بابا گفت:«آخه پسرم! درسته هیکلت درشته و قدت بلنده، اما سنت چی؟ سنت برای رفتن به جبهه قانونیه؟» رضا گفت:«باباجون! مگه دشمن با کوچیک و بزرگ ما کار داره؟ او با همه ی ما می جنگه و ما هم با همه ی داشته هامون باید باهاش بجنگیم...» نوید شاهد سمنان شما را به خواندن خاطراتی از شهید "رضا سرهنگی" دعوت می کند.

به گزارش نوید شاهد سمنان شهید رضا سرهنگي يكم آبان 1343 در شهر ايوانكي از توابع شهرستان گرمسار به دنيا آمد. پدرش عطا، كشاورز بود و مادرش زينت نام داشت. تا چهارم ابتدايي درس خواند. او نيز كشاورز بود. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و سوم آذر 1360 در گيلانغرب توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. مزار وي در گلزار شهداي زادگاهش واقع است. 

در ادامه شما را به خواندن خاطراتی از این شهید بزرگوار دعوت می کنیم.

جوانی متواضع

بین جوان های روستا مسابقه کشتی محلی زیاد برگزار می شد. مقدمات برگزاری مسابقه هم مردمی بود وهم معمولی. رضا تا شانزده سالگی یکی از اسم و رسم دارترین ورزشکارهای هم سن خودش بود. توی بیشتر مسابقات، نفر اول بود و برنده، اما این بردها هیچ وقت او را مغرور نکرد و او همان رضایی بود که از زمین های کشاورزی خودش را به میدان مسابقه می رساند. یک کشاورز معمولی با حس و حال، نفر برنده مسابقه کشتی محلی. بدون هیچ خبری از مدال و مراسم تقدیر و جایزه های آنچنانی.

(برگرفته از خاطرات دوست شهید)


من نوزده ساله ام!

هروقت توی خانه دور هم جمع بودیم، می گفت:«به من نگین پانزده ساله،به من بگین نوزده ساله.»

هیکل رضا درشت بود و واقعاً هم کسی فکر نمی کرد پانزده ساله است.ما دلیل این همه اصرار رضا را متوجه نبودیم. او هیچ وقت دلیل لین اصرار را لو نمی داد. تا اینکه یک شب رفت پایگاه بسیج محل و خوابید. صبح از رضا خبری نشد. اصرارها او کار خودش را کرده بود و اعزام شده بود به منطقه.

(برگرفته از خاطرات خواهر شهید)


باید با همه داشته هامون با دشمن بجنگیم

«جلوی همه منو کوچیک کردی. چرا گفتی من بچه ام؟ چرا نذاشتی برم؟»

رضا محکم، اما سر به زیر، این حرف ها را به بابا می زد. سرخ شده بود و کمی هم می لرزید.

بابا گفت:«آخه پسرم! درسته هیکلت درشته و قدت بلنده، اما سنت چی؟ سنت برای رفتن به جبهه قانونیه؟»

رضا گفت:«باباجون! مگه دشمن با کوچیک و بزرگ ما کار داره؟ او با همه ی ما می جنگه و ما هم با همه ی داشته هامون باید باهاش بجنگیم. تازه مگه اونجا با سن مون می جنگیم که می گی سنم کمه؟ وقتی رزمنده ها همه ی دار و ندارشون رو می ذارن، حداقل من هم از سنم برای این کار بذارم.»

(برگرفته از خاطرات خواهر شهید)


عکس روی حجله شهادت

گفت:«می خواهم برای خودم لباس بخرم، تو هم بیا برای انتخاب.» قرار گذاشتیم با هم بریم ایوانکی برای خرید. به بازار که رسیدیم یک راست رفت عکاسی. شش تا عکس گرفت.

گفت:«برگردیم.»

متعجب گفتم:«پس خرید لباس چی؟»

گفت:«باشه برای بعد.»

تو راه به من گفت:«این عکس ها رو داخل خونه نذار، پیش خودت باشه. خیلی طول نمی کشه که می یان دنبالش. هرکس اومد سریع به اونها برسون.»

گفتم:«برای چی میان دنبال عکست؟ برای استخدامه،کاره یا وام بانکی؟»

گفت:«بعداً می فهمی»

بعد از چند مدت، یکی از اون شش تا عکس، قاب شد روی حجله شهادتش.

(برگرفته از خاطرات خواهر شهید)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده