمام تانکر که نفت سیاه داشت را روی خاکهای جاده میریخت. وقتی دید هنوز نرفتهام گفت: «دارم نفت سیاه میریزم تا فردا که بچهها میخوان با ماشین از جاده رد بشن خاک بلند نشه دشمن جای ما رو پیدا کنه!»
همان جا ایستادم. تانکر نفت و رضا در تاریکی شب و جاده گم شدند؛ اما صدای آن از دوردستها میآمد.
(به نقل از همرزم شهید، سیدمحمد تقوي)
منبع: کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان / نشر فاتحان-قائمی
باران؛ کلید پیروزی در عملیات طریقالقدس / متن مکتوب مصاحبه با شهید رضا میرزاخانی
شهیدی که پیکرش بوی عطر میداد / مروری بر زندگی شهید رضا میرزاخانی