عاشقانه دوستش داشتم!
چشم انتظاری برای دیدن پدر
سر ایستگاه منتظرش می
نشستم. هر مینی بوسی که می ایستاد می دویدم جلو. با آخرین نفری که پیاده می شد
مأیوس و ناامید برمی گشتم سر جایم. با وجود این همه، انتظار شیرین بود؛حتی اگر
ساعت ها طول می کشید. دوست داشتم اولین نفری باشم که او را می بینم، قبل از اینکه
دورش شلوغ شود.می خواستم برای چند لحظه کوتاه هم که شده، تنها هم صحبتش باشم. آغوش
گرمش را با همه وجود احساس کنم.
به محض ورودش همه ی
دوستان و آشنایان برای دیدنش می آمدند. با آن نطق گرم خاطرات جبهه را آنقدر با آب
و تاب تعریف می کرد که همه سراپا گوش می شدند. نه تنها من و مادرم، بلکه خیلی ها
برای آمدنش لحظه شماری می کردند.
لحظه های تکرار نشدنی
خیلی وقت ها عمداً اذیت
می کردم تا دستم را بگیرد، به گوشه ای ببرد و نصیحتم کند. دوست داشتم با او تنها
باشم. شاید به اینکه در کنار دیگران بود حسادت می کردم و شاید هم حس ششمم می
گفت:«قدر این لحظه ها را بدان که تکرارشدنی نیست.»
(برگرفته از خاطرات فرزند شهید)
کار باارزش
توی محل وجهه ی خوبی
نداشت؛ نه اهل مسجد بود، نه اهل نماز و .... وقتی با غلامحسین دیدمش، تعجب کردم.
غلامحسین کسی بود که به دلیل مخالفت با شاه از سر کار اخراج شده بود و تمام وقتش
را صرف برپایی مراسم در حسینیه می کرد. نمی توانستم این حالت ها را با هم جمع کنم.
با اینکه برادر کوچکترش بودم، اما این چیزها را می فهمیدم و می دانستم با این چنین
افرادی نباید حتی هم صحبت شد. شیطنت بچگی ام گل کرد و به مادر گفتم.
او برای مادرم نقش مرد
خانه را داشت. سال ها پیش، پدرم به رحمت خدا رفته بود و غلامحسین شده بود نان آور
خانه. با اینکه سن زیادی نداشت، روزی شانزده ساعت کار می کرد تا زندگیمان بگذرد.
طبیعی بود که مادر ابتدا
عکس العملی نشان ندهد. آخر شب، هنوز خوابم نبرده بود که مادر جریان را به او گفت.
غلامحسین لبخندی زد و نگاهی به من انداخت. بعد هم گفت:«مادر! اگر یک بی نماز را
مسجدی اش کردی ارزش دارد!». خودم را به خواب زدم و از دسته گلی که به آب داده بودم
حسابی شرمنده شدم.
می گفت که برای انتخاب
دوست دقت کن. ببین با دوستی اش چیزی یاد می گیری یا چیزی از دست می دهی. دوست تو
باید از تو بالاتر باشد از همه نظر، دینی، اجتماعی، فرهنگی و ...
(برگرفته از خاطرات فرزند شهید)
پدری که عاشقانه دوستش
داشتم!
موقع شهادتش سن کمی
داشتم.ذهنم آنقدر فعال نبود که بتوانم وقایع را تحلیل کنم. احساس تنهایی
شدیدی داشتم. احساس می کردم دیگر آن انتظارهای شیرین برای آمدنش تکرار نخواهد شد.
دیگر موقع امتحانات کسی نیست که دلسوزانه با من کار کند و پاسخ سوالاتم را بدهد و
دیگر گوش هایم شنوای نصایحش نخواهد بود؛ البته کنار آمدن با این همه دلتنگی، آن هم
در آن سن کم کار ساده ای نبود، اما بعدها با گذشت زمان عمق واقعه را با تمام وجود
احساس کردم. نبود پدری که عاشقانه دوستش داشتم و دوستم داشت واقعاً دردناک است؛
حتی هنوز! همه ی تکیه گاهم بود و حالا...!
(برگرفته از خاطرات فرزند شهید)
نحوه شهادت
با خاموش شدن صدای گریدر
مطمئن شدیم هدف حمله قرار گرفته. راننده با سر و صورت زخمی خود را غلت زنان به این
طرف خاکریز رساند و گفت:«نیاز به تعمیر دارد. کاری از دست من ساخته نیست! بر اثر
حمله ی هواپیمای شکاری، شلنگ هیدرولیک اش ترکیده و آسیب کلی دیده.»
همه ی عملیلت در گرو این
خاکریزی بود که باید زده می شد و گرنه با روشن شدن هوا موقعیت لو می رفت و همه قلع
و قمع می شدند.
غلامحسین اتفاقی از راه
رسید. آمده بود برای سرکشی. به محض فهمیدن ماجرا معطل نکرد و به طرف گریدر رفت.
توی تهران دوره تعمیرات دیده بود. یکی از بچه ها هم رفت کمکش. توی تاریکی بالاخره
راهش انداخت و آوردش عقب. آنجا بود که متوجه شدیم در حین تعمیر، زخمی شده و با
مجروحیت شدیدی که داشته نهایت سعی خودش را کرده است. ترکش به طحالش خورده بود و
خونریزی قابل کنترل نبود. رنگش زرد شده بود و نای راه رفتن نداشت. او را بغل کردیم
و به آمبولانس رساندیم. دلم نیامد رفیق دیرینه ام را رها کنم. توی آمبولانس سرش رو
در آغوش گرفتم، پنج، شش متر مانده بود به بیمارستان چشمانش را باز کرد و شهادتین
گفت و برای همیشه آنها را بست!
(برگرفته از خاطرات همرزم شهید)