قسمت نخست خاطرات شهید «علی ادهم»

خدا لایقم‌ ندونست که شهید بشم

مادر شهید «علی ادهم» نقل می‌کند: «پدر علی گفت: «می‌دونی؟ دو سه تا از رفقای علی شهید شدن، حتماً اون خیلی ناراحته.گفتم: «خدا بیامرزدشون! چه کسانی شهید شدن؟ گفت: والله تا اون جایی که من با خبر شدم، فخاری و حسنان. دیگه نمی‌دونم. فردا وقتی علی آمد خیلی ناراحت بود و می‌گفت: خدا لایقم ندونست شهید بشم و اشک می‌ریخت.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی ادهم» هفتم شهریور ۱۳۴۷ در شهرستان سرخه دیده به جهان گشود. پدرش حسن، پاسدار بود و مادرش معصومه نام داشت. دانش‌‏آموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و نهم تیرماه ۱۳۶۶ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به پا و شکم، شهید شد. پیکرش را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

آن‌هایی که ماندن باید کاری زینبی کنن / کد خبر

هدیه به خانواده شهدا

تعدادی از بچّه‌ها داشتند اعزام می‌شدند. چشم به آنها داشتم. دلم گرفته بود. با خدای خودم راز و نیاز می‌کردم: «خدایا! ما چهار تا همیشه با هم بودیم. حالا حسن حسنان و محمد فخاری توی جبهه‌ان و من باز هم عقب موندم. قرارمون چیز دیگه‌ای بود. چرا نتونستم همراشون باشم؟» دو تا دست مهربان روی شانه‌ام قرار گرفت و من را از دنیای خیالاتم جدا کرد: «چیه علیرضا خیلی گرفته‌ای؟ بلند شو بریم!»

علی ادهم بود. شروع کردیم به قدم زدن. گفتم: «همین چند لحظه پیش چه فکر‌هایی می‌کردم. دور موندن از دوستان، غربت در وطن.» همچنان که دستمان در هم گره شده بود، به مغازه رسیدیم. وارد مغازه شدیم. هدایایی گرفت و بیرون آمدیم. قدم زنان به طرف خانه‌ حسنان رفتیم. یکی از هدایا را به خانواده‌ او داد. بعد هم درِ خانه‌ فخاری را زد و آن یکی را هم آن‌جا تحویل داد. کمی که دور شدیم، گفتم: «اگه رفتی اونور مرز، یک دعوت نامه هم برای ما بده.» حرفی نزد. همان روز که هدیه‌ها را به خانواده حسنان و فخاری دادیم، آن دو نفر شهید شده بودند.

(به نقل از علیرضا عربی، هم‌رزم شهید)

آن‌هایی که ماندند باید کاری زینبی کنند

تعدادی از هم‌رزمان عازم منطقه بودند. جماعت برای بدرقه‌ عزیزان‌شان آمده بودند. من نتوانستم همراهشان بروم، اما برای بدرقه حاضر شدم. یکی یکی آنها را در آغوش گرفتم و حلالیت خواستم. با دیدن علی در آغوش یکدیگر قرار گرفتیم. از او هم حلالیت خواستم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و ناراحت بودم که سرش را کنار گوشم آورد و گفت: «اون‌هایی که رفتن، کاری حسینی کردن و اون‌هایی که موندن باید کاری زینبی کنن، وگرنه یزیدی‌ان.»

(به نقل از علیرضا عربی، هم‌رزم شهید)

لیاقت شهادت

عملیات کربلای پنج به پایان رسید. خانواده‌هایی که رزمنده‌ای در جبهه داشتند، نمی‌دانستند که فرزندان‌شان سالم برمی‌گردند یا نه. ما هم نمی‌دانستیم که چه کسانی شهید یا مجروح شده‌اند.

پدرش آمد و گفت: «مژده بده!»

گفتم: «از علی خبری شده؟»

گفت: «آره، خدا رو شکر سالمه و فردا میاد.» یک دفعه به هم ریخت.

گفتم: «چی شده؟»

جواب داد: «می‌دونی؟ دو سه تا از رفقای علی شهید شدن، حتماً اون خیلی ناراحته.»

گفتم: «خدا بیامرزدشون! چه کسانی شهید شدن؟»

گفت: «والله تا اون جایی که من با خبر شدم، فخاری و حسنان. دیگه نمی‌دونم.» فردا وقتی علی آمد خیلی ناراحت بود و می‌گفت: «خدا لایقم ندونست شهید بشم» و اشک می‌ریخت.

(به نقل از مادر شهید)

تا جنگ تموم نشه، توی خونه نمی‌مونم

گفتم: «دایی جان! قربونت برم، هنوز زخم محل عملت خوب نشده. پدر و مادرت هم خیلی نگرانن. این دفعه رو بمون تا کاملاً خوب بشی و با اعزام‌های بعدی برو.»

گفت: «زخم‌های من که خوب شد و مشکلی از این بابت نیست. پدر و مادر‌ها کی نگران بچّه‌هاشون نیستن؟» حلقه حلقه دور هم می‌گفتند و می‌خندیدند و برای حرکت لحظه شماری می‌کردند.

مأیوس شدم. آخر به خواهرم قول داده بودم هر طور شده او را برمی‌گردانم. مینی بوس آمد. بچّه‌ها با دیدن آن خیلی شاد شدند و شروع کردند به خداحافظی با خانواده‌ها. بعد هم سوار شدند و رفتند. به طرف خانه‌ خواهرم راه افتادم. خواهرم گفت: «نتیجه نگرفتی داداش؟»

گفتم: «یک دندگی او به دایی‌اش رفته. مگه به حرف کسی گوش می‌کنه؟»

خواهرم گفت: «می‌دونستم. اون تصمیم خودش رو گرفته. تا به حال صد بار ازش شنیدم که تا جنگ تموم نشه، توی خونه نمی‌شینم. خدا پشت و پناهشون باشه!»

(به نقل از دایی شهید)

باید زودتر برگردم جبهه

در بیمارستان عملش کردند. قرار شد بعد از گذراندن دوره نقاهت، ترکش‌هایی را که در بدنش بود خارج کنند. چند روز بعد از عمل به خانه آمد. از هر جهت خودمان را آماده کرده بودیم. تشکی برایش پهن کردیم و ملحفه‌ سفیدی روی آن کشیدیم. گاهی به بیرون سرک می‌کشیدیم تا ببینیم کی می‌رسند. آتش اسپند را می‌پاییدم که خاموش نشود. 

با شنیدن صدای ماشین همگی به طرف در دویدیم. آمبولانس جلوی در خانه توقّف کرد. به سرعت با اسپند به استقبالش رفتم. با صلوات‌های پی‌در‌پی جلوی برانکارد راه افتادم و وارد اتاق شدم. دستی به ملحفه‌ سفید روی تشک کشیدم و گفتم: «خدا خیرتون بده! بیارینش اینجا.» او را خواباندند. وقتی من و او تنها شدیم، با تلاش زیاد توانستم راضی‌اش کنم که زخم محل عمل را ببینم. هنوز پانسمان داشت. کم‌کم همسایه‌ها مطلع شدند که علی از بیمارستان به منزل منتقل شده است. گروه گروه به ملاقاتش می‌آمدند.

مدّتی که گذشت، زخم عمل خوب شد و راحت‌تر می‌توانست بغلتد. آخر شب که خانه خلوت شد، از من خواست سوزن، قیچی و ناخن‌گیر به او بدهم. نپرسیدم که برای چه می‌خواهد. صبح که کنار بسترش رفتم، برای وضو گرفتن بیرون رفته بود. آینه‌ای کنار بسترش بود. داشتم ملحفه را عوض می‌کردم که متوجّه‌ خونابه‌ای شدم که قسمت‌های مختلف ملحفه را رنگی کرده بود.

گفت: «مادر! یک پیژامه به من بده!»

گفتم: «علی‌جان! این همه خونابه از بالا تا پایین پیژامه مال چیه؟»

گفت: «یک مقدار ترکش ریز و درشت توی دست، پا و پشتم مونده. چندتاش رو دیشب درآوردم. چندتایی هم فعلاً مهمونن تا وقت مناسبش برسه.»

تازه فهمیدم قیچی و سوزن را برای چه می‌خواست. گفتم: «این چه کاریه که می‌کنی؟ این ترکش‌ها رو باید دکتر جراحی کنه و در بیاره. ممکنه این وسیله‌ها آلوده باشن.»

گفت: «نگران نباش مادر هیچی نمی‌شه! باید زودتر برگردم جبهه!»

(به نقل از مادر شهید)

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده