ادبیات پایداری - صفحه 12

ادبیات پایداری

جایگاه و منزلت بسیج از نگاه شهید عباس بابایی

یک روز عده ای از برادران بسیجی با دو فرزند هواپیمای c-130 به پایگاه آمده و در سالن مشغول استراحت بودند. من به قصد دیدن یکی از اقوامم می خواستم به داخل سالن بروم که شهید بابایی را با لباس بسیجی و یک سینی پر از چای در دست دیدم.
نگاهی به خاطرات شهید سرلشکر خلبان مصطفی اردستانی

بسیجی دلباخته

تابستان 66 از طریق بسیج نیروی هوایی به قرارگاه پشتیبانی رزمی شهید کشواد اعزام شده بودم. واحدی از این قرارگاه جهت پشتیبانی هوایی منطقه غرب و شمال غرب در سقز مستقر شده بود. من نیز به آن منطقه رفتم.
دست نوشته شهید احمدرضا احدی

غروب خونین خرداد 62

ساعت نزدیکی های شش بعداز ظهر بود. هر موقع که می خواستی از قله پایین بیایی، باید ابتدا از پله های سنگی- که بچه ها آن را درست کرده بودند تا در زمستان راحت باشند- پایین می آمدی و کمی پایین تر به جاده میانی که رسیدی، از خاک های پایین قله نیز بگذری تا به جاده اصلی برسی.

خاطرات پرتقالی (10)؛ شوخی حاج کاظم

ادامه ی عملیات کربلای 5 در شلمچه، نزدیک کارخانه ی پتروشیمی مستقر بودیم. قرار بود گروهان ما در همین قسمت عمل کند، ولی از بس فرماندهان گروهان و دسته، بچه ها را در این چند روز، این طرف و آن طرف کشاندند، بچه ها حسابی خسته و درمانده بودند.
نگاهی به خاطرات شهید سرلشکر خلبان علیرضا یاسینی

نان صلواتی

کمتر از یک ماه به آغاز دهه مبارک فجر نمانده بود. روزی جنان سرهنگ یاسینی از من خواست تا همراهی شان کنم و در پایگاه بوشهر گشتی بزنیم. او همواره در صدد فراهم نمودن امکانات لازم برای آسایش پرسنل و خانواده هایشان بود.
یادنامه امیر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی

من هنوز روزه هستم

در سال 1353 همراه همسرم (آقای سعیدنیا)، که از پرسنل نیروی هوایی است، در منازل سازمانی پایگاه دزفول زندگی می کردیم. حدود دو سال می شد که عباس از آمریکا برگشته بود و به منظور گذراندن دوره تکمیلی خلبانی هواپیمای «F-5» به پایگاه دزفول منتقل شده بود.
شهدای ماه مبارک رمضان

آنها در حالی که روزه دار و لب‌هایشان خشکیده بود، طعم شیرین شهادت را چشیدند

ماه مبارک رمضان سال 1361 رزمندگان در اوج گرمای تابستان در جبهه‌ها حال و هوای ویژه‌ای داشتند. هرکدام آنها از اقصی نقاط کشور به جبهه‌ رفته بودند و حکم مسافر را داشتند.
مروری بر خاطرات شهیدسرلشکر خلبان علیرضا یاسینی

تغییر مسیر خلبانها در عملیات بمباران پل الکوت

یک هفته از حمله عراق به میهن اسلامیمان می گذشت. در آن یک هفته، ما با انجام چندین ماموریت موفقیت آمیز، آنچه در دوران آموزشی یاد گرفته بودیم، به صورت عملی تجربه می کردیم.
یادنامه امیر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی

زیباترین لحظه هایش کمک به والدینش بود

در سال 1341 من و شوهرم هر دو سرایدار مدرسه ای بودیم که عباس آخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه می گذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمردرد رنج می برد؛ به همین خاطر آنگونه که باید، توانایی انجام کار در مدرسه را نداشت.
فرازی بر زندگی شهید سرلشکر خلبان مصطفی اردستانی

ماموریت عجیب شهید اردستانی

از دوران مدرسه با حاج مصطفی اردستانی دوست بودم و مراوده و دوستیمان تا زمان شهادت ایشان ادامه داشت. هر چند او در نیروی هوایی بود و من در نیروی انتظامی خدمت می کنم، ولی ارتباط محکمی بین ما وجود داشت و در هفته دست کم یک بار تماس تلفنی داشتیم.
گزیده خاطرات شهید مجتبی هاشمی

در جنگ هم زندگی جاریست

در هرشرایطی دلش برای مردم می تپید. یک روز اسلحله به دست می گرفت و می رفت جنگ. یک روز می نشست در خانه و برای زوج های جوان، خنچه های عقد می ساخت. آن کجا و این کجا!

خاطرات پرتقالی (8)؛ دردسر فرار

فروردین سال 1362 بود. روی خاکریز نشسته بودم. شهید شدن حمیدرضا رنجبر- همشهری و دوست صمیمی برادرم اصغر بدجوری حالم را گرفته بود. گریه می کردم. حال و روز خوبی نداشتم.

خاطرات پرتقالی (5)؛ کانال کنیِ بخش دارها

زمان جنگ رسم بود که سازمان های دولتی، مدیرها و کارمندهای خود را به جبهه اعزام می کردند. سال 1365 در فاو مستقر بودیم. بی سیم خبر داد. بخشدار «میاندرود» و «کیاسر»، سهمیه ی مدیرهایی هستند که این دفعه قرار است چند هفته مهمان محور، توی خط باشند.

خاطرات پرتقالی (4)؛ دعای دودی

سال 1365 بود. گردان «حمزه ی سیدالشهدا» لشکر 25 کربلا، بعد از عملیات والفجر 8، در هفت تپه مستقر بود. محسن قربانی، جانشین گروهان 1 گردان حمزه، کارش شده بود که هر روز «مفاتیح الجنان» را بگذارد زیر بغل اش و راه بیفتد یک گوشه ای.
چگونگی شهادت سردار شهید سیدحکیم فرمانده ارشد فاطمیون

کبوتر برشانه حکیم نشست

یادش بخیر سید حکیم، مرد مهربان همیشگی و فرمانده روزهای سخت فاطمیون بود، او یکی از خستگی ناپذیرترین فرماندهان فاطمی بود که خستگی را خسته کرده بود. همیشه یک دفترچه در جیبش داشت و یادداشت می کرد، درد همه رزمنده را می شنید.

خاطرات پرتقالی (3)؛ نامردها نجاتم بدهید!

در هورالعظیم بودیم، شهریور سال 1364. آماده می شدیم برای عملیات قدس. یک روز فرمانده لشکر- مرتضی قربانی- آمد به حاج جوشن گفت:حاجی! بچه ها رفتند هور تمرین بلم سواری و تیراندازی.
شهید عباس اسدی:

صدای حسین زمان را می شنوی...

شهید عباس اسدی در فرازی از وصیتنامه خود می‌نویسد: مادرم! بعد از شهادت برایم زیاد گریه نکن؛ زیرا من از علی‌اکبر امام حسین (علیه‌السلام) عزیزتر نیستم.

خاطرات پرتقالی (2)؛ سقوط آزاد

یک روز پسرخاله اسماعیل از فاو آمد اهواز، شهرک پایگاه شهید بهشتی تا سری به ما بزند و خستگی ای در کند. دو تا چتر منور خوشگل هم با خودش آورد. می خواست برای یادگاری با خودش ببرد شمال. با کلی سماجت، راضی اش کردم یکی از بدهد به من.

خاطرات پرتقالی (1)؛ کلاشینکف پلاستیکی

وقتی وارد پایگاه شهید بهشتی می شدم، دو تا چشم دیگر قرض می کردم که آدم های پدرم را بشناسم. یکی از آن ها آقای مهرزادی بود؛ مسئول ستاد لشکر. او همیشه آمار مرا داشت. می دانست بابا که منطقه است سرو کله ی من هم پیدا می شود.

همراه با خاطرات سردار خندان پاوه

شهید «غلامرضا قربانی مطلق»، فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پاوه از آن رو مورد توجه و در یاد ماندنی است که حاج «احمد متوسلیان » تعلق خاطر بسیاری به او داشت و در مقابل پیکر در خون طپیده او زانوی بر زمین نهاد و گریست.
طراحی و تولید: ایران سامانه