شما همه می مانید و من شهید می شوم
در خدمت خانواده شهید ابوالفضل عبدیان هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خودتون رومعرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
محمد عبدیان هستم ، پدر شهید ابوالفضل عبدیان .
- تا کلاس چندم درس خواند ؟
دیپلم .
- شهید از شهدای ناجا بود و به شغل های نظامی خیلی علاقه داشت ، درسته ؟
بله ، علاقه مند بود . ابوالفضل هرکاری بهش محول می شد . خدایی انجام می داد . تو نماز خواندن و کار کردن و کشاورزی کردن به من کمک می کرد .
ما توامیریه یه مقدار کشاورزی ودامداری داشتیم ، خربزه می کاشتیم . یه زمانی تو باران گیر کرده بودیم ، بچه هام همه بودند و ایشون هم بود . سقف روی سرمون نبود .
ابوالفضل همیشه ایده های خاصی داشت . یه آقای ملک احمدی بود که پدر شهید بود وتاکسی داشت . هرروز ازاون مسیر ابوالفضل ومیبرد شاهرود ودرس می خوندو دوباره برمیگشت پیش من .شاهرود خونه داشتیم ولی پیش من نمی موند .
همه ی مدتی که درس میخوند میرفت امیریه . اون موقع ها برق که نبود ولی انقدر درس میخوند که روی فرش خوابش می برد . خیلی خوب وفعال بود .
اصلا نیاز به دستور دادن نداشت وخودش همیشه جلو بود .
- از بچه های بزرگتر شما کسی بود که شغل نظامی داشته باشه . چی شد که ابوالفضل علاقه پیدا کرد ؟
یه پسرم تو نیرو انتظامی بود ، ولی ابوالفضل خودش خیلی علاقه داشت . یه سری ما تلفن داشتیم و ازهمون جا به ابوالفضل زنگ شدند . ابوالفضل هم به اون ها گفت ، شما باشید من میرم . بهش گفتم ، چرا ؟
گفت ، من مجردم و اون ها متاهل . برای من راحت تره . من همیشه بهش می گفتم تا می تونی خوبی کن .
یه بار ابوالفضل به من گفت ، بابا زندگی تو چطوری می چرخه ؟
گفتم ، دو تا گاو داریم و ذوب آهن هم میرم . روزی سی کیلو شیر هم با موتور میارم .
بهش گفتم ، بابا جان اگر بهت پول دادند بیا شاهرود برات زمین بخرم که برای آینده ات خوبه .
ولی ابوالفضل گفت ، نه بابا جان اگر شما دواین تا گاو اضافه بخری زندگیت بهتر میشه . یعنی به همین خاطر ازمن پرسیده بود که چه چیزهایی دارم . دوباره هم تکرار کرد و گفت ، شما دو تا گاو بخر .
- فکر میکنید از شهید شدنش اطلاع داشت ؟
یه بار شنیدم به بچه ها گفته بود که ما شهید می شیم . پاسگاه شون سرکوه بود و من خودم برای آوردن پیکرش رفته بودم اونجا.
میگفت ، همیشه قبل ازاینکه بریم بالا میریم تو رودخونه وآب تنی می کنیم و بعد میریم بالا .
منظورش این بود خیلی بهم علاقه دارن . یه بار ابوالفضل تعریف می کرد که مسئول پاسگاه بوده و یه نفر اون حوالی داشته کبوتر می زده و شکار می کرده .
میگفت ، من می تونستم سرباز بفرستم که بیارنش بالا ولی این کار ونکردم . خودم رفتم و بهش گفتم ، اینجا پاسگاه . برو یه محل دیگه این کار وانجام بده و او هم گفته چشم ورفته .
من همیشه بهش می گفتم ، تو اون محلی که تو سپاه هستی همیشه بین مردم صلح بده .
یه بار هم می گفت ، یه خانمی شکایت داشته و کارش و انجام داده ورفته . بعد ازدوروز مسئولشون اومده و گفته پرونده فلانی رو بیار این شکایت داره .
ابوالفضل هم گفته ، من بین شون اصلاح کردم . ایشون رضایت داده ورفته واگر دوباره شکایت داره ، بحثش جداست . چون به زور که ازش رضایت نگرفتیم . منظورم اینه که خیلی رحم دل بود و به زور کار انجام نمی داد .
تو طایفه ی ما مثل اون رحم دل نبود . کمک حال من بود ، هنوز هم چیزهایی که با هم ساختیم و من خراب نکردم .
مثلا بهش می گفتم ، این دیوار وبچین که من برم وبرگردم وقتی برمیگشتم ، میدیدم به اندازه چهار تا کارگر کار کرده . خیلی به کشاورزی علاقه داشت . من هم الان با اینکه نیاز مالی ندارم ، کشاورزی میکنم که ابوالفضل راضی باشه . (گریه)
- پدرجان ابوالفضل تو دوران آموزشی اش کجا بود ؟
نمیدونم .
- ما شنیدیم که اهواز بوده ، درسته ؟
نمیدونم ولی فکر میکنم تهران بوده . میگفت ، من مسئول تقسیم غذا هستم . من هم میگفتم ، بابا جان این ها سربازن گناه دارند نزار که حق وناحق بشه . نماز هم خیلی براش اهمیت داشت . شب ها انقدر درس می خوند که روی کتاب خوابش می برد .
- آموزه های مذهبی رو شما به شهید یاد دادین ، یا مادرش ؟
هردومون بهش یاد دادیم ولی بیشتر پیش من بود .
- تو مراسم های محرم خادمی هم می کرد ؟
تو مسجد امیریه چایی ریز بود و جزء هیئت امناء هم بود . جمعیت زیاد بود و یه بار به من گفت ، من خسته شدم چون هیچکس کمک نمی کرد . من بهش گفتم ، بابا جان راه امام حسین (ع) که خستگی نداره . خود من هم خادم بودم ، الان هم رئیس هیئت امناء هستم .- اسم مسجد ش چی بود ؟
حضرت ابوالفضل .
- شهید مداحی نمی کرد ؟
نه ، فقط چای ریز بود .
- وقتی بهش گفتین ، راه امام حسین (ع) خستگی نداره به شما چی گفت ؟
سکوت کرد وتا آخر هم ادامه داد . همیشه ی دهه ی محرم خودش ومیرسوند ویه بار هم نگفت ، این کار ونمیکنم . هرکاری بهش می گفتم ، انجام می داد . یه بار هم به من نگفت ، نه .
وقتی میخواست کاری برامون انجام بده ، به اندازه چهار تا کارگر کار می کرد .
- هیچ وقت به خاطر کاری تنبیه اش نکردین ؟
نه ، هیچ وقت پیش نیومد . خیلی سربه راه بود . اصلا از کار در نمیرفت .
- حاج آقا ابوالفضل شهید دفاع مقدس نبود و بعد ازانقلاب شهید شد . به طور کل دیدگاهش نسبت به شهادت چی بود ؟ تو مراسم شهدایی که از تفحص میاوردن هم شرکت می کرد ؟
همه رو شرکت می کرد و به من هم میگفت ، سفارش کنم .
تو پاسگاه شون ده ، پانزده نفر بودند و همه غریبه بودند . اسم پاسگاه شون دره گز بود . تو خراسان شمالی بود والان هم به اسم پسرم هست . خود جناب سرهنگ رزمیان برامون تعریف کرد که یه سرهنگ تو کوه مونده بوده وابوالفضل نجاتش داده . شهید خیلی ورزیده بود . همیشه نفت وگازوئیل میبردن . این بنده خدا هم رفته بود واونجا گیر افتاده بود که ابوالفضل نجاتش داده بود . همون اول هم این ماجرا رو براتون تعریف کردم .
وقتی هنوز بالای کوه نرفته بودن ، با دوستاش شوخی می کردند و انقدر که قوی بود چند تایی می انداختشون تو رود خونه .
الان دیوارهایی که تو امیریه ساخته هست ، خیلی کارش درست بود .
- ورزش خاصی هم می کرد ؟
نه ، همیشه پیش من بود . خیلی به من وابسته بود .
- درمورد نحوه شهادتش بفرمایید ؟
ابوالفضل چند بار به دوستانش گفته بود ، شما همه می مونید ومن شهید میشم .
تو اون جلسه ای که رفته بودند ، جناب سرهنگ رزمیان و سرگرد مهدی زاده بودند . بقیه رو یادم نمیاد .
ابوالفضل من هم بوده . یک روز بعد از طریق بیسیم هاشون پیگیری کرده بودند و فهمیده بودند که تو چاله افتاده . تو خاک ترکمنستان بوده واز تو بیسیم صدا میومده . ولی از طرف این ها نمیومده که بگه کمک احتیاج داریم .وقتی پیداشون کرده بودند ، دیده بودند کاپشن ابوالفضل تن سرگرد مهدیزاده هست . ایشون دو تا بچه داشت .
جناب سرهنگ رزمیان یه بار برامون تعریف می کرد . من به این فکر می کردم ، چون دو تا بچه داشته و متاهل بوده ابوالفضل از خودگذشتگی کرده و تو اون سرما کاپشنش وبهش داده .
- الان آقای مهدی زاده هست ؟
بله ، این ها چهار نفر بودند و فقط ابوالفضل شهید شده . یه شکارچی های ورزیده ای داشتند و همون هم پیداشون کرده بودند . چون نیروها نتونسته بودند . پیکر شهید من هم از خاک ترکمنستان آوردند . اونجا هم باهاشون درگیر شده بودند که چرا تو خاک ما آمدین ، گفته بودند ، ازشدت برف و بارون گیر افتادیم .
- کسی توضیح نداده بود که چه اتفاقی افتاده ؟
این ها برای میله گذاری چهل ودوتا پاسگاه رفته بودند . این ها در یک کوه بنام الله اکبر که از قدیم خطرناک بوده رفته بودند قراربوده که ظهر همه باهم تو یه محل جمع بشن . ظهر که میشه ، میبینن این چهار نفر نیومدن . پیگر میشن و ازنیورهای شکارچی استفاده می کنند و پیداشون می کنند .
- ابوالفضل با چهار تا دیگه رفته بود ؟
بله . آقای مهدیزاده هم با لباس گرم نرفته بوده ونمیدونسته که اونجا چه خبره .
- سرگرد مهدیزاده درمورد جریان کاپشن براتون تعریف نکرد ؟
نه ، فقط سرهنگ رزمیان گفت که ایثار کرده . وقتی به آقای اشرفی روحانی وپیش نمازمون گفتم ، ایشون هم خیلی ناراحت شد . گفت ، ابوالفضل خیلی فداکار بوده .
- شما فرمودین که شهید کمک متصدی عملیات انتظامی بوده و درخراسان شمالی دره گز بوده ، درسته ؟
بله ، اسم اون پاسگاه هم ابوالفضل عبدیان گذاشتند .
- شهادتش وچطور به شما خبر دادند ؟ قبلش خواب دیده بودین ؟
یه روز جمعه دیدم از طرف نیرو انتظامی با پسرم زمان آمدند سر زمین پیش من . تقی پسرم به من گفت ، بابا تو دره گز قاچاقچی ها از دست ابوالفضل فرار کردند . بیا بریم ضمانت کنیم که بیاد . (گریه )
همین وکه گفت ، به دلم افتاد ابوالفضلم شهید شده . چون برادرم با ماشینش کار میکرد ما بهش صد هزار تومن دادیم وبا ماشینش رفتیم . تا قوچان رفتیم ودیدم برف شدیدی میاد و خیلی خطرناکه . همین که رسیدیم اونجا من گریه رو سر دادم . بیشتر مردم اون منطقه اهل سنت هستند .
اون بنده ی خدا به من یه آیه قرآن داد و گفت ، این وبخون آروم میشی . (گریه)
حالا من وقتی ازشاهرود رفتم ، میتونستم قسم بخورم که ابوالفضلم شهید شده .- به مادر شهید هم گفتین ؟
توراه بهش گفتند . تو قوچان یه کافه بود و بچه ها رفتند اونجا ولی من دیگه داشتم منفجر میشدم . همراه من پسرم و برادرزاده ام ویه مامورنیرو انتظامی بود .
جاده هم خیلی بد بود . من بهشون گفتم ، همون توی باغ من فهمیدم که شهید شده . به ما گفتند ، باید تا هشت و نه بمونید تا جاده گرم بشه . خلاصه ما نزدیک ظهر بود که تشییع جنازه اش کردیم . حدود چهار صد ، چهارصد پانصد نفر آمده بودند . چون دره گز نوار مرزی هست ، حدود هزار تا نیرو بیشتر داره . اونجا خیلی به من سخت گذشت . (گریه) چون فرزندم بود .
- پیکر شهید روکجا دفن کردین ؟
تو شاهرود دفن کردیم . همون شب هم با رزمیان و دونفر دیگه پیکرش وبردیم . حرم امام رضا (ع) هم بردیم ودورش دادیم . ( شهید به امام رضا خیلی اردات داشت )
- پس شهید تشییع جنازه ی با شکوهی داشت ؟
بله ، ولی خیلی ما رو اذیت کردند . اول اینکه شهادتش و قبول نمی کردند . درصورتی که درحال ماموریت بوده و شهید محسوب میشد . یه سرهنگ موسوی خیلی با ما همکاری کرد .گفت ، نیروها دارند یکی یکی کم میشن . یکی از بچه ها رفته بود تو پاسگاه وشصت تا تیر زده بود ونتونسته بودند کاری کنند . فقط بازنشسته اش کردند وگفتند ، مشکل اعصاب داشته .
- علت این کار چی بود ؟
رفته بودند براش حجله بگیرن ونداده بودند . این هم چون دوستش بن هم بود ناراحت شده بود . الان هم نمیدونم کجاست وچکار میکنه . همه چیز شهادت ابوالفضل عاشقانه پیش می رفت ، من خرج عزای ابوالفضل رو که دادم و همه چیز تموم شد . تازه نیرو انتظامی برامون برنج وگوشت فرستاد .
من هم گفتم ، نمیخوام . همون موقع هم در خواف زلزله آمده بود و من همه ی اون برنج ها رو تحویل دادم برای زلزله زده ها . سمنان یه کاری برام پیش اومده بود ومن رفتم . همون موقع شهید دباغ هم به شهادت رسیده بود . من به نیرو انتظامی گفتم ، از من که گذشت ولی شما برای شهدای دیگه این کار ونکنید . شاید خانواده اش نداشته باشند . قبل ازاینکه خرج کنند شما به داد شون برسید . در هر صورت این حق شهید هست وقانونی هم هست . بعدش دیگه به خاطر این حرف من ، جناب سرهنگ همون موقع بهشون گوشت وبرنج داده بود .
- حاج آقا بعد ازاینکه ابوالفضل به شهادت رسید ، وسایل وساک هم براتون آوردند ؟ یا دست نوشته ووصیت نامه نداشت ؟
این رو من نمیدونم . البته یه قرآن کیفی داشت و همیشه پیشش بود . الان هم تو امیریه هست .- خاطره ای ازابوالفضل ندارید ؟
خیلی دارم ولی دیگه تو ذهنم نیست .
- پیش اومده تا حالا دلتنگ ابوالفضل باشین وازاینکه شهید شده پشیمون بشین ؟
همه ی ما ازنژاد مرگ هستیم . نمیتونیم برای یک لحظه بعدمون هم امید داشته باشیم . چه شخص اول مملکت باشیم و چه من وشما . یک لحظه هم نمیتونیم از یاد مرگ غافل باشیم ، چون عمر وزندگی دست خداست .
آخرش که مرگ هست ، پس چه بهتر که با شهادت و مرگ به این با ارزشی از دنیا بری . خدا به ما ابوالفضل داد و خودش هم گرفت .
- به عنوان پدر شهید چه خواسته ای از مسئولین دارید ؟
تقاضا دارم ارزش شهداء رو بیشتر بدونند . شهداء دارند از یاد ها میرن . اگر اون ها نبودند ما این امنیت و نداشتیم . شهداء مال همه ی ملت واین کشور هستند . شهداء خیلی با ارزش هستند . یکی از افغانی ها می گفت ، آقای عبدیان قدر کشورتون وامنیت اون وبدونید . در افغانستان هنوز مردم رو زنده به گور می کنند . من از رهبر هم میخوام که برای شهداء احترام قائل باشند ، همه به شهداء مدیون هستند . ما تودوره های قبل اصلا احترام نداشتیم وما رو وحشی می دونستند . تا اینکه امام (ره ) اومد و مردم هم دارند فرمایشات ایشون و هنوز هم انجام میدن .
من میگم همه ی ما باید یه کاری کنیم که مدیون شهداء نباشیم . فقط قدر اون ها رو بدونیم . خدا خیر بده به رهبر که اول همه ی صحبت هاش یاد شهداء می کنه . چه تو ایران چه تو کربلا اول یاد شهداء باشیم .
در خدمت خانواده بزرگوار شهید ابوالفضل عبدیان هستیم .
- سلام علیکم .
علیک سلام .
- خوب هستین ؟
الحمدالله . خیلی ممنونم خوش آمدین .
- خودتون رومعرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
من فاطمه عبدیان هستم مادر شهید ابوالفضل عبدیان .
- خانم عبدیان من از پدر شهید یه سری سوال پرسیدیم . از آنجا که ایشون روحیه ی حساسی داشتند خیلی نتونستند شهید وبه ما معرفی کنند . ممکنه شما برامون بفرمایید که نام شهید وکی انتخاب کرد ؟
موقعی که ابوالفضل دنیا اومد عمه اش خواب دیده بود که تو عملیات والفجر ابوالفضل هستش . به ما گفت ، اسم پسرتون وبزارید ابوالفضل و ما هم قبول کردیم .
- از خانواده ی عمه اش کسی شهید شده ؟
نه .
- یعنی چون رمز عملیات والفجر ابوالفضل بوده ، عمه اش این حرف وزد ؟
بله ، همون شب هم ابوالفضل به دنیا اومده بود . ما هم گفتیم ، خیلی هم اسم خوبی هست وگذاشتیم روی فرزندمون .
- کم کم که شهید بزرگتر شد هیچ وقت ایشون مریض نشد ، که لازم بشه براش نذر ونیازی کنید ؟
یه بچه ی خیلی سالم و بی آزاری بود وخیلی هم حرف گوش کن بود . سربه راه بود و وقتی یه مقدار بزرگتر شد و متوجه غیبت کردن واین ها می شد ، وقتی دونفر درمورد کسی حرف می زدند میگفت ، غیبت نکنید .
خیلی با دین وایمان بود .
- از شهید خاطره ای هم دارید ؟
دیپلم گرفت ومی خواست بره سربازی . پسر دیگرم تو نیرو انتظامی بود وبهش گفت ، داداش اگر دوست داری بیا همین جا دوران خدمت وبگذرون و همین جا هم استخدامت کنند . ما یه مقدار نگران بودیم و بهش گفتیم ، دوست داری ؟
همیشه می گفت ، هرچی خدا بخواد . بهش گفتیم ، پس راه دور نرو . می گفت ، تا مجردم راه دور میرم .- دوره ی آموزشی رو کجا گذروند ؟
مشهد بود . تهران رفت و بعدش هم دره گز .
- یعنی بعدش بهش گفتم ، کی خدمتت تموم میشه ؟ گفت ، مامان می خوان ما رو ببرن یه جای خوب .
گفتم ،کجا ؟ گفت ، زاهدان .
گفتم ، اونجا دیگه نرو و خیلی خطرناکه .
گفت ، هرچی خدا بخواد . اگر اون جوری باشه اتفاقی که بخواد بیافته تو خونه هم که بشینی میافته . دیگه رفت وشهید و شد .
- خیلی از مادرشهداء برامون تعریف می کنند که شهید شون به دنیا اومده لحظه ی اذان بوده . شما خاطرتون هست شهید تو چه مناسبتی به دنیا اومد ؟
ساعت نه شب به دنیا اومد .
- شما اصالتا برای کدوم شهر هستین ؟
سمنانی هستیم ، پدر شهید هم سمنانی هست .
- کی اومدین شاهرود ؟
پسر بزرگم الان چهل سالشه . وقتی هفت ماهه بود آمدیم شاهرود .
- خاطره ای ازاون روزهایی که پدر شهید تو امیریه کشاورزی می کرد ، دارید ؟
دبیرستان میرفت و وقتی میومد ، فوری میرفت پیش پدرش . کتاب هاش هم با خودش می برد امیریه و میگفت ، بابام اونجا تنهاست . صبح دوباره میومد شاهرود ومیرفت مدرسه .
- خاطره ی دیگری ندارید ؟
خیلی حضور ذهن ندارم .
- مارجان خیلی معذرت میخوام که با سوالاتم شما رو متاثر میکنم . از نحوه شهادت ابوالفضل بدونم . پدر شهید گفت ، مثل اینکه یه نیرو دستش بوده و ازدستش فرار کرده و بین راه ابوالفضل به شهادت رسیده ، درسته ؟
اون موقع من سمنان بودم و ابوالفضل زنگ زده بود که بابا من میخوام برج هفت بیام شاهرود . دیگه فامیل خیلی اصرار کردند بمون ، ولی من گفتم ، باید برم چون ابوالفضل می خواد بیاد .
پسر دوم من هم باهام اومده بود سمنان وبهش خبر داده بودند ولی ایشون میخواست من متوجه نشم . خیلی هم ناراحت بود ، شوهر خواهر من هم خبر داشته . خیلی تاکید داشتن که زودتر بلیط برام بگیرن و من زودتر بیام . خلاصه سوار اتوبوس شدم ودیدم اون دارند با نگرانی با من حرف میزنند . ولی هیچ اطلاعی نداشتم تا اینکه رسیدم خونه . دیدم عموی شهید هی میاد داخل خونه وهی میره بیرون . یه پسرم هم جلوی در نشسته بود و گریه می کرد . بهش گفتم ، چی شده ؟
گفت ، چیزی نیست . بیابریم خونه ، ابوالفضل تصادف کرده و پاش شکسته و بیمارستانه .گفتم ، حالا خوب میشه اشکال نداره . الان امکانات خیلی زیاده .
رفتم داخل خونه دیدم چند تا از اقوام نشستن وخواهر شوهرم هم هست . بهشون گفتم ، جریان چیه ؟
اون هم گفتند ، پای ابوالفضل شکسته رفتن از بیمارستان بیارنش . گفتم ، اشکال نداره وخلاصه یواش یواش به من گفتند ومن هم خبر دار شدم .
- بعد ازاینکه پیکر شهید و آوردند وایشون وبه خاک سپردن شما خوابشو ندیدین ؟
چرا همیشه خواب می دیدم . تازه همون موقع هم که خدمت بودم ، خواب دیدم . یه زن داشتم که فوت کرده بود واومده داره میگه فاطمه ، میخوام ابوالفضل وببرم کربلا . خیلی هم ابوالفضل ودوست داشت .
دوبار هم به من گفت ، وقتی بیدار شدم به مادرشوهرم گفتم ، خواب زندایی رو دیدم . گفته ، میخوام ابوالفضل وببرم کربلا .
این خدابیامرز هم چیزی به من نمی گفت ، من هم نگران نشدم . یه بار هم طوفان شد و درختمون که خیلی تو باغ نمونه بود از ریشه بیرون اومد . ما این و نشونه ی بدی میدونیم . صدقه دادیم وگفتیم هر چی خدا بخواد . این شد که پسرم شهید شد .
- بعد ازشهادتش خواب شهید رو ندیدین ؟
چرا ، خیلی زیاد خواب دیدم . همیشه با لباس خدمت میبینمش که میاد خونه وبگو بخند می کنم .
- ساک ووسایل شهید وبراتون نیاوردند ؟
چرا ، همه چیز رو برامون آوردند . ساکش هنوز هم خونه یان پسرم هست که ابوالفضل وبرده بود تو نیرو انتظامی . خودش هم نظامی هست . برای من آورد و من بازش کردم وداخلش ودیدم و دوباره گذاشتم خونه ی پسرم . یه کاغذ تو کیفش بود که از سمنان مثل شما اومده بودند خونه مون وبا خودشون بردند . گفتند ، قراره کتاب بنویسن .
- داخلش چی نوشته بود ؟
خاطره بود و یه سری نوشته . ولی دیگه برامون نیاوردند .
- از روی دست نوشته اش کپی هم نگرفتین ؟
نه ، قرار بود برامون بیارن ولی دیگه نیاوردن .
- خانم عبدیان خاطره ی دیگری ندارید ؟
نه ، دست شما درد نکنه .
- به عنوان مادر شهید و شخصی که فرزندش وبرای این آب وخاک داده ، چه سفارشی به مردم ودولت دارید ؟
خدا روشکر که به خانواده ی شهداء احترام میگذارید . ما هم خوشحالیم که پسرم درهمین راه شهید شد و همیشه اسمش زنده هست .
- ممنونم که وقتتون روبه ما دادین .
خواهش می کنم ، دست شما درد نکنه .