شهید بهزاد دربندی در بهمن ماه1339 از پدر و مادري مؤمن به نامهای یدا... و دلشاد چشم به دنیا گشود. بهزاد در2 ماهگی پدر خود را از دست داد و مادرش سرپرستی بهزاد را در حالی که چند سال از سن مادریش نمی گذشت به عهده گرفت و با استفاده از ارثی که از مادرش رسیده بود به بزرگ کردن بهزاد مشغول شد اما به زودی مال و ثروت به ارث رسیده تمام شد و بعد از این دیگر امیدی نداشت تا اینکه در جایی به خدمت مشغول باشد تا اینکه از این طریق امرار معاش نماید. مادر بهزاد در بیمارستان طالقانی به کار کردن پرداخت.
او بهزاد را در چهار سالگی به کودکستان گذاشت تا بتواند تربیت صحیح و مکتبی را از اوایل کودکی در ذهن او جایگزین نماید.
در پنج سالگی ابلاغیه ای از طرف مدرسه به مادرش فرستادند که این کودک دارای ذهن فوق العاده ای قوی می باشد به همین جهت قبل از رسیدن او به سن دانش آموزی به مدرسه ثبت نام کردند.
بهزاد در پیش بهترین معلمها درس خواند. مادرش با استفاده از حقوق خود به غیر از معلم مدرسه برای تنها جگرگوشه اش معلم خصوصی می گرفت.
به این ترتیب بهزاد توانست دوره دبستان خود را با موفقیت به پایان رساند و قدم به دوره راهنمایی نهد. بهزاد در این دوره جوانی فعال و ورزش دوستی بود.
او همیشه از ورزش به عنوان وسیله مبارزه با ضدانقلابیون داخلی و خارجی استفاده می نمود.
بهزاد نماز را از بچگی آموخت. اخلاق و رفتار او با افراد منصفانه و اسلامی بود حتی وقتی که او می خواست که به خاطر دیدن مادرش به بیمارستان برود ابتدا به دربان و باغبان بیمارستان سلام می داد و احوالپرسی می کرد و زمانی که مادرش به او می گفت پسر جان اول باید به ریس بیمارستان سلام بدهی با خونسری می گفت مامان همه به رئیس سلام می دهند ولی هیچ کس به این آقاها احوالپرسی نمی کند بنابراین من وظیفه شرعی خود می دانم که ابتدا به آنها سلام بدهم نه به رئیس.
بهزاد همیشه سعی داشت که دوستان خود را از طبقه مستضعف انتخاب بکند چون خودش مستضعف بود او همیشه بهزاد پول تو جیبی خود را و حتی لباسش را به دوستانش که نداشتند و یا نمی توانستند تهیه بکنند می بخشید و وقتی مادرش می پرسید که فلان لباست را چه کرده ای جواب می داد که به دوستم دادم و می گفت که مادر ما از قدرت خرید کمی برخورداریم ولی آنها در این شرایط نیستند مادرش می گفت که بهزاد آخر تو هم یتیم هستی و من با زحمت فراوان به تو لباس تهیه می کنم که جواب می داد که تو حقوق می گیری و می توانی لباس تهیه کنی ولی آنها برای یک بار هم نمی توانند.
بهزاد دوره راهنمایی خود را به پایان رسانید. و وارد دبیرستان شد و در رشته ریاضی مشغول گردید هنور بهزاد دوران دبیرستان خود را به پایان نرسانیده بود که انقلاب پر شکوه اسلامی ایران به رهبری زعیم عالی قدر امام خمینی آغاز گردید. در این زمان برای اولین بار جوانان پرشور و انقلابی ارومیه در دادگستری به تحسن نشستند.
تا اینکه غاز این طریق بتوانند رزیم منفور پهلوی را به زانو درآورند. بهزاد نیز سردسته این مردان و جوانان بود. او همیشه در راهپیمایی ها شرکت می کرد و برای پیروزی انقلاب از هیچ کوششی دریغ نمی کرد. او گاهی در جلوی راهپیمایی روزنامه می فروخت و گاهی پرچم با عظمت لااله الاا... را در دست می گرفت و شعار بر علیه رژیم می داد. و مردم را برای پیوستن به راهپیمایی دعوت می کرد.
او چنان هوای انقلاب در سر داشت که بیشتر اوقات به مدرسه نمی رفت و به همین جهت در بعضی از درس هایش تجدید شد و دیگر درس خواندن را کنار گذاشت.
بعد از پیروزی انقلاب بهزاد برای اینکه اهداف انقلاب پاسداری بکند.
در سپاه پاسداران ارومیه به خدمت مشغول گردید. بهزاد در تمام مأموریت هایش سر افراز بر می گشت زمانی که سپاه ارومیه اولین گروه از جوانان خود را در بند تقدیم انقلاب نمود بهزاد به خون پاک این شهیدان و چهارده معصوم قسم یاد کرد که خون به ناحق ریخته این شهیدان را بگیرد و قاتلان را به سزای اعمالشان برساند.
او با یکی از برادران به نام نادر علیزاده با هم قرار می گذارند که جهت از بین بردن دفتر حزب منحله دمکرات به مهاباد برونند و موفق می شونند داخل حزب دمکرات گردیده و سرگرد عباسی را ترور نمایند البته در این جریان برادرمان نادر علیزاده به درجه شهادت نایل می آیند و بهزاد از پشت پایش ضربه می بیند با این حال بهزاد توانست خود را از میان حزب با تمام شجاعتی که داشت از به پایگاه خود برساند.
بهزاد هر چند احتیج به مداوا داشت ولی هیچ وقت راحت نمی نشست و همه وقت خود را صرف شناسایی افراد ضدانقلابی می کرد و در این راهم موفق بود. بهزاد و خانواده اش را همیشه با تلفن مورد تهدید قرار می دادند که شما را خواهیم کشت.
در سال1359 در نزدیکی های عید از طرف تحقیقات و همچنین لشکر مأموریتی دریافت داشت که به جبهه برود همراه دو تن از دوستانش به نامهای رحیم قرجه داغی و رحیم خانچی به تهران می رونند. از طرف آیت ا... دستغیب و قدوسی و مهدوی کنی ابلاغ می کنند که خوابگاهها باید تخلیه شود. بهزاد که همیشه پیشتاز بود به جلو مردم می افتاد تا جهت تخلیه خوابگاهها اقدام لازم را نمایند. در این جریان حتی سر و صورت بهزاد زخمی می گردد.
موقع برگشتن وقتی که بهزاد را در لباس سپاه می بینند و چون در دستش نارنجک بوده به او مشکوک می شوند و او را از طرف ژاندارمری دستگیر کرده و به زندان روانه می سازند. که با کمک سپاه آزاد می گردد.
بعد برگشتن بهزاد از تهران در تاریخ59/12/7 استعفا خود را به این مضمون نوشته و از سپاه استعفاء می دهد:
حضور مسؤول محترم تحقیقات منطقه5
موضوع: استعفاء
بدین وسیله اینجانب بهزاد دربندی عضو سپاه گروه ضربت تحقیقات استعفای خود را به علت وجود مشکلات خصوصی تقدیم می دارم.
استعفاء به خاطر این نبود که قلب بهزاد از سپاه زده شده باشد بلکه بهزاد می خواست تنها در جبهه سپاه بلکه در تمام جبهه ها بر علیه ظلم و کفر به ستیز برخیزد.
بهزاد در ارتش جمهوری اسلامی ایران به خدمت مشغول گردید ولی این کار هم او را قانع نکرد و می گفت که ساعات درس خیلی کمتر است. بهزاد که سوم دبیرستان خود را به پایان نرسانیده بود خواست که به صورت متفرقه امتحان بدهد اما چون او یک فرد شناخته شده ای بود و می ترسید که او را از بین ببرند یا به صورتی از امتحان رد نمایند به همین خاطر در خود ارومیه امتحان نداد. و به سلماس رفت وتا در آنجا امتحان بدهد. بالاخره امتحانش را داد و برگشت.
بهزاد وقتی شنید که پیکاريها می خواهند در31 خرداد دست به راهپیمایی بزنند در این موقع بود که در خیابان قدم می زد در میدان انقلاب با پيكاريها روبرو می شود از جمله پسر جان احمد لو كه در حین زد و خورد با آنها دستش می شکند. بهزاد چند روز بعد از آن با راهپیمایی مجاهدین خلق مواجه می شود او خواست که به سپاه برود و اسلحه اش را که قبلاً توسط سپاه از دستش گرفته شده بود با کمک رضا مؤمنی بگیرد و به مقابله با منافقین بپردازد.
در این هنگام بود که در جلو مسافرخانه رامسر مجاهدین خلق او را به وسیله چاقو به شدت مضرب می کنند و بهزاد برای چندمین بار به بیمارستان انتقال داده می شود. او بیشتر از15 روز در بیمارستان دوام نیاورد چرا که می خواست کسانی که در این کار دست داشتند خود دستگیر کرده و به دادگاه انقلاب تحویل دهد از طرف رضا مؤمنی به بهزاد پیشنهاد می گردد که در دادگاه انقلاب به کار مشغول باشد و بهزاد در عرض چند روز اکثر این افراد را دستگیر کرده و آنها را توسط دادگاه به زندان روانه ساخت. از این به بعد سرمایه داران مانند دکتر فوقی، جان احمدلو و غیره؛ بهزاد را مورد تهدید قرار دادند و دنبال فرصت مناسبی می گشتند.
تا اینکه در روز60/10/5 موقعی که بهزاد با چند تن از دوستانش برای گردش به بیرون رفته بودند از فرصت استفاده کرده و هنگام برگشتن وقتی که بهزاد می خواست از ماشین پیاده شود از سه طرف او را به گلوله می بندند و به طور ناجوانمردانه به شهادت می رسانند.
روحش شاد و يادش گرامي باد.