سه‌شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۲۴
نوید شاهد - «از نیمه شب گذشته بود که صدای تیراندازی آمد. عباس رو زدن! این را پدر به پسر دیگرش گفت. او را فرستاد جایی که صدای تیر از آنجا شنیده شده بود. پسر اصرار داشت: از کجا می‌دونی عباس رو زدن؟ او با خاطر جمعی گفت: توی خواب دیده بودم که عباس را می‌زنن. برای همین ازش می‌خواستم نره.» آنچه خواندید به نقل از پدر شهید"عباس سعدالله" است. نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، خاطراتی از این شهید گرانقدر را منتشر می‌کند که شما را به مطالعه این خاطرات به نقل از پدر و خواهر شهید دعوت می‌کنیم.
ب

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید عباس سعدالله هشتم خرداد ۱۳۳۵ در شهرستان سمنان چشم به جهان گشود. پدرش محمدحسین، کشاورز بود و مادرش ساره نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. ستوان‌یار سوم شهربانی بود. ازدواج کرد و صاحب سه پسر شد. بیست و نهم خرداد ۱۳۶۶ در باغات زادگاهش هنگام درگیری با اشرار و سارقین بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهداي امامزاده اشرف همان شهرستان واقع است.

عباس رو زدن
آن شب وقتی بلند شد که برود، پدر اصرار به ماندنش کرد. احساسی به او می‌گفت : «نذار بره!» اما عباس می‌گفت: «باباجان! دست خودم نیست، من مأمورم. کسی که مدتها دنبالش بودیم توی شهر پیداش شده. امنیت مردم به خطر می‌افته.»
از نیمه شب گذشته بود که صدای تیراندازی آمد. «عباس رو زدن!» این را پدر به پسر دیگرش گفت. او را فرستاد جایی که صدای تیر از آنجا شنیده شده بود. پسر اصرار داشت: «از کجا می‌دونی عباس رو زدن؟»
او با خاطر جمعی گفت: «توی خواب دیده بودم که عباس را می‌زنن. برای همین ازش می‌خواستم نره.»
رویایش صادقه بود. وقتی برادر عباس به صحنه رسید او در خون غلتیده‌بود.
(به نقل از پدر شهید)

اشک ریختنش برای امام حسین اثر خودش را کرد
ایام محرم و صفر توی مسجد و تکیه فعال می‌شد. داربست می‌بست. کارهای دیگر را سر و سامان می‌داد. توی عزاداری سیدالشهدا اشک می‌ریخت. همیشه می‌گفت: «یعنی خدا قسمتم می‌کنه برم زیارت امام حسین(ع)!»
اشک ریختنش برای امام حسین اثر خودش را کرد. راه امام حسین را رفت و شهید شد.
(به نقل از پدر شهید)

کاری که برای خداست
خادم مسجد محل بودم. سی سال. در این مدت پیش می‌آمد که از بعضی حرف و حدیث‌ها ناراحت می‌شدم و کلید را تحویل هیأت امنا می‌دادم. هر بار که این کار را می‌کردم، عباس می‌گفت: «بابا مگه تو برای مردم کار می‌کنی؟ وقتی برای خداست بذار هرکی هرچی می‌خواد بگه.»
حرف‌هایش مثل آبی بود که روی آتش بریزند. برمی‌گشتم کلید را می‌گرفتم. خدا را شکر می‌کنم که هنوز خدمتگزار خانه خدا هستم.
«به نقل از پدر شهید»

توصیه به نماز اول وقت
با شنیدن صدای اذان آماده نماز می‌شد؛ سر وقت. از همان جوانی این‌طور بود. وای به حال ما اگر صدای اذان بلند می‌شد و برای نماز بلند نمی‌شدیم. می‌گفت: «اذان که گفتن بلند شین! اگه بگین باشه بعد ممکنه قضا بشه.
(به نقل از خواهر شهید)

و رفت...
آن روز عباس روزه بود. ما از تهران آمده بودیم با هم صحبت‌ها و بگو و بخند‌هایی داشتیم. نزدیک افطار که شد، گفت: «آبجی! بیا با من افطار کن! عوضش شام نمی‌خوری و سبک‌تر می‌خوابی.»
قبول کردم. نشستیم کنار سفره و افطار کردیم. تمام گذشته‌هایم با عباس از جلوی چشمم مثل فیلم گذشت. از وقت‌هایی که با مهربانی از آن مراقبت می‌کرد تا وقتی که از دستم عصبانی می‌شد.
وقتی بلند شد که برود به هیجان آمده بودم. گفتم: «داداش! نمی‌شه نری؟ ما یک شب اومدیم پیشت داری می‌ری؟ خوب بگو کسی رو بذارن جات و امشب ما با هم باشیم.»
گفت: «نه! حتما باید برم. مدت‌هاست دنبال یک عده‌ از خدا بی‌خبریم که امشب پیداشون شده. مردم با هزار زحمت چهار‌تا گاو و گوسفند فراهم کردن که باهاشون نون زن و بچه‌هاشون رو بدن، میان می‌برن و شرمساری‌اش برای ما می‌مونه، و رفت ...»
(به نقل ازخواهر شهید)

منبع:کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان / نشر زمزم هدایت


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده