نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / بهزاد دربندی / متن / خاطره / خاطرات

خاطرات برادر رحيم قرجه داغي در مورد شهيدان نادر عليزاده،‌ بهزاد دربندي از زبان شهيد دربندي
در مورد حماسه آفريده شده توسط برادران شهيد بهزاد دربندي و نادر عليزاده و رحمان حسن زاده از زبان شهيد بهزاد دربندي نقل مي كنم كه بعد از عمليات اظهار داتشه اند. قبلاً اينها در صحبت هايشان اعلام مي كردند كه يك سري عمليات داريم. خواهيم رفت. طرح ها و مأموريت هايي داريم و شهيد دربندي يك فرد شناخته شده و سرشناسي بود و هميشه از طرف ضدانقلاب تهديد مي شد.

برادر شهيد رحمان حسن زاده كه الان شهيد شده و به لقاءا... پيوسته است با فردي به نام رحيم و شهيد نادر عليزاده از باختران به وسيلة جاده كامياران مي خواهند به اروميه بيايند. در بين راه 3 نفره توسط ضدانقلاب دستگير و روانه زندان دوله تو مي شوند. در موقعي كه مسؤولين حزب از جمله سرگرد عباسي ملعون كه فرماندهي حزب منحله دمكرات را بر عهده داشت در حال بازديد از زندان هستند. از برادر رحيم سؤال مي كند كه اسم شما چسيست؟ ايشان هم نابينا است كه الان زنده و حي و حاضر. ايشان با مسخره جواب مي دهد نام من پاسدار است.

سرگرد ملعون مي گويد عجب انسان شجاعي. خوش مي گويد من پاسدار هستم. آقا رحيم مي گويد پاسدار نيستم. اسمم پاسدار است. طرف ناراحت شده و يك سيلي به صورت آقا رحيم مي زند .و دستور آزار و اذيت مي دهد. نوبت به برادر شهيدمان نادر عليزاده مي رسد كه خود معرفي نمايد. شهيد مي گويد شما خجالت نكشيديد به فرد نابينا سيلي زديد. چرا اين كار را كرديد. ملعون ناراحت شده به نادر هم سيلي مي زند و دستور شكنجه. نادر مي گويد به جاي اين سيلي انشاءا... يك گلوله به قلبت خواهم زد. سرگرد ناراحت مي شود و و دستور زنداني شدنشان را با اعمال شاقه مي دهد. بالاخره چون سن كمي داشتند و بعد از مدتي از زندان آزاد مي شوند و نادر با بهزاد كه دوست صميمي بودند پيمان همكاري و برنامه ريزي براي ترور سرگرد عباسي مي نمايند.

در مرحلة‌ اول ساواكي بودن بهزاد دربندي را شايعه مي كنند تا راه ملاقات با حزب گشوده شود. با هماهنگي امام جمعة محترم اروميه و فرماندهي لشگر 64 اروميه جناب سرهنگ زكي يانس به داخل ضدانقلاب نفوذ مي كند. در ضمن سپاه پاسداران را هم در جريان گذاشته و با پشتيباني سپاه رابطه اش را بيشتر مي كند.

بعد از اينكه سرگرد ملعون به بهزاد اطمينان بيشتري حاصل مي كند بهزاد مي گويد بنده يك دوستي دارم به نام نادر كه به سپاه رفت و آمد بيشتري دارد و مي تواند اطلاعات بيشتري به ما بدهد.

اگر مايل هستيد ايشان هم با من به حزب بيايد. ملعون جواب مثبت مي دهد و مي گويد بياور احتياج داريم. با نادر داخل حزب مي روند و به دفعات مراجعات داشتند و خبرهاي الكي به خوردشان مي دادند. در موقع رفتن به مهاباد گاهگاهي مقداري دارو و سرم و ... جهت جلب اطمينان با خودشان مي بردند.

بعد از مدتي بهزاد ساعت 7 بعد از ظهر با چند نفر از برادران از جمله برادر رحمان حسن زاده به سپاه پاسداران آمدند و با يك پيكان سواري كه توسط اطلاعات سپاه به بهزاد تحويل داده بودند قرار شد به پل قويون برويم . هيچ كداممان گواهينامه نداشتيم به غير از شهيد رحمان حسن زاده. سوار شديم و رفتيم و همه مان رانندگي تمرين مي كرديم و اسلحه هايمان را آزمايش مي كرديم.

در آن زمان پل قويون خالي از سكنه بود و اكثراً حزب در آن منطقه درگيري ايجاد مي كرد. شب برگشتيم سپاه. نادر و بهزاد،‌ دو قبضه اسلحة‌ M3 و مقداري گاز اشك آور به بنده تحويل دادند تا نگهداري كنم. صبح روز بعد آمدند و وسايل را تحويل دادم و گفتند كه ما عازم مأموريت هستيم. بعد از روبوسي و خداحافظي عازم مهاباد شدند. روز پنج شنبه قرار بود در جلسه اي شركت نمايند كه سران حزب از جمله سرگرد ملعون عباسي و سرهنگ صالحي و قادري ملعون ب قاسملو و عزالدين حسيني ملعون قرار بود در آن جلسه شركت نمايند و در آنجا همة سران حزب را يكجا به جهنم واصل نمايند. اول به نقده رفته و بعد به مهاباد مي روند.

با سرگرد عباسي تماس گرفته و اعلام مي دارند كه ما با يك دستگاه پيكان كرايه اي مي آمديم. ماشيني را ديديم كه همة سرنشينانش پاسدار هستند و به آنها حمله كرديم و ماشين را از دستشان گرفتيم و اسلحه و مهماتشان را غنيمت گرفتيم و به اينجا آمديم. حالا چه مي گوييد؟ سرگرد مي گويد‌ ماشين دست خودتان باشد. با آن به مأموريت خواهيد رفت ولي از مهاباد خارجش نكنيد.

اسلحه ها را نشانش داديم. گفت: سلاح هاي خوبي هستند، نگه داريد كه با اينها دشمنان ما را خواهيد زد. گفتيم حتماً! ولي اين اسلحه ها نزد ما بماند و در شهر گشتي بزنيم. موافقت شد. آمديم بيرون. گشت زديم و اطلاع داشتيم كه در ساعت 7 عصر جلسه دارند. با نادر قرار گذاشتيم كه آن پشت فرمان خودرو در بيرون منتظر شود و من به داخل بروم و كار را تمام كنم و پيمان بستيم كه هر كس زنده ماند حتماً خودش را نجات دهد. ساعت 7 شد.

به داخل ساختمان مي رفتم كه نگهبان ها مانع شدند. گفتم با سرگرد كار دارم. گفتند جلسه دارد و دستور داده اند كه هيچ كس وارد نشود. بالاخره با چندين بار اصرار كه كار واجب دارم و حتماً بايد با سرگرد تماس بگيرم به سرگرد اطلاع دادند كه فلاني مي خواهد شما را ببيند. گفته بود بيايد. رفتم داخل، ديدم كه سرگرد پشت ميز جلسه نشسته و دو نفر روبروي آن پشت به در نشسته و مابقي تشريف نياورده اند. سرگرد گفت: بهزاد چه خبره؟ چه كار داريد؟ گفتم: كار واجبي دارم. گفت: چيست؟ جواب دادم كه آمده ام جان تو را بگيرم. نعره كشيدم و با نداي ا... اكبر، به رگبار گلوله بستم. سرگرد مي خواست كه با اسلحه كمري شليك كند.

آن را هم زدم. به طرف در، رفتم. در، بسته بود. به طرف پنجره رفتم كه با چوب گرفته بودند. نيم متر از بالا جا بود كه به طرف خيابان باز مي شد. ساختمان دو طبقه بود. از پنجره بالا رفتم و نيم تنه ام را بيرون برده بودم كه ديدم يك نفر پايم را گرفته است. برگشتم. ديدم سرگرد عباسي است كه هنوز نمرده است.

با يك گلوله دستش را از پايم رها كرده و خودم را به خيابان انداختم و به طرف ماشين رفتم و سوار شدم. نادر چون رانندگي بلد نبود فقط دو ساعت تمرين كرده بود نتوانست ماشين را حركت بدهد. نگهبان ها باخبر شدند و به طرف ماشين آمدند و دست هاي نادر را گرفتند و مانع حركت ماشين شدند. نادر را بيرون كشيدند و از ماشين پياده كردند. نادر دست به اسلحه برد و با نگهبان ها درگير شد. بنده اسلحه ام افتاده بود. فقط يك نارنجك گاز اشك آور در دستم بود. نادر فرياد زد كه بهزاد ماشين را بردار و فرار كن.

بنده با اينكه رانندگي بلد نبودم توكلت علي ا... سوار شدم و ماشين را حركت دادم. در مسير با انواع خودروها جلو ماشين را مي گرفتند. با كمك خداوند متعال جا مي گذاشتم و مي رفتم. بالاخره يك لندرور جلو سبز شد و جاده را بست. من نتوانستم رد كنم. داخل در جوي آب افتادم و ماشين خارج شد. به ديوار خورد و در راننده باز شد من از در راست پياده شدم و به طرف سپاه پاسداران كه قبلاً هماهنگي شده بود و آماده بودند دويدم. در مسير از قهوه خانه چند نفر پيشمرگه هاي مسلح درآمدند و جلوم را گرفتند. ضامن نارنجك را كشيدم و گفتم اگر تيراندازي كنيد بمب ها پرتاب خواهم كرد و اين بمب طوري است كه نه تنها شما بلكه منطقه وسيعي را ويران خواهد كرد و پير و جوان خواهند مرد.

اينها را ترساندم در صورتي كه گاز اشك آور دستم بود و هيچ ضرر جاني و تخريبي نداشت. بالاخره اينها را با تهديد عقب راندم و به كوچه اي رسيدم. گفتم فرار كنيد . نارنجك را پرتاب كردم خودم هم فرار كردم. به درب سپاه رسيدم. بسته بود. صدا زدم و گفتم باز كنيد من هم قرار بود با پيكان سفيد بيايم. پيكان تصادف كرد و جاماند. زود باز كنيد. باز كردند. من داخل شدم. ديگر نفهميدم چي شد. دو ساعت بعد به هوش آمدم. ديدم فرماندهان و پزشك و .. دورم جمع شده اند.گفتم نادر كو. گفتند نادر در درگيري در حدود سي نفر از حزب را كشته و مجروح ساخته، بعد شهيد شده است.

فرداي آن روز بهزاد با هليكوپتر به اروميه انتقال داده شد ولي جنازه شهيد نادر عليزاده كه با شجاعت تمام حسين وار جنگيده بود به پشت يك خودروي جيپ بسته و در شهر كشيده مي شود. شهر مهاباد كه ماتم زده بود از تمام منطقه حزب ها به مهاباد جمع شده بودند تا در مراسم تشييع جنازه ملعون ها كه توسط شهيدانمان به درك واصل شده بودند شركت كنند.

پيكر پاك شهيد نادر را در روي پل رودخانه به آتش مي كشند و خاكسترش را به آب مي اندازند. بعد از مدتي همرزم نادر هم توسط منافقين در جلو خانه اش به شهادت مي رسد. خداوند روحشان را شاد و راهشان را مستدام بدارد.
والسلام عليكم و رحمه ا... و بركاته