دعا کن دلمون سیاه نباشه
مسئولیت سنگینه، توانشو ندارم!
زمستان سال شصت و یک، ارومیه، تمام سرمایش را به رخ بچههای کویر میکشید و به تمام مردم خونگرم آذربایجان. تقریباً هر روز برف میبارید و خداوند در حد کمال، نعمتش و در حد جمال، زیبایی خلقتش را به رخ مخلوق باشعورش میکشید. ارتفاع برف گاهی به سه متر هم میرسید. بچههایی که از خط میآمدند میگفتند: «هر روز برف روبی میکنند.»
چند ماه زمستان از رضا خبری نبود. سرسختی رضا برایم قابل باور بود اما نه تا این اندازه و در این سرما و یخبندان شدید. حاج حبیب مجد از خط برگشت. از حال رضا پرسیدم گفت: «او واقعاً خسته نمیشه! آرام و قرار نداره روز و شب!»
سرمای زمستان روز به روز کمتر میشد و نور کم جان خورشید ارومیه و آب شدن برفها نوید آمدن سال نو را به همراه داشت. رضا هم بالاخره از خط رسید. آن شب را تا صبح با هم گذراندیم. آنقدر مسائل ریز و درشت احاطهمان کردهبود که جایی برای شوخیها و خندههای همیشگی رضا باقی نماند. صبح روز بعد به او گفتم: «رضا! برای یک دوره تعمیر ماشینهای سنگین توی آلمان باید یکی دو نفر رو معرفی کنیم!»
لبخندی زد و گفت: «چه اشکالی داره! معرفی کنین!»
نگاهم را به نگاهش دوختم و گفتم: «یعنی متوجه نمیشی که میخوایم تو رو معرفی کنیم؟»
گفت: «اون که بله! ولی من دوست ندارم برم. اگه خدا قبول کنه همین رانندگی بلدوزر کافیه!»
از نگاهش خواندم که خیلی راحت نمیتواند حرفش را بزند؛ چون رضا انسان سرسختی بود که از مسافرت و سختی نمیترسید. گفتم: «بسیار خوب! اگه وظیفه باشه چی؟ خیلیها برای آلمان رفتن سر و دست میشکنن.)
رضا همان طور که به صحبتهای من رو گوش میداد سرش را پایین انداخت و گفت: «مسئولیت سنگینه! چقدر باید جمهوری اسلامی پول خرج کنه؟ فکر می کنم این توانو نداشته باشم!»
(به نقل از همرزم شهید، مرتضی علیآبادی)
دعا کن دلمون سیاه نباشه
صدای موتورش را می شناختم. همیشه زودتر از خودش آمدنش را خبر میداد. هوا گرم بود یا سرد برای رضا فرقی نمیکرد. دلش ساکن کوی یار بود و جسمش در این ناتوانی عبور، دست و پا میزد و خود را آماده رفتن میکرد. مدام لحظهها را میپایید تا لحظه رفتن فرا برسد. موتور، دمپایی، بلوز و شلوار رنگ پریدهاش تمام دارایی رضا در این چند سال بود و همه نشانیاش در زمین. آنقدر ساده و آشکار که اصلا دیده نمیشد.
نزدیک شد و صدای موتورش خاموش ماند. سلام کردم و گفتم: «این آفتاب گرم با زیر پوشی؟ تمام تنت سوخته! سیاه شده!»
مثل همیشه لبخند مهربانیاش را بیدریغ نثارم کرد و گفت: «دعا کن دلمون سیاه نباشه!»
(به نقل از همرزم شهید، دادگر)
انفاق