شوق وصف نشدنی «محمود» برای حضور در جبهه
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمود وحیدی» دهم مرداد ۱۳۴۵ در شهرستان دامغان پای به آزمون سرای خاکی نهاد تا هجده سال بعد در بیست و یکم اسفندماه ۱۳۶۳ از آزمون عظیم انسانیت خویش روسفید به درآید و پیش از آن که اهریمن آز و نیاز او را به خود سرگرم سازد، دست برجان و جهان افشاند و بیپروا و صبور پس از بارها رویارویی با دشمن بیمایه و نزدیک به چهارصد و پنجاه روز نبرد علیه متجاوزان و حضور در مناطق جنگی غرب و جنوب کشور، در عملیات بدر در شرق دجله سر خویش را به پیشگاه معبود تقدیم دارد و هستی خود را در قمار عشقی پاک یک سره دربازد.
زندگی خودنوشت شهید
پیش از آن که سرّ دلبری او از زبان دیگری گفته شود، بهتر است زندگینامهاش را به قلم خود او بخوانیم تا همراهتر باشیم با آن چه بر او گذشت:
اول به نام خدای بخشنده و بزرگ شروع میکنم: در سال ۱۳۴۵ در دامغان متولد شدم. وضع خانوادگی ما در حد متوسط بود. به حول الهی به دبستان رفتم و بعد از پایان دوره ابتدایی به راهنمایی رفتم. بعد از گذراندن این دوره به تهران رفته به درس مشغول شدم تا در رشته اقتصاد تحصیل کنم. آن زمان اوایل انقلاب بود. درحالی که در تمام کشور آشوب بود درسم را ناتمام رها کردم و به دامغان برگشتم و شروع به ادامه تحصیلم کردم و نزدیک سال جدید یعنی ۱۳۶۱ بود که تصمیم گرفتم به جبهه بیایم. دفعه اولی که به بسیج رفتم تا اسمنویسی کنم گفتند باید پدرت بیاید. من با شوقی سرشار رفتم پیش پدرم و ایشان را آوردم، ولی متأسفانه موفق نشدم.
حضور در جبهه
بار دوم به هر وضعی که بود آمدم به پادگان آموزشی و آموزشهای مربوطه را دیده، در پادگان خیلی چیزها یاد گرفتم. بعد از آن به کردستان، ناحیه مهاباد رفتم. در اوایل خیلی ترس داشتم، چون ایمانم قوی نبود. در حدود سه ماه در کردستان ماندم. در روزهای آخر یک درگیری شدید شده بود که متأسفانه یکی از بچههای دامغان شهید شد و آن کسی نبود جز نصرالله بیناباشی.
طاقت ماندن نداشتم
خلاصه با کولهباری از غم و اندوه به دامغان آمدم و در دامغان طاقت ماندن نداشتم و پنج روز بعد به جبهه آمدم. به جنوب سفر کردم. اولین بار بود که به خوزستان آمدم و به سپنتا اهواز رفتیم. بعد از چند روز به خط مقدم آمدیم که همان پاسگاه زید بود. عراقیها شروع به پاتک کردند و ما هم با آنان مقابله کردیم و بالاخره با کشته و زخمی بسیار به عقب رفتند.
آنها با این عملیات خود میخواستند آبادان را بگیرند. بعد از مدتی به پشت خط آمدیم و شروع به آموزش دیدن کردیم. کسی که ما را آموزش میداد، شخصی عراقی به نام جاسم و خیلی در امر آموزش وارد بود. خلاصه بعد از اتمام آموزش در شب که نمیدانم چه شبی بود در ساعت دو نیمه شب اعلان حرکت دادند. شب حمله بود.
صدای یامهدی
شوقی عجیب در من بود که نمیتوانم آن را وصف کنم. خلاصه آمدیم و به خط شدیم و حرکت به سوی دشمن را آغاز کردیم. در مرحله اول راه را گم کرده و دور پاسگاه میچرخیدیم. فرماندهمان را هم گم کرده بودیم. بعد از گذشت چند ساعت فرماندهمان را یافتیم و حرکت را از نو آغاز کردیم به سوی دشمن. نزدیک صبح بود که عملیات تمام شده بود و ما در نزدیکی پاسگاه سنگر گرفته بودیم. روز به اتمام رسید. شب هنگام، چون خیلی خسته بودیم هرکس جایی را برگزید و خوابیدند.
من و چند تا از برادران داخل یک سنگر که فقط یک دیوار داشت که خودمان آن را درست کرده بودیم خوابیدیم. ساعت دوازده الی دو نیمه شب بود که دیدم صدای «یامهدی» میآید. به زحمت گوشهایم را تیز کردم تا بفهمم که چه میگویند. بله خمپاره و یا توپ آمده بود بین دو سنگر خواب نگهبانی. در دقایق اول احساس نکردم که زخمی شدم که دیدم پایم به سوزش افتاد. برای همین هم سعی کردم با خاراندن پایم سوزشش را برطرف کنم که ناگهان دستم فرو رفت. نگاه که کردم دیدم زخمی شدهام. بله پایم و یک انگشت پای دیگرم زخمی شده بود. من هم صدا کردم «یامهدی!»
آموزش سخت مربی عراقی
در بین پنج نفر که زخمی شده بودند به وسیله تویوتا به بهداری تیپ ۱۷ قم بردند. آنجا دیدم که چه زخمیهایی را آوردند. من که در مقابل آنها طوری نشده بودم. یکی از بچهها به نام ابراهیم الماسی به سرش خورده بود و بین راه اهواز و مقر به شهادت رسید. من را به بیمارستان اهواز انتقال دادند و حدود هفت روز در آنجا بودم و بعد با یک هواپیما ۳۳۰ به تهران انتقال دادند و در بیمارستان مولوی بستری شدم. چون جای زیادی برای ماندن نبود، خیلی در آنجا نبودم و به دامغان آمدم و در خانه ماندم. بعد از یکی دو ماه دیگر، باز به جبهه رفتیم. این بار هم به جنوب رفتیم. آنجا باز هم آموزش شروع شد. مربی ما آقای جاسم عراقی بود. آموزشها بسیار سخت بود. تعداد زیادی از بچهها در آموزش زخمی شدند.
آنها رفتند و ما ماندیم
ما برای عملیات والفجر مقدماتی آماده میشدیم. بله شب حمله شروع شد. بعد از دو الی سه کیلومتر پیاده روی در رمل، به خاکریز خودمان رسیدیم. آماده بودیم که شب فرارسد و به طرف خاک ریز دشمن حرکت کنیم. هر قدمی که برمیداشتیم قلبم هم، چون ساعت میزد. نوار سفیدرنگی روی زمین پهن بود. بله اینجا میدان مین بود و نوار سفیدرنگ برای این بود که ما روی آن حرکت کنیم و روی مین نرویم. درگیری شروع شد. بچهها مانند باران روی زمین میریختند. نوگلهایی که هنوز آرزوهای بسیاری داشتند. به کانال رسیدیم و از آن عبور کردیم و پیش میرفتیم. در آنجا رفقا و افراد زیادی رفتند و ما را تنها گذاشتند. مهدی ورکیانی، محمدرضا رضایی و یک نفر از بچهها به نام علیاکبر امیراحمدی اسیر شد. او برای من مانند برادری دلسوز بود. خلاصه غم و اندوه سراسر بدن مرا فرا گرفت چراکه آنها رفتند و ما ماندیم. خلاصه عملیات تمام شد و به ما یک خراشی هم وارد نشد.
یارانم حق را دیدار کردند
بعد از عملیات به شهرستان آمدیم و دوباره اراده کردیم تا سر کلاس برویم و درس بخوانیم. این ماجرا تا ماه آذر طول کشید و ماه امتحان فرا رسید. در اولین روز، امتحان عربی و بعد زبان بود. وقتی میخواستم عربی امتحان بدهم، شهید دلخواه را آوردند. او برای من یک نمونه بود، چون هرجا که میرفتیم با هم بودیم و هر کاری که میکردیم با هم انجام میدادیم و از آن خبر خیلی ناراحت شدم. چند روز بعد به جبهه آمدم. این بار در کردستان رفته و در مقابل آن کردها شروع به مبارزه کردیم. در روزهای آخر بود که اتفاقی ناگوار افتاد. ده تن از بهترین بچهها شهید شده بودند (در عید قربان بچهها کمین خورده بودند که ده نفر شهید شدند) چیز دیگری نبود. آری آنها که میخواستند به خدای خود رسیده بودند. آنها حق را ملاقات کردند و ما با باری پر از غم و اندوه به شهرستان آمدیم.
عملیات خیبر
این بار دیگر پدر و مادرم اجازه نمیدادند که من به جبهه بروم. به همین خاطر دو مرتبه فرار کردم و به جبهه آمدم. مصادف با حمله خیبر بود که ما آمدیم و در انرژی اتمی مشغول آموزش شدیم و شب حمله فرا رسید. ما را در پشت دژها مستقر کردند که بعد از آنجا از توی آب، دژ دشمن را بشکنیم، ولی چند روز عملیات عقب افتاد و ما در آنجا مستقر شدیم که دو روز بعد هواپیماهای دشمن بمباران شیمیایی کردند. در این حین گردان کربلا برای استراحت دو گروهان دیگر به پشت رفته و ما از خطشکنی محروم شدیم. خلاصه عملیات شروع شد و ما در روز بعد به جزیره رفتیم. چه جایی ...[۱]
******
[۱] شهید محمود وحیدی تا قبل از شهادت (در اینجا خاطرات شهید ناتمام میماند)
انتهای متن/