کتاب «نیمه پنهان ماه» روایاتی از زندگی و رشادت‌های شهید حمید باکری است که توسط «حبیبه جعفریان» به رشته تحریر درآمده و در انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است. خاطره آخرین مرخصی و دیدار شهید با خانواده را می‌خوانیم.

 

شهید حمید باکری

«دیگر هیـــچ‌کس را ندارد!»


نوید شاهد: آن سال برای اولین بار روز ازدواجمان دور هم بودیم. برایش یک پلوور هم بافتم که آستین‌هایش باز کوتاه در آمد. خودش می‌گفت: «خوب است، نمی‌خواهد بشکافی.» و آستین‌هایش را که به زور تا مچش می‌رسیدند، می‌کشید پایین. این بار که رفت خیلی زود، سر هفده، هجده روز برگشت. من کمی هم تعجب کردم. با مهدی آمده بود. داشتم می‌رفتم احسان را که خانه‌ همسایه بود بیاورم، گفت: «حالا بنشین! می‌خواهم با خودت صحبت کنم.» اما من اصرار کردم؛ گفتم: «مگر نمی‌گویی کم می‌مانی؟ بگذار بیاورمش تو را ببیند.» فردای آن شب مهدی فرستاد دنبالش. وقتی برگشت گفت: «فاطمه! ما آماده‌باش هستیم، باید بروم.» گفتم «چیزی برایت بگذارم؟» اول گفت «نه!» و بعد پشیمان شد «یک لباس بدهی بد نیست.» برایش لباس را گذاشتم داخل ساک. یک آیه از قرآن بود که خانم همّت سفارش می‌کرد که توی گوششان بخوانیم تا سالم برگردند. گفتم: «حمید وایستا! دعا را نخوانده‌ام.»
قدش نسبت به او کوتاه بود؛ دست‌هایش را حلقه کرد دور گردنش و روی پنجه پا بلند شد؛ می‌خواست دعا را درست توی گوشش خوانده باشد.«ان الذی فرض علیک القرآن ان لرادک الی معاد قل ربی اعلم من جاء بالهدی و من هو فی ضلال مبین»، حمید گفت: «تمام شد؟» و پشتش را که موقع شنیدن دعا کمی قوز شده بود، راست گرفت. ساکش را برداشت. فاطمه گفت: «بگذار توی آن گوشت هم بخوانم» او خندید؛ گفت: «باشد برای دفعه‌ بعد» و رفت، اما طولی نکشید که برگشت. صورتش از سرما گل انداخته بود و برف نشسته بود نوک مژه‌هایش. گفت: « فاطمه ساک نمی‌خواهم، کوله‌پشتیم را می‌برم.» فاطمه کوله پشتی را آورده و کلاه اورکت او را که سرش افتاده بود، کشید روی موهایش. پرسید: «از بچه‌ها خداحافظی نمی‌کنی؟» گفت: «نه! بیدار می‌شوند تو را اذیت می‌کنند.» اما آسیه خودش بیدار شده بود. چهاد دست و پا آمد نزدیک آنها و پاهای حمید را چسبید؛ احسان هم دنبالش. حمید نشست. احسان را بوسید و موهای آسیه را که روی پیشانیش حلقه شده بود با سر انگشت به هم ریخت. گفت: «بابا اشک مو فرفریش را نبیند ها!» بعد سرش را بالا آورد، گفت: «فاطمه! اگر بخواهی تا ظهر پهلویت می‌مانم.» او که نگاهش را از چشم‌های حمید می‌دزدید، خم شد و احسان را از پوتین‌های او جدا کرد. گفت: «احسان بند پوتین‌هایت را هم دوست دارد.» و پشت دستش را مثل وقتی که می‌خندید گرفت جلوی دهانش. دلش نمی‌خواست بغضش حالا و این‌جا بترکد. حمید دوباره نگاهش کرد. هنوز جوابش را نگرفته بود. فاطمه گفت: «پاشو! پاشو! مهدی بیرون منتظر است.»
همین که پایش را گذاشت بیرون، با خودم گفتم من آیه را خواندم که سالم برگردد، خب برگشت. حالا باید دوباره می‌خواندم. چرا نخواندم؟ و دویدم دنبالش، اما دیگر رفته بود و کی می‌داند که من چه حالی داشتم. چه قدر سختم بود. هر قدمی که او به سمت در برمی‌داشت، من احساس می‌کردم دارم می‌میرم. سینه‌ام تنگ شده بود. با کف دست می‌زدم به گونه‌هایم و عرض اتاق را می‌رفتم و می‌آمدم. آرام و قرار نداشتم. بعد یاد حرف خودش افتادم که می‌گفت: «اینطور وقت‌ها قرآن بخوان؛ بی‌تابی نکن!» من نشستم؛ بی هوا قرآن را باز کردم و خواندم. آنقدر خواندم تا آرام شدم.
حدود 2 هفته بعد از رفتنش، تماس گرفت و با هم صحبت کردیم. من از چیزهایی دلگیر بودم و کمی با او درد و دل کردم. مثل همیشه خوب گوش داد. سعی می‌کرد مرا آرام کند. گفت مراقب خودم باشم و این که در اولین فرصتی که پیش بیاید برمی‌گردد. از بچه‌ها پرسید و من نگفتم تب دارند و حالشان اصلا خوش نیست.

اسلام آباد را هم مرتب می‌زدند. یک شب، همانطور که آسیه را روی پایم گذاشته بودم، انگار خوابم برد و در خواب و بیداری احساس کردم جنازه‌ حمید روی زمین است و یک عراقی با پا زد به او.
صبح روز بعد، همین که تلفن همسایه‌ بالایی زنگ زد من دویدم بالا؛ گفتم: «مرا می‌خواهند» صاحب‌خانه تعجب کرد. خانم همت داشت با تلفن حرف می‌زد. نمی‌دانم به ژیلا چی گفتند، امّا من آمدم پایین و شروع کردم به جمع کردن وسایلمان. دور و بری‌ها آمدند گفتند: «چه کار می‌کنی؟» گفتم «امروز امروز بابای ما شهید می‌شود. داریم اثاثیه‌مان را جمع می‌کنیم.» بعد خانم اسدی همراه چند نفر دیگر آمدند، اول کمی نشستند و بعد گفتند: «مهدی شهید شده» من آلبوم عکس حمید را برداشتم که بگذارم داخل چمدان. گفتم: «نه! آقا مهدی شهید نشده‌اند.» احسان خودش را رساند به چمدان، گریه می‌کرد و می‌گفت: «این بابای منه. این آلبوم عکس بابای منه.» انگار بچه احساس کرده بود همه چیز را. بعد آقا مهدی یک ماشین فرستادند و من و بچه‌ها همراه صفیه راه افتادیم به سمت ارومیه.
«دیگر هیچکس را ندارد». پیشانیش را چسباند به شیشه و دشت که انگار تا آخر دنیا پهن شده بود و دوباره در نگاهش لرزید و تار شد. فکر کرد «آخردنیا... آخر دنیا مگر کجا است؟ حمید شهید شده، دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند مرا به اندازه‌ او دوست داشته باشد؛ مثل او دوست داشته باشد.» سرش را از شیشه برداشت و چشمش افتاد به صورت خودش توی آیینه‌ ماشین. دوست نداشت قیافه‌ یک زن مصیبت دیده‌ شوهر مرده را داشته باشد، اما زنی که شوهرش، برادرش، دوستش، هم صحبتش را با هم از دست داده باشد چی؟
چادرش را کشید توی صورتش و شانه‌هایش را که می‌لرزید جمع کرد. دلش نمی‌خواست بچه‌ها گریه‌ او را ببینند.
وقتی به ارومیه رسیدیم، تازه فهمیدم جنازه‌ای در کار نیست. بدنش مفقود بود. من همیشه از روزی که باید با جنازه‌ حمید روبرو می‌شدم، می‌ترسیدم. حس می‌کردم دیدن چنین منظره‌ای خارج از طاقت من است و حمید خودش انگار این را می‌دانست...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده