قسمت دوم خاطرات شهید «سید عباس راسخی»
شنبه, ۰۴ شهريور ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۰۹
هم‌رزم شهید «سید عباس راسخی» نقل می‌کند: «از محل حادثه تا سر جاده، نیرو‌های رزمنده سید عباس را با برانکارد بردند و نیم ساعتی نشستیم تا آمبولانس برسد. سید عباس برایمان صحبت کرد و ما توی دلمان گریه می‌کردیم، ولی به ظاهر خنده. می‌گفت: من به زودی از شما جدا خواهم شد و به هدفم خواهم رسید.»

هدفی جز شهادت نداشت

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید عباس راسخی» هفتم بهمن‌ماه ۱۳۴۷ در روستای مایان از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش سیدامیر و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به‌عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و سوم تیرماه ۱۳۶۷ در مریوان توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. او را سید ابوالفضل نیز می‌نامیدند.

شهادت، هدف غایی‌اش بود

از ویژگی‌هایی که این رزمنده داشت، شوخ طبعی وی بود. در سخت‌ترین شرایط در منطقه «گوجار» به بچه‌ها روحیه می‌داد و آن‌ها را سر شوق می‌آورد و امید پیروزی را در دل آن‌ها زنده می‌کرد. در پادگان شهید کلاهدوز شهمیرزاد، سیدعباس زیر نظر بنده آموزش می‌دید. در جبهه در روز‌های نخست تک‌تیرانداز بود و بعد آرپی‌جی‌زن و سرانجام به خاطر چالاکی و ورزیدگی‌اش سمَت پیک گردان به ایشان داده شد. تقریباً نزدیکی‌های پذیرش قطعنامه ۵۹۸ بود که در منطقه مریوان نیرو‌ها در حال عقب‌نشینی بودند که پای شهید روی مین قرار گرفت و ترکشی به ناحیه سینه و قلب ایشان اصابت کرد.

از محل حادثه تا سر جاده، نیرو‌های رزمنده سید عباس را با برانکارد بردند و نیم ساعتی نشستیم تا آمبولانس برسد. ایشان را سوار بر آمبولانس کردیم؛ خیلی از سید عباس خون رفته بود. در فاصله‌ای که ما مسیر را طی می‌کردیم، سید عباس برایمان صحبت کرد و ما توی دلمان گریه می‌کردیم، ولی به ظاهر خنده. می‌گفت: «من به زودی از شما جدا خواهم شد و به هدفم خواهم رسید.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، حمیدرضا طوسی)

ماجرای مرغ نفتی

نوبت خادمی من بود و بچه‌ها گرسنه؛ هوا خیلی سرد بود. رفتم غذا بگیرم. مرغ بود. با خوشحالی به راه افتادم و در بین راه سُر خوردم و دستم به ظرف نفت گیر کرد و شیر آن باز شد. نفت‌ها به داخل سطل مرغ سرازیر شد. آنجا تاریک بود و خیلی متوجه نشدم. ظرف نفت را درست کردم و به راهم ادامه دادم.

نزدیک بچه‌ها بودم که بوی نفت بلند شد. آب‌های مرغ را هم خالی کردم. اما فایده‌ای نداشت. سطل را به بچه‌ها دادم و خودم فاصله گرفتم. نمی‌دانم اولین لقمه را چه کسی برداشت که بوی نفت شدیداً زد تو مشامش و فریادش بلند شد.

- محمد! مگه دستمون بهت نرسه! چه کار کردی؟

بچه‌ها خیلی ناراحت شدند و داشتند به طرفم می‌آمدند که سید عباس از راه رسید. ماجرا را تعریف کردم. عباس پادرمیانی کرد و شروع کرد به خوردن مرغ ها.

- چی می‌شه مگه حالا یه دفعه هم با نفت غذا بخورین؟! چه اشکالی داره؟ ببینین من دارم می‌خورم!

همه از آن مرغ نفتی خوردند و آن شب تلخ به خیر گذشت.

(به نقل از دوست و هم‌رزم شهید، محمدرضا ذاکرنژاد)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده