چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۲۶
پدر شهید «علی رضی‌آبادی» نقل می‌کند: «بارها از من خواست که برای سفر حج اقدام کنم و من هر بار می‌گفتم: زوده بابا! دستم خالیه! باشه سال‌های بعد! پس از شهادتش از طرف بنیاد شهید ما را به زیارت خانه خدا بردند و او به آرزویش رسید.» نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، شما را به مطالعه خاطراتی از والدین این شهید گرانقدر دعوت می‌کند.

علی پس از شهادت به آرزویش رسید

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید علی رضی‌آبادی سیزدهم آبان ۱۳۴۵ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش محمدقلی، کارمند بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم اسفند ۱۳۶۳ در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت ترکش به صورت، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای زادگاهش قرار دارد.

 

خبر شهادت

از همسایه‌ها شنیده بودم که حمیدرضا شهید شده. به سپاه رفتم. با خودم گفتم: «شاید از علی من هم خبر داشته باشند!» وارد شدم. هرکس داخل اتاقی بود و زمزمه‌ها زیاد بود. با سربازی روبرو شدم که به دیوار تکیه زده و گریه می‌کرد. جلوتر رفتم و پرسیدم: «از على من هم خبری داری؟» گفت: «باید برین اطلاعات بپرسین!»

به اطراف نگاهی انداختم و با نا امیدی بیرون رفتم که چادرم به سیم خاردار گیر کرد. آقایی که از بچه‌های سپاه بود نزدیک شد تا کمکم کند. سراغ علی را از او گرفتم؛ پاسخی نشنیدم. سرش را که پایین انداخت، فهمیدم على من شهید شده!»

(به نقل از مادر شهید)

پس از شهادت به آرزویش رسید

پابه‌پای من در مزرعه و کشاورزی کار می‌کرد. هم کارگری می‌کرد و دستمزد می‌گرفت و هم کمک من بود. بارها از من خواست که برای سفر حج اقدام کنم و من هر بار می‌گفتم: «زوده بابا! دستم خالیه! باشه سال‌های بعد!»

پس از شهادتش از طرف بنیاد شهید ما را به زیارت خانه خدا بردند. این آرزوی علی بود و او به آرزویش رسید.

(به نقل از پدر شهید)

بیشتر بخوانید: راه من همان راه هابیل است

آرزوی شهادت

از روزی که آمده بود، از روی رفتار و صحبت کردنش می‌شد فهمید که یک فکری ذهنش را آزار می‌دهد. با خندیدن و خوابیدن، ناراحتی را که داشت پنهان می‌کرد. آن روز زودتر از روزهای دیگه به بهانه بودن او به خانه برگشتم. مثل همیشه داخل اتاق نشسته بود. نزدیکش رفتم. داشت گریه می‌کرد.

گفتم: «على‌جان! اتفاقی افتاده؟» گفت: «نه بابا! یاد دوستام افتادم!» گفتم: «دوستات؟ مگه چی شدن که گریه می‌کنی؟» همان‌طور که اشک می‌ریخت گفت: «اون روز همه با هم می‌خواستیم بریم حمام؛ اما من یک کاری برام پیش اومد به آنها گفتم شما برید من می‌آم. بعد از نیم ساعت من رفتم. هر چه به حمام نزدیک‌تر می شدم ازدحام مردم روستا بیشتر می‌شد. به سختی خودم را به حمام رسوندم. با سرهای بریده دوستام روبرو شدم. ناراحتم که چرا دیرتر از آنها رفتم! چرا با آنها نبودم!»

(به نقل از پدر شهید)

 

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده