سرباز امام زمان شدن سخته!
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدعلی طوسی» فرزند مشهدی صفرعلی و طیبه، بیست و هشتمین روز از بهار ۱۳۴۱ در یک خانوادی نظامی و متدین چشم به جهان گشود. به مدرسه رفت و دوران ابتدایی و راهنمایی را تا دوم در دامغان خواند.
مکبرِ شیخ نصرالله موحد
در وسط سال تحصیلی ۱۳۵۳ بهخاطر انتقال پدرش به سنندج، همگی به آنجا کوچ کردند. درسش را در مدرسه جامع رجال سنندج ادامه داد. جایگاه عبادی و دینی خود را در حسینیه شیعیان که در نزدیکی آنها بود، پیدا کرد، شد مکبر امام جماعت آنجا، شیخ نصرالله موحد. پس از حدود دو سال اقامت در سنندج، پدرش به تهران منتقل و مجبور شد در دبیرستان غزالی واقع در خیابان نواب صفوی درسش را ادامه دهد. یکی دو سال بعد دوباره به دامغان مهاجرت کردند. دیپلمش را در دبیرستان شریعتی دامغان گرفت. در سال ۱۳۵۹ وارد ارتش شد. دوره افسری را در دانشکده امام علی(ع) تهران گذراند. با حمایت خانواده، همسر انتخاب کرد و به خواستگاریاش رفتند. بعد از آموزش افسری برای یک دوره چتربازی به شیراز رفت. همین امر باعث شد تاریخ عروسیاش با توافق دو خانواده به عقب بیفتد. پس از آموزش به تهران برگشت و در لشکر ۲۳ نیروی مخصوص به عنوان فرمانده گروهان تکاور مشغول و داوطلب اعزام به منطقه جنگی شد؛ به کردستان اعزام گردید.
سرباز امام زمان
قرار بود در ایام عید ۱۳۶۴ ازدواج کند که در درگیری با ضدانقلاب در منطقه بانه و محور سردشت-نیسان بر اثر اصابت گلوله مستقیم به سر در روز یازدهم بهمنماه ۱۳۶۳ شهید. خواهر محمدعلی نقل میکند: «رابطهاش با من خیلی قوی بود. دوری هم را نمیتوانستیم تحمل کنیم. دلم نمیخواست به ارتش برود که همیشه از هم دور باشیم. وقتی آموزش بود، دیربهدیر میآمد. آموزش چتربازیاش در شیراز بود. خیلی سختتر از دوره آموزش افسری. هنگامی که مرخصی آمد، برای یک لحظه او را نشناختم. صورتش آفتاب سوخته و خیلی لاغر شده بود. گوشتی در صورت و گونهاش باقی نمانده بود. دستی به صورتش کشیدم و گفتم: مگه بهتون غذا نمیدن؟ یک ذره گوشت و پوست برات نمونده! آخه این هم کاره که تو انتخاب کردی؟ استخونهات زده بیرون! اگه نامزدت ببینه ناراحت میشه و شاید نگذاره که دوباره برگردی! پس یک چند روزی به دیدنش نرو تا بهت برسیم.
گفت: به این کارم علاقه دارم و سختتر از این هم که باشه تحمل میکنم. بالاخره میخوایم سرباز امام زمان(عج) باشیم. چند روزی که مرخصی بود، حسابی او را تقویت کردیم. سربهسرش میگذاشتم و میپرسیدم: «دلت میخواد خدا چند تا بچه بهت بده؟ پسر باشن؟ دختر باشن؟ میگفت: دو تا بسه! یک دختر و یک پسر. اسمشون رو بگذارم مهدیه و محسن. عمرش کفایت نکرد به آرزویش برسد. ما به هم خیلی علاقهمند بودیم. با شهادتش دیوانه شده بودم. با استعانت از صبر حضرت زینب(س) و وعده خدا و این که در راه خدا رفته، دوری او را تحمل میکردم. گاهگاهی او را در زندگیام میبینم و باهاش دردودل میکنم. گاهی خانمش به من میگوید: تو بوی محمدعلی رو میدی! هروقت فرصت میکنی بیا تو رو ببینم. نامهای موردعلاقهاش را روی بچههایم گذاشتم.»
دوازده روز پس از شهادتش در گلزار شهدای فردوس رضای دامغان با تشییع عظیم مردم دفن شد. برادرش محمدرضا هم دوم آذرماه ۱۳۶۶ در منطقه ماووت عراق در عملیات نصر هشت به شهادت رسید.
انتهای متن/