امر به معروف و نهی از منکر / شهید محمد باقر اسدی نژاد
امر به معروف
رفته بودیم عروسی. من زودتر از محّمد باقر رفتم داخل و به سرعت برگشتم. او داشت این پا می کرد. پرسید:
- چی شد؟ چرا برگشتی؟
- این جا زنونه است.
- خنده اش گرفت. پرسید:
- تا حالا این جور عروسی رو ندیده بودی؟
- نه! ولی اینجا زنونه است.
- نه! اینجا مردونه و زنونه قاطیه. ندیدی من نیومدم داخل، چون می دونستم این جوریه نیومدم. من که نمی یام تو خودت می دونی.
رفتیم بیرون و تا آخر شب توی خیابان ها دور زدیم. موقع خوابیدن رفتیم منزل خواهرم. خیلی از دستمان عصبانی بود:
- شما از سرخه تا این جا اومدین، اون وقت رفتین توی خیابونا چرخیدین تا الان؟ ترسیدین بیاین تو بخورتتون؟ گفت:
- بحث خوردن و نخوردن نیست. باید می اومدیم و به زن و بچه مردم نگاه می کردیم.
- این همه مردم بودن شما هم یکی شون.
عصبانی شد و داد زد سر خواهرم:
- ما چکار به دیگران داریم. باید خودمون رو حفظ می کردیم که کردیم. رسم اینجا رو که نباید با دینمون عوض کنیم.
برگرفته از خاطره محمد رضا (برادر شهید)