نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / فرامرز آتش افروز / متن / زندگی‌نامه / زندگی نامه

زندگینامه شهید فرامرز آتش افروز از زبان مادر بزرگوار ایشان

فرامرز در 15 شهریور ماه بدنیا آمد . پدرش می خواست یک نام اصیل ایرانی برای پسرمان انتخاب کند ولی پدرم که شخصی بسیار مذهبی بود ما خواست نام فرزندمان ،نام یکی از ائمه اطهار(ع) باشد . همسرم که برای فرامرز شنا سنامه گرفته بود به احترام پدرم نام فرامرز را در گوشش محمد خواند و ما او را محمد صدا می زدیم . موقع تولد او ما در بجنورد زندگی می کردیم و او در بیمارستانی در شیروان بدنیا آمد . پدرش شوفر تاکسی بود و درآمد نسبتاً خوبی داشت .کمی پس انداز کرد تا توانست در آشخانه زمینی تهیه کند و در آن خانه ای بسازد. محمد تحصیلاتش را از دبستان عنصری آغاز کرد و پس از طی دوران ابتدایی مقطع راهنمایی را در مدرسه جلال آل احمد خواند.او در کودکی بچه بسیار شلوغی بود بطوریکه یکبار از بیرون که آمده بود و دیده بود که یخچال برفک زده زبانش را به برفکها چسبانده بود و از آن جدا نمی شد تا اینکه من مقداری آب روی آن ریختم و زبانش را جدا کردم..

یکبار که همراه پدرش و دوستان پدرش به ماهیگیری رفته بود ، پدرش مشغول ماهیگیری بود و دوستان پدرش هم مشغول قصابی گوسفندی بودند . وقتی جگر گوسفند را به سیخ می کشند او مقداری از جگر را برای پدرش برمی دارد و در جیب کتی که از درخت آویزان بوده قرار می دهد . صاحب کت بی خبر از همه جا کمی احساس سرما می کند ، کت را برمی دارد و می پوشد تا دستش را در جیبش می کند چیز نرمی حس می کند فوراً کت را از تنش می کند و آن را روی زمین پرت می کند . جریان را برای دوستان تعریف می کند و دوستانش هرکدام چوب یا سنگی برمی دارند و به جان کت می افتند آنقدر به کت می زنند تا کت را پاره می کنند که ناگهان آن تکه جگر از کت بیرون می زند و تازه همه متوجه می شوند آن چیز نرم به جای اینکه مار باشد یک تکه جگر است . محمد که آن صحنه را می بیند متوجه اشتباه خودش می شود و فوراً پا به فرار می گذارد و دیگران که فرار محمد را دیدند فهمیدند که کار کار محمد است و آنها هم او را دنبال کردند تا او را تنبیه کنند تا دیگر این اشتباه را تکرار نکند .

محمد که به پدرش می رسد حال قضیه را به او می گوید و پدرش هم برای اینکه عصبانیت صاحب کت فروکش کند می گوید: (( من خسارتت را می دهم تو فقط کاری به این بچه نداشته باش چون به اندازه کافی خودش ترسیده است.))

او در سنین راهنمایی کمی آرامتر شده بود و موقعی که پدرش مشغول درست کردن خانه بود محمد هم در این کار به پدرش کمک می کرد او خیلی حرف گوش کن بود و در مغازه پدرش که آپاراتی و تعویض روغنی داشت کمک حال پدر بود . روزهای تعطیل که پدر استراحت می کرد او در مغازه کار می کرد و هر چه در می آورد به پدرش می داد.

پسرم دبیرستان را به هنرستان رفت . یک پسرخواهرم که تقریباً هم سن و سال محمد بود به جبهه رفته بود . یک روز که با محمد نشسته بود و با او درباره جبهه حرف زده بود ، تمام فکر  و ذکر محمد شده بود جبهه . چند بار حرف رفتن به جبهه را پیش من پیش کشید و من با عصبانیت حرفش را قطع کردم و به او گفتم : (( نه تو هنوز کوچکی باید درست را تمام کنی.))

در همان هنرستان درس می خواند که یک مسابقه دو برگزار شد که از هنرستان تا میدان اصلی آشخانه بود و محمد در این مسابقه نفر اول شد و یک دست لباس ورزشی جایزه گرفت.

بعد از مدتی محمد درخواستش برای رفتن به جبهه را با من و پدرش در میان گذاشت . آن موقع ما دو دختر و یک پسر داشتیم و همسرم خیلی به او وابسته بود و به او گفت : (( تو هر چه بخواهی و هر کمبودی داشته باشی من برایت فراهم می کنم اما از من نخواه که اجازه بدهم تو بروی جبهه.)) ولی محمد بر خواسته اش پافشاری کرد تا جایی که پدرش عصبانی شد و گفت: (( باشد روزی که تو شهید شوی  . من خودم تو را دفن کنم.)) و همینطور هم شد .

بالاخره محمد رضایت پدر را گرفت و برای آموزشی به پادگانی در اطراف سرخس اعزام شد و پس از آن راهی جبهه شد.

آخرین باری که آمد آشخانه تا از آنجا اعزام شود رفته بود خانه تمام اقوام و از آنها خداحافظی کرده بود . وقتی می خواست برود من به او گفتم : (( پسرجان تو هنوز کوچکی ، درست را بخوان اگر شهید شوی من چکار کنم .)) گفت : (( مادرجان اگر قسمتم این باشد که من بمیرم چه اینجا باشم چه هر جای دیگر ماشینی به من می زند و من می میرم پس چه بهتر که شهید شوم و مرا روی دستشان بگیرند .)) من هم دیگر حرفی برای گفتن نداشتم . پدرش که گفت : (( پسرجان نرو الان درس خواندنت از جبهه رفتن تو واجب تر است .))محمد هم گفت پدرجان من باید بروم . پدرش گفت : (( تو نرو من خودم عید می روم )) محمد هم گفت : (( نه تو زن و بچه داری تو اگر شهید شوی یا اتفاقی برایت بیفتد زن و بچه هایت چکار کنند .))

روزی که رفت بجنورد تا از آنجا اعزام شود من هم برای بدرقه اش راهی بجنورد شدم هر چه چشم چرخاندم او را ندیدن تا اینکه بعد از یک ساعت آمد از او پرسیدم کجا بودی ، گفت : (( رفته بودم مغازه پدر تا از او هم خداحافظی کنم.))

او رفت آن موقع اواخر سال 59 بود . روز اول عید همسرم دلهره عجیبی داشت با اینکه همه مغازه ها بسته بودند او نتوانست در خانه بماند و رفت مغازه ، گویا به او الهام شده بود که پسرمان شهید شده است . روز هفتم عید بود که آمدند و ما را در جریان شهادت پسرمان قرار دادند موقعی که او را تشییع کردند من متوجه حالم نبودم یک وقتی به خودم آمدم که او را دفن کرده بودند.

یک سالی از شهادتش می گذشت که یکی از همرزمانش به خانه ما آمد . او می گفت : (( من و محمد با هم آشنا بودیم و من پدرش را هم می شناختم . من در آشپزخانه کار می کردم به محمد گفتم: ( تو هم بیا پیش من باش .) ولی او گفت : (( اگر قرار بر آشپزی بود که در خانه می ماندم))او در جبهه مجروحین را با برانکارد حمل می کرد . موقعی که عملیات تمام شد و ما داشتیم بر می گشتیم عقب ، داوطلبانه همراه دو نفر دیگر که یکی قوچانی بود قاطرها را بردند تا برگردانند عقب که خمپاره به آنها اصابت کرد و شهید شدند.))

بعد از شهادت پسرم منخیلی بی تابی می کردم تا اینکه یک شب در خواب دیدم که محمد چفیه اش را دور سرش پیچیده است و پسر خواهرم هم در کنارش نشسته ، بعد چفیه اش را باز کرد تا اسلحه اش را تمیز کند دیدم که سرش سوراخ است از پسر خواهرم پرسیدم : (( چرا سرش سوراخ شده ؟ )) گفت : (( از بس که تو برایش گریه می کنی .))

از خواب که بیدار شدم دیگر برایش گریه نکردم .

روحش شاد.