نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / علی آزادفلاح / متن / خاطره / ازادفلاح

_عباس یادگاری، داماد شهید و همرزم او در جبهه

من و علی آقا چون با هم فامیل ­شدیم با هم برای منطقه اعزام شدیم. برای اعزام به ستاد ناحیه 2 شهید ورزنده رفتیم. من و علی یک فرم گرفتیم برای اعزام به جبهه که باید پدر و مادرهایمان آن را امضاء می­کردند.  ما چون دفعه اولمان بود و سنّمان هم کم بود خیلی با سختی و دلهره رضایت پدر و مادرهایمان را گرفتیم. پس از تکمیل پرونده، برای دیدن آموزش نظامی ما را به جمکران در پادگان 21 حمزه بردند. پس از آن به پادگان امام حسین (ع) تهران رفتیم. پس از تجهیز شدن به وسایل ما را به اهواز اعزام کردند. به سپنتا رفتیم. سپنتا کارخانه سوله سازی در اهواز بود که بچه­های قم در آن جا اقامت داشتند. در آن پادگان در یکی از سوله­ها بچه­های قمی بودند و در آن طرف سوله اُسرای عراقی بودند. در آن جا پس از چند روز آموزش سازماندهی شدیم. من و علی و احمد حمل مجروح گروهان رفتیم. یکی از سرهنگهای عراقی که به ایران پناهنده شده بود به نام جاسم عراقی به ما آموزش می­داد. پس از آن در خاک عراق به پاسگاه زید رفتیم. تقریبا نزدیک شهر الاماره عراق بود. در حدود 2 ماه در آن جا پدافند بودیم. پس از آن به یک مرخصی کوتاه مدت به قم آمدیم. قبل از اینکه به مرخصی بیاییم به هویزه رفتیم. در آن جا شهید صیاد شیرازی برایمان صحبت کرد. هویزه با خاک یکسان شده بود. پس از دو سه روز برگشتیم. پس از آن به موسیان دهلران اعزام شدیم. حدود یک هفته در آن جا آماده باش و آموزشی بود تا حمله. برای عملیات محرم 14/8/61 آماده می­شدیم. یکی از خاطرات جالب من با  علی آقا این است که قبل از شروع عملیات در یک کانال بودیم. ساعت 19 بعد از ظهر بود. هوا ابری شد و باران سختی گرفت. خیلی جالب بود که وقتی باران آمد چون منطقه عملیات محرم در کوه بود باران ردپای نیروهای ما را از بین برده بود. و حالت معجزه آسای دیگر این بود که ابری بود که بالای سر ما بود. روی نیروهای ما ابری بود که خیلی محیط را تاریک کرده بود ولی روی نیروی دشمن پر نور بود. این صحنه از یادم نمی­رود. اولین آرپی­جی­های ما به ماشین­های ایفای عراقی برخورد کرد. من و علی مجروحها را جمع آوری می­کردیم و در یک سنگر جمع می­کردیم و جمع مجروحها را تحویل می­دادیم و به جلو می­رفتیم. در سنگرهای عراقی خیلی چیزهای عجیبی را می­دیدیم. آلبوم عکسهای صدام با تسبیح و قرآن و مفاتیح یا لباس­های زنانه و یا هدایایی که صدام به آنها داده بود. علی آقا از نظر رفتار و اخلاق بسیار خوب بود. قبل از اینکه به جبهه برویم حال و هوای خاصی داشت. نظم و انضباط خاصی داشت. بسیار سر به زیر بود. چیزی که برای ما خیلی جالب بود این بود که این جوان یک بار روی فرش نمی­خوابید. همیشه می­گفت که دوستان و رزمندگان ما در جبهه در سختی هستند و من نباید راحت بخوابم. تا جایی که امکان داشت سعی می­کرد دل دیگران را به دست بیاورد.

ـ پدر شهید:

علاقه زیادی به جبهه داشت. او را به محل اعزام جبهه بردم. فرمانده برای او و سایر بچه­ها یک سخنرانی کرد. علی تقاضانامه اعزام را به من داد و گفت که تو راضی هستی؟ گفتم: بله. رفت و همیشه به جبهه رفت. درس را هم در آنجا ادامه داد. در قم هم در مدرسه حکیم نظامی (امام صادق فعلی) درس خواند. بعضی وقتها شبها نماز شب می­خواند و گریه و زاری می­کرد. آن موقع من کارمند بیمارستان کامکار بودم. علی آقا از جبهه زنگ زدند که احوال ما را بپرسند، گفتم چطوری؟ گفت: خوبم و مختصر مجروحیتی دارم. رفتم بیمارستان اصفهان که او در آن جا بستری شده بود. دیدم که آرنج او به شدت آسیب دیده و جانباز شده بود. با همان دست به جبهه رفت و در عملیات کربلای 5 شهید شد. از دوستان صمیمی او حاج علی مالکی نژاد بود. ایشان مسئول مخابرات گردان حضرت معصومه بود. علی بی­سیم چی شهید حاج احمد کرمی بود. روزی در بیمارستان اصفهان خوابیده بود. صدای هواپیما می­آمد. پرستاران و مسئولین آن جا خیلی ترسیدند. او به آنها گفت: به به چقدر ترسو هستید. یک هواپیما بیشتر نیامده! بمانید تو را به خدا!

ـ یکی از فرماندهان، آقای نوری از زمان جنگ او و از شجاعت و دلیری او خیلی تعریف می­کرد. چون در مخابرات جنگ بود خیلی مواظب حرف زدنش بود تا حرفی را اشتباه نگوید. پسرم محمد آقا می­خواست ازدواج کند تازه نامزد داشت. خواب دیدم که در باغی هستیم و در دستانم بیلی بود. دیدم علی از در باغ وارد شد و گفت: بابا داری چه کار می­کنی؟ گفتم: بابا  این کتری را از این جا بردار و بگذار فلان جا. علی آن را برداشت و گفت: بابا در مورد ازدواج، محمد چرا می­گوید که نمی­شود؟ .... این جمله را چند بار گفت و من از خواب پریدم. یک بار هم خانمی تلفن کرد و گفت که من چندین بار از شهید شما حاجت گرفته­ام، و من تا به حال این خانم را ندیده بودم.

علی آقا از غیبت کردن خیلی بدش می­آمد. یک روز در بیمارستان برای مزاح به یکی از همکاران در مورد فلان همکار حرفی زدم و خندیدیم. علی از آن جا رفت. فردا صبح دیدم که کاغذی در جیبم گذاشت و در آن نوشته بود حرف دیروزت غیبت بود و شما نباید می­گفتید.

ـ مادر شهید:

از بچگی حالت معنوی خاصی داشت. او برای من یک پسر خوبی بود. خیلی به من و پدرش احترام می­گذاشت. نماز شب می­خواند. در شبهای ماه رمضان خیلی نماز می­خواند و گریه و زاری می­کرد. اهل ورزش بود. تازه شهید شده بود. ما بعد از چند وقت به مشهد رفتیم. دو سه بار در ذهنم یاد علی آمد و می­گفتم ای کاش حداقل عکس علی را آورده بودیم. پس از گذشت چند روز از سفرمان خواب دیدم که علی در باغی دراز کشیده بود. سر او را به زانوانم گرفتم و سه بار گفت: من عکس علی را بردم مشهد. من گفتم مگر تو علی نیستی؟ گفت: بله ولی من عکس را بردم مشهد.

ـ برادر شهید:

آخرین باری که او به جبهه رفت با هم رفتیم. قبل از عملیات کربلای 4 بود. من و رفقایم امریه سربازی گرفتیم که به جبهه برویم. رفتم دیدم که همۀ گردانها پر شده و هیچ جایی برای ما نیست. برادرم علی جزء کادر گردان بود. ولی پارتی بازی نکرد که ما را به گردان خودشان ببرد. من دفعه دومم بود که به جبهه می­رفتم. هر جا که می­رفتم مرا به اسم «آزاد فلاح» می­شناختند و به من سلام می­دادند. چون شبیه بودیم، مرا با علی اشتباه می­گرفتند. آخر گردان جدیدی ایجاد کردیم به نام گردان حضرت موسی بن جعفر علیه السلام با فرماندهی شهید علی اسکندری. به مقر انرژی اتمی رفتیم. پس از شکست عملیات کربلای 4 ما به لشکر برگشتیم. همه گردانها متلاشی شده بودند. گردان حضرت معصومه (س) مراسم ختمی برای شهدا گرفته بود و سخنرانی و مداحی راه انداختند که من تا به حال به عمرم مراسمی به زیبایی و معنویت آن ندیدم. پس از چند روز دوباره به ما گفتند که دوباره برای عملیات کربلای 5 رفتیم. پس از عملیات بعد از آن که به خرمشهر رفتیم آتش خیلی زیادی در منطقه بود. اعلام کردند، گردان حضرت معصومه (س) آمده و می­خواهد به خط برود. آخرین باری بود که من ایشان را دیدم. از داخل بادگیرش یک بسته خرما درآورد و به من داد و گفت بیا برای شما، ما نمی­خوریم. در آن دیدار او خیلی شاد و استثنایی بود. سوار ماشین تویوتا شد و رفت. شادی او در زیر آن آتش دشمن خیلی جالب بود. ما برگشتیم مقر. پس از 3 روز حاج علی اسکندری گفت می­خواهم به گردان حضرت معصومه (س) سری بزنم. من گفتم که با شما می­آیم. بچه­های گردان را دیدم و سراغ برادرم را گرفتم که به من گفتند عده­ای شهید شدند. حاج احمد کریمی هم شهید شد و برادر شما هم شهید شده بود. و برای تشییع جنازه رسیدم. وقتی که به خانه آمدم دیدم مادرم خیلی خوشحال است. گفتم چه شده؟ گفت که من خواب دیدم که تو شهید شدی ولی الان اینجایی و من خوشحالم. من فکر کردم که شاید علی زنده شده باشد. به خانواده چیزی نگفتم تا آخرین لحظه­ای که لیست اعلام شد. جالب این که چندین روز بعد از آن هم اسم او را پیدا نکردم خیلی تردید داشتم که شاید علی شهید نشده باشد. ولی بالاخره اسامی را در ستاد ناحیه 2 دیدم.

ـ زمانی که به او اعتراض کردم که به جبهه نرو چرا که پدر و مادر تنها هستند، گفت: من اگر می­روم برای جبهه برای خودم می­روم، شما هم اگر می­روی برای خودت می­روی.